حضرت ابراهیم علیه السّلام یک امت بود
بیرون آمدن حضرت ابراهیم از غار و تفکر او در جهان آفرینش
جالب این که ابراهیم علیه السّلام در این مدتى که در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فکرى رشد عجیبى کرد، با این که سیزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت که در ظاهر نشان میداد که مثلاً بیست سال دارد، فکر درخشنده و عالى او نیز همچون فکر مردان کاردان و هوشمند و با تجربه کار میکرد، یک روز مادر به دیدارش آمد و مدتى در کنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همین که خواست از غار بیرون آید، ابراهیم دامن مادر را گرفت و گفت: مرا نیز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اینک میخواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى کنم.
مادر میدانست که درخواست ابراهیم، یک درخواست کاملاً طبیعى است، ولى در این فکر بود که چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در این لحظات، خطاب به ابراهیم چنین بود:
عزیزم! چگونه در این شرایط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم. نه! میوه دلم صلاح نیست، اگر شاه از وجود تو اطلاع یابد، تو را خواهد کشت، میترسم خونت را بریزند، همچنان در اینجا بمان، تا خداوند راه گشایشى براى ما باز کند.
ولى ابراهیم اصرار داشت که از غار جانکاه بیرون آید، سرانجام مادر به او گفت:
دراینباره با سرپرستت (آزر) مشورت میکنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت میآیم و تو را به شهر میبرم.[١]
به این ترتیب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتی که مادر رفت، ابراهـیم تصمیم گرفت از غار بیرون آید، صبر کرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاریک گردد، آنگاه از غار بیرون آمد، گویى پرندهای از قفس به سوی باغستان سبز و خرم پریده، به کوهها و دشت و صحرا مینگریست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب کرد، در اندیشه فرو رفت، با خود میگفت: بهبه! از این پدیدههایی که خداى یکتا آن را پدیدار ساخته است! از اعماق دلش با آفریدگار جهان ارتباط پیدا کرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، و در این سیر و سیاحت، خداشناسى خود را تکمیل کرد.
گفتگوى ابراهیم علیه السّلام با ستارهپرستان
ابراهیم با شور و نشاط قدم میزد، ناگاه هیاهوى جمعیتى نظرش را جلب کرد، به سوی آن جمعیت رفت، ناگاه دید آنها با کمال ادب در کنار هم ایستادهاند و در برابر ستاره زهره که در کنار ماه دیده میشود، تعظیم میکنند، و آن را میپرستند.
ابراهیم علیه السّلام افسوس خورد که چرا گروهى نادان، به جای خداى بیهمتا، ستارهای را میپرستند، به آنها نزدیک شد و در این فکر فرو رفت که چگونه آنها را از گمراهى نجات دهد، نزد آنها رفت و در ظاهر با آنها همعقیده شد (ولى از روى انکار و استفهام) گفت: آرى همین خدا است.
ستارهپرستان او را به جمع خود پذیرفتند، و از این که یک نوجوان، آیین آنها را پذیرفته شادمان شدند، ابراهیم همچنان در ظاهر در صف آنها بود و در انتظار فرصت به سر میبرد، هنگامی که ستاره زهره کمکم ناپدید شد، ابراهیم علیه السّلام فرصت را به دست آورد و گفت: نه! این ستاره خدا نیست، زیرا خدا یک وجود ثابت است، نه در حال حرکت و تغییر (چرا که هر حرکت و تغییرى، حرکت دهنده و تغییردهنده میخواهد) من از عقیده شما استعفا دادم.
همین بیان شیوا و استوار ابراهیـم، ستارهپرستان را در شک و تردید افکند.
گفتگوى ابراهیم علیه السّلام با ماهپرستان
ابراهیم از جمع ستارهپرستان گذشت، و به راه خود در صحرا و بیابان ادامه داد ناگاه چشمش به جمعیتى افتاد که در برابر ماه درخشنده، ایستاده بودند و آن را پرستش میکردند، ابراهیم علیه السّلام نزد آنها رفت و باز براى این که این گروه نیز او را در جمع خود بپذیرند، در ظاهر از روى انکار و استفهام گفت: به به چه ماه درخشنده و زیبایى! خداى من همین است.
ماهپرستان از ابