خانم بيطرف از خودتان بگوييد. اهل کجا هستيد؟
مادر شهيد: اصالتاً از شهر طبس هستيم؛ در ۱۶ سالگي بعد از ازدواج با آقا طاهر به تهران آمديم. همسرم باغباني ميکرد. سه پسر داشتم و پنج دختر، که «حميدرضا » بچه چهارم خانواده ما در آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيد و هيچ وقت پيکرش را براي ما نياوردند.
– حميدرضا چه سالي بهدنيا آمد؟ از تولدش چيزي بهخاطرداريد؟
مادر شهيد: ۱۵ اسفند ۴۳ همان شبي که قرار بود حميد رضا به دنيا بيايد، حالم بد شد و رفتند و قابله آوردند. بچهها خوابيده بودند زير کرسي. پسر دومم در همان اتاق به دنيا آمد؛ بچههايم در يک اتاق ۹ متري بزرگ شدند. وقتي که حميدرضا به دنيا آمد، خانواده ما ۶ نفره شد.
– چه کسي نام حميدرضا را برايش انتخاب کرد؟
مادر شهيد: اسم اولين پسرم را محسن گذاشته بوديم. بعد که حميدرضا به دنيا آمد، همسرم گفت: اسمش را بگذاريم حبيب، چون اسم پدرم بوده. من هم دوست داشتم اسم پسر دومم را حميد بگذارم و گذاشتم، چون اسم رضا را هم دوست داشتم، پسرم را « حميدرضا » صدا ميزدم. حاج آقا ناراحت شد، به او گفتم اسم پسر بعدي را حبيب ميگذاريم. او گفت: اگر ديگر پسر دار نشديم چي؟ گفتم: نگران نباش، يک پسر ميآورم که اسم پدرت را روي او بگذاري! آخرين پسرمان هم به دنيا آمد و اسم او را حبيب گذاشتيم.
– حميدرضا با بقيه بچههايتان فرق داشت؟
مادر شهيد: همه بچهها براي من يکي بودند، اما اخلاق و رشد و محبت حميدرضا با بچههاي ديگرم فرق ميکرد. وقتي به او کاري ميگفتم، نه نميگفت؛ او بعد از مدرسه ميآمد و کارها را انجام ميداد و خودش هم ميگفت: کاري نداريد انجام بدهم؟، اما محسن گاهي اوقات جرزني ميکرد و کارها را روي دوش حميدرضا ميانداخت؛ وقتي از بقالي وسيلهاي لازم داشتيم و به دخترها ميگفتم بروند مغازه، حميد اگر خيلي هم خسته و خواب آلود بود، بلند ميشد و ميگفت: کجا؟ خودم ميروم.
اگر هم يک وقت حميدرضا خواب بود به او ميگفتم: بلند شو برو نان بگير. او اول بلند نميشد؛ تا ميگفتم: نرگس، زهرا برويد نان بگيريد، خودش بلند ميشد و ميرفت نانوايي. دخترهايم در دوران قبل از انقلاب هم، حجاب داشتند و نمازشان را ميخواندند. يک بار قرار بود به جشن عروسي برويم، حميدرضا به خواهرهايش گفت: اگر ميخواهيد بياييد، بايد هم دامن بپوشيد و هم شلوار؛ جوراب و دامن حق نداريد بپوشيد…
– از دوران تحصيل حميدرضا خاطرهاي داريد؟
مادر شهيد: حميدرضا هفت ساله بود که به مدرسه شهيد لالي رفت. وقتي که ثبت نام کرديم، خوشحال بود. روز اول مهر پشت در مدرسه ايستاده بودم، او وقتي ميديد بچههاي ديگر گريه ميکنند، گريه ميکرد اما بعدش ديگر با ذوق و شوق به مدرسه رفت. درسش هم خوب بود؛ او در دوره دبيرستان به مدرسه اختياريه رفت، معلمش ميگفت: خانم مهرايي! درس حميد خوبه فقط کمي شيطنت ميکنه!
او در اوايل انقلاب بچههاي کلاس را براي شعار دادن تشويق ميکرد؛ شجاع بود و از هيچ کس نميترسيد؛ يکي دو بار نيروهاي شهرباني هم افتادند دنبالش اما نتوانستند او را بگيرند.
– از ارتباط حميد با نماز و روزه و عبادات بگوييد.
مادر شهيد: او از بچگي روزه ميگرفت. امکانات آن موقع مثل الان نبود. با يک چراغ گردسوز از اول شب غذا را درست ميکرديم تا در موقع سحر آماده شود. شهيد هميشه موقع سحر بيدار ميشد و همه را صدا ميزد. او از بچگي به نماز و روزه علاقه داشت.
– ماجراي سقا شدن حميدرضا چه بود؟
مادر شهيد: پسرم، شبها به مسجد ميرفت. اعلاميه امام رضوان الله عليه را به خانه ميآورد. چند بار براي حضور در راهپيماييها از زرگنده تا ميدان آزادي پياده رفتيم. در يکي از دفعات، حميدرضا در مسير از خانهاي سطل آب گرفت و سقا شد. شب که به خانه آمد، خيلي خسته شده بود. او سطل آب را هم به من داد و گفت: نميدونم اين سطلو از کدوم خونه به من دادند، اينو نگه دار شايد صاحبشو پيدا کرديم!
هنوز آن سطل آب را نگه داشتهام. وقتي امام رضوان الله عليه به ايران آمدند، حميد هم به استقبال ايشان رفت. بعد از آن گاهي خانوادگي به برنامههاي سخنراني و ديدارهاي امام ميرفتيم.
– چطور شد رضايت داديد به جبهه برود؟
مادر شهيد: حميدرضا بعد از گرفتن رضايت پدرش، برگه اعزامش را آورد و گفت: مادر، امضا کن!
گفتم: من که از اول راضي بودم که بروي؛ پدرت هم امضا کرده نيازي نيست من هم امضا کنم.
حميدرضا گفت:حالا يک امضايي بزن تا حضرت زهرا سلام الله عليها شفاعتت کند.
– حال و هواي حميد آن روزها چگونه بود؟
مادر شهيد: پسرم براي گذراندن دوره آموزش به پادگان امام حسين عليهالسلام رفته بود و دلتنگش بوديم. براي ديدنش به پادگان رفتيم. همه پدر و مادرها به ديدن بچههايشان آمده بودند، رزمندههاي جوان و نوجوان هم ميآمدند جلوي در پادگان تا خانواده را ببينند اما از حميدرضا خبري نشد. خيلي نگران شديم. از دوستانش پرسيدم که پسرم چرا نميآيد؟ ديدم حميدرضا از آن دور آمد. در فاصله چند متري ايستاد. پوتينهايش به خاطر آموزشهاي زياد پاره شده بود. به او گفتيم: خب چرا نميآيي جلو تو را ببينيم؟
گفت: برويد ديگر من آمدم؛ من که بچهننه نيستم. شب به خانه آمد، به او گفتم: ما آن همه راه آمديم تو را ببينيم، آن وقت تو نميآيي جلوتر تا ببينيمت؟ گفت: اين حرفها چيه؟! مرد که کفش مردانگي پايش کرد، بايد مردانه بايستد، من بيايم جلو خودم را لوس کنم که چه بشود؟!
بالاخره قرار شد پسرم در اواسط ارديبهشت ۶۱ به جبهه اعزام شود. آن موقعها در محله ما چند روز در ميان پيکر شهيد تشييع ميشد.
– اعزامش را بهخاطر داريد؟
مادر شهيد: داخل ساکش خوراکي گذاشتم اما او گفت نميخواهد. فقط يک لباس، کفش کتاني، کتاب فلسفه روزه، دفتر چهل برگ براي نوشتن نامه و خاطراتش، و لباس زير داخل ساکش گذاشت. صبح خداحافظي کرد و او را تا خيابان بدرقه کردم. رفت پادگان براي اعزام، اما گفتند اعزامش به بعد از ظهر افتاده است. بعد از ظهر هم براي رفتنش ميخواستم او را بدرقه کنم، تا سر کوچه رسيديم، حميدرضا گفت: مامان برگرديد، اگر بياييد آنجا احساس مادر و فرزندي گل ميکند و ممکن است که در دو راهي قرار بگيريم. او اصرار کرد و من هم نرفتم.
– بارزترين ويژگي اخلاقي حميدرضا چه بود؟
مادر شهيد: حميدرضا هر جا ميرفت، فقط نگاهش به مردم بود که چه کسي کمک ميخواهد. اوايل انقلاب، قحطي نفت بود. در تپه قيطريه، نفت توزيع ميکردند و سهميه هر خانواده دو گالن بود. حميدرضا يک چوب را در کنار دوچرخهاش گذاشت، دو گالن نفت را به دو طرف چوب آويزان کرد. وقتي که از قيطريه آمد، يکي از گالنها را به من داد و ديگري را بُرد. به او گفتم نفت را کجا ميبري؟ گفت: کسي نيست که براي آقا امام (سيد و امام جماعت حسنآباد زرگنده ) نفت ببرد و گالنش را پر کند، من براي او ميبرم.
حميدرضا هر بار که وسيله اي ميخريد براي آنها هم ميبرد. آن موقع صفهاي نفت خيلي شلوغ بود. يک بار يادم هست حميدرضا صبح زود رفت در صف نفت و ساعت ۴ بعد از ظهر نوبتش شد، دوباره او نصف نفتي را که گرفته بود، به آقا امام داد.
– خاطره ماندگاري از حميدرضا که هرگز از يادتان نميرود چيست؟!
مادر شهيد: حميدرضا از دانشآموزان فعال بسيج بود. او به روستاهاي اطراف ميرفت و براي درو کردن محصولات مردم روستاها کمکشان ميکرد. ۳۰ سال پيش هم ماه مبارک رمضان در تابستان بود. پسرم بعد از سحر با بچههاي جهاد ميرفت و نزديک غروب به خانه برمي گشت. خيلي عطش داشت و تا قبل از افطار دو سه بار دوش ميگرفت. به او ميگفتم: تو که ميروي کار ميکني، خيلي اذيت ميشوي، پس روزه نگير.
حميد جواب ميداد: نه، نميشه. براي افطار طالبي قاچ شده را در ظرف پر از يخهاي قالبي ميريختم، او در کنار سفره مينشست. منتظر اذان مغرب بود و به خواهر و برادرها يش ميگفت: بچهها، بگذاريد اول من بخورم و خنک شوم، بعد شما بخوريد! او طالبي دوست داشت. الان ۳۰ سال است که ديگر تابستانها طالبي نميگيرم.
– ماجراي نامه حميدرضا به پسرخاله اش چه بود؟
مادر شهيد: حميدرضا مدت کوتاهي که در جبهه بود، براي پسرخاله اش در نامه نوشته بود: احمد بيا جبهه، اينجا جاي آدمسازي است! بعد هم که عمليات الي بيتالمقدس آغاز شد، ما هم نگران حال حميدرضا بوديم. بعد از اعلام خبر آزادي خرمشهر، خبر شهادت داماد برادر شوهرم را دادند. او تکاور ارتشي بود که يک روز بعد پيکرش را آوردند، چندين نفر از دوستان و اقوام ما در حمله خرمشهر به شهادت رسيدند. در مسجد محله هم اسم تعدادي از رزمندهها از جمله حميدرضا را اعلام کردند که خبري از آنها نيست.
– حميدرضا محبتش را به شما چگونه ابراز ميداشت؟
مادر شهيد: قديمها که روز مادر نميگرفتند. اوايل که اين قضيه مطرح شده بود، بچهها ميگفتند: مامان، پول بده برايت صابون يا جوراب بخريم. يک بار در تولد حضرت زهرا سلام الله عليها حميدرضا براي من پارچه چادري خريد و آورد. به او گفتم: اين چيه؟
گفت: هديه روز مادر!
گفتم: تو که پول نداشتي؟
گفت: پول تو جيبيهايم را جمع کردم براي چنين روزي.
آن چادر پاره شد اما آن را يادگاري نگه داشتم. يک بار ديگر هم يک دست بشقاب چيني گل سرخ براي من خريده بود که من آن را براي جهيزيه دخترم دادم.
– آيا خودش هم در مورد شهادت چیزی میگفت؟
مادر شهيد: موقعي که حميدرضا ميخواست برود، رفت عکاسي و يک عکس از خودش گرفت، عکسش را آورد و گفت: اين را نگه داريد، اسم مرا هم بزنيد شهيد گمنام، دوست ندارم که حتي جنازه مرا از جبهه بياورند. به او گفتم: حالا تو برو هر چي خدا بخواهد همان ميشود.
باباي حميدرضا هم گفت: اگر يک روز خبر شهادت پسرم را بياورند، خودم را ميکشم!
گفتم: اين حرفها نيست. بايد پي همه سختيها را به تنتان بماليد. امانتي بود که خدا داد و بايد در راه خدا بگذاريم برود.
– برخورد شما با آرزوي گمنامي حميدرضا چه بود؟
مادر شهيد: بعد از رفتن حميدرضا من به خدا گفتم: خدايا اين امانت را ميدهم يا سالم براي من برگردان و اگر ميخواهي تکههاي بدنش را براي من بفرستي نميخواهم. که خداوند هم تکههاي بچه ام را هم برنگرداند.
– از مفقودالاثر بودن حميدرضا چه زماني مطلع شديد؟
مادر شهيد: حميدرضا با يکي از دوستانش به اسم سيدعلي مددي از همين محله رفته بود که او هم مفقود شد. يکي ديگر از دوستانش براي زرگنده بود، شهيد شد و کسي نبود که خبري از پسرم بياورد. تا چند وقت فکر ميکرديم که او اسير بعثيها شده است. يکي ديگر از دوستان حميدرضا اسير شده بود که به عراقيها ميگويد من گوسفندچران هستم و او را آزاد کرده بودند. بعد هم نامه اي براي ما نوشت که: به حميدرضا گفتم از اين مسير نرود، او با چند نفر از بچهها رفت و شهيد شدند و من اسير شدم.
– از آغاز چشم انتظاري بگوييد.
مادر شهيد: وقتي خبر آمدن اسرا را از عراق دادند، قند، چايي، برنج و روغن خريدم و با خود گفتم اگر حميدرضا بيايد مهمان خواهيم داشت. هر روز به استقبال اسرا ميرفتم تا سراغي از حميدرضا بگيرم، اما باز هم دست خالي برميگشتم.
– سالهاي چشم انتظاري چگونه گذشت؟
مادر شهيد: در طول اين سالها وقتي که به قطعه شهداي خرمشهر ميروم، وقتي هم که شهداي تفحص شده را در تابوتها ميآوردند، چشمم را به پلاکهاي روي آن ميدوختم تا اسم حميدرضا را پيدا کنم اما الان ديگر چشمهايم خوب نميبيند. تابوت شهداي گمنام را در آغوش ميگيرم، بلکه يکي از آن شهداي گمنام بچه من باشد. در طول اين چند هزار روز و شب که در انتظار پسرم گذشت، امان از زنگ زدنها، در زدنهاي موقع و بيموقع، نميشود از اين لحظات گذشت. درست است که ۳ ـ ۴ ساله که گفتهاند حميدرضا ديگر نميآيد، اما باز هم منتظرش هستم. هر چه خدا بخواهد. هنوز هم ميگويم شايد يک روز بيايد. گاهي هم خودم را دلداري ميدهم.
-انگار دنبال حميدرضا کربلا هم رفته بوديد؟
مادر شهيد: گاهي به خودم ميگفتم ميشود راه کربلا باز شود، در کوچهها و شهرها راه بروم و شايد در آن جاها حميدرضا را پيدا کنم. آنجا هم رفتم و او را نديدم. بعد از جنگ هم يک بار به خرمشهر، هويزه و شلمچه رفتم. در شلمچه حالم بد شد و مرا از خاکريزها پايين آوردند.
– خواب حميدرضا را هم ميبينيد؟
مادر شهيد: در روزهاي اولي که حميدرضا مفقودالاثر شده بود، خيلي به خوابم ميآمد… يک بار هم در خواب ديدم که يکي در ميزند. رفتم در را باز کنم ديدم که حميدرضا آمده است. به او گفتم: خودتي حميدرضا! ديگر من خواب نميبينم؟
او هم لبخندي زد. دستم را دور گردنش انداختم، در حالي که دستم را به پشتش ميکشيدم تا نازش کنم، زير دستم احساس کردم که پشتش زخمي است. نگذاشت نگاه کنم. به او گفتم: چرا پشتت زخمي شده؟
گفت: ولش کنيد، با آن کاري نداشته باش. آمد خانه و نشست در همين اتاق، پيش خودم. ميگفتم من ديگر خواب نميبينم. به او گفتم: کجا بودي؟ چرا خبر نميدادي؟ گفت: ولش کنيد، حالا که آمدم! کجا بودم و کجا رفتم را نپرسيد! حيف که اين هم خواب بود.
– بعد از بينشاني و دوري حميدرضا دلتان چطور آرام گرفت؟
مادر شهيد: ۷ ـ ۸ سال پيش هم خيلي گريه ميکردم و به حميدرضا ميگفتم حداقل جاي خودت را نشان نميدهي؟ نميگويي چرا رفتي؟ چطور شهيد شدي!
شب در خواب ديدم که به امامزاده اسماعيل رفتهام. پسر قدبلند و خوشرويي يک پيکر را به من نشان داد و گفت: اين همان کسي است که دنبالش ميگردي خيالت راحت شد؟
از خوب بيدار شدم و از آن زمان ديگر گله نکردم. يکي دو سال گذشته خواب ديده بوديم که حميدرضا ميگويد: من در تخت فولاد اصفهان هستم. برادران حميدرضا با دوستان تماس گرفتند و پيگيري کردند که نتيجهاي نداد.
– مادر يک مفقودالجسد بودن چگونه است؟
مادر شهيد: کساني که مادر هستند حرف مرا درک ميکنند که وقتي بچه به بيرون از خانه ميرود، دل مادر را هم با خودش ميبرد. مادر تحمل ندارد او را تنها بگذارد. يک روز که حميدرضا به مدرسه رفته بود، ساعت ۱۰ صبح يک نفر با منزل تماس گرفت و گفت: خانم مهرايي بچه شما تصادف کرده و او را به بيمارستان بردند و فوراً گوشي را قطع کرد. من سواد نداشتم و نميتوانستم جايي زنگ بزنم. تنها در خانه بودم. براي ديدن پسرم به مدرسه نرفتم. خودم را به بيمارستان شهدا رساندم. در آنجا گشتم و پيدايش نکردم. آمدم خانه، بچهها به مدرسه زنگ زدند. از مدرسه گفتند که حميدرضا در مدرسه است و چنين چيزي صحت ندارد. من خيلي به حميدرضا وابسته بودم. آن وقت خدا طاقتي داد که او را به جبهه بفرستم.
-آيا شده در مشکلات و سختيها حميدرضا کمکتان کند؟
مادر شهيد: من هر چه از حميدرضا خواستم، مرا رد نکرده است. وقتي که مريض ميشوم، به دکتر ميروم اما دکتر اصلي من حميدرضا است. يک بار نوه دختريام، عمل قلب داشت که خيلي عمل سختي بود. دکترها در اتاق جراحي از زنده ماندنش نا اميد شدند. من سعي ميکردم بيتابي نکنم. همان موقع حميدرضا را قسم دادم که کاري کند. ۱۵ دقيقه بعد نوهام به حالت اوليه برگشت و سلامتي نوهام، کرامتي از سوي شهيد بود.
رائحه پیراهن يوسف
هر انساني را دارايي و داشتهها و اندوختههاييست. اندوخته يک مادر چه ميتواند باشد جز فرزندانش؟ مادر شهيد مهرايي هم براي خودش يک گنجينه از داراييهايش دارد. همه يادگاريهاي حميدرضا که مثل جان گرامي حفظشان کرده. همه دارايي مادري که ۳۰ سال است در غم هجران فرزندش ميسوزد، پيراهن و کفشهاي کتاني که خودش خريده بود، کتاب فلسفه روزه و دفترچه يادداشت.
همين و همين! از آن مردي که رفته بود، فقط کيسه اي از وسايلش که خاک و خشت جبهه هم در آن ديده ميشد، براي مادر آوردند. مادر دور از چشم همسرش به آرامي کيسه اي را که در صندوقچه انباري قايم کرده بود، زائرانه ميبوييد و ميبوسيد. حتي قطرههاي اشک هم آرام آرام روي گونههايش مينشست. او نميخواست پدر شهيد را هم ناراحت کند از دلتنگيهايش. ميگفت: از بنياد شهيد آمدند و گفتند که پسر شما جزو مفقودين است، ماهانه مبلغي به شما ميدهيم.
من قبول نکردم و گفتم: آن پولي که ميخواهيد بدهيد کوفتم بشه، بچهام رفته هيچ خبري از او نيست، آن وقت ميخواهيد به من پول بدهيد؟ در هر صورت مبلغي به حساب حميدرضا واريز ميکردند و من هيچ وقت پيگير اين مسئله نبودم. بعد هم که با شنيدن خبر شهادتش، آن طوري که ميخواستم گريه نکردم، چون نميخواستم دشمن خوشحال شود. خداوند هم صبر زيادي به ما داد.
– جملهاي با مادران سرزمين لالهها سخن بگوييد.
مادر شهيد: خداوند را شاکرم و افتخار ميکنم که پسري با ايمان داشتيم و به جبهه رفت. نه اينکه ناخلف باشد و در دنيا بماند. ان شاءالله هر جا که هست با امام حسين عليهالسلام محشور شود. باز هم خدا را شاکرم به خاطر سختيها و دلواپسيهايي که براي ديدن فرزندم ميکشم، هيچ وقت کاري نکردم که دشمن شاد شود. مادران امروز بايد با الگو گرفتن از حضرت زهرا سلام الله عليها فرزندانشان را آن طور که اسلام ميخواهد تربيت کنند تا در خدمت انقلاب اسلامي باشند، چون ما هرچه داريم از اين انقلاب داريم.
يوسفهاي رفته و بازنگشته
اين پدران شهدا؛ مخصوصا پدران شهداي مفقودالجسد هم حکايت غريبي دارند. کم سخن ميگويند اما نگاهشان حرفهاي ناگفته بسيار دارد که اگر دردآشنا باشي تا مغز استخوانت را هم آتش ميزنند اين نگاههاي منتظر يعقوب وار… چشم به راه يوسفهاي رفته و هرگز برنگشته…
– آقا طاهر! چه شد که حميدرضا، حميدرضا شد؟ منظورم اين است که چکار کرديد حميدرضا اين قدر خوب و صالح بار آمد؟
پدر شهيد: آن موقعها باغ را با آبپاش آب ميداديم. من هميشه براي بچههايمان روزي حلال آوردم. پدرم هم کشاورز بود، براي ما روزي حلال آورد، تا لقمه پاک نباشد بچه پاک نميشود. خوب و بد شدن بچه با مسئوليت پدر و مادر است. بچه تقصيري ندارد. بچه مانند باغي است که اگر آب پاک به آن داده شود، سالم ميماند. اگر آب آلوده به بچه داده شود، او هم مريض ميشود. ما از خداوند مال و ثروت زياد نخواستيم، خواسته ما فقط داشتن بچه سالم و صالح بود. من هيچ وقت بچههايم را براي نماز صبح بيدار نکردم. وقتي که از خواب بيدار ميشدم ميديديم همه آنها بيدار و آماده نماز هستند. خدا را شکر از اين نعمتي که به من داد.
شنهاي اهواز
– از جبهه رفتنش بگوييد.
پدر شهيد: حميد رضا عضو بسيج مسجد زرگنده شده بود. روزها درس ميخواند و شبها به مسجد ميرفت. وقتي جنگ شروع شد، قصد رفتن به جبهه را داشت. به او گفتم: تو که هر غذايي را در خانه نميخوري و بد غذا هستي، آنجا چه ميخواهند به تو بدهند که بخوري؟!
او ميگفت: فقط باباجون اجازه بدهد من بروم، شنهاي اهواز و خرمشهر از چلوکباب و جوجهکباب اينجا خوشمزه تره!
وقتي به او ميگفتم جبهه نرو و بمان ديپلمت را بگير، جواب ميداد: ديپلم در جبهه است.
جبهه دلش را برده بود. درسش هم خوب بود و نمرههايش از ۱۷ ـ ۱۸ کمتر نبود. به او ميگفتم تکليف درست چه ميشود؟ ميگفت: غصه نخوريد. او به درستي راهي که ميرفت، يقين داشت.
– چطور شد اجازه داديد حميد به جبهه برود؟
پدر شهيد: شهيد ۱۶ ساله بود و در کلاس يازده درس ميخواند. ميخواست به جبهه برود، به او گفتم: بگذار برادرت بيايد، بعد تو برو. اما حميدرضا ميگفت: او جاي خودش رفته و من جاي خودم ميروم. خيلي اصرار ميکرد اما اجازه نميدادم. حميد رضا آن قدر ناراحت بود که غذا نميخورد، حوصله هيچ کار و هيچ کسي را نداشت. وقتي ديدم واقعاً دارد اذيت ميشود، برگه رفتنش را امضا کردم. او از خوشحالي بالا و پايين ميپريد. بعد هم براي آموزش به پادگان امام حسين عليهالسلام رفت.
منبع : یا لثارات الحسین
بازدیدها: 270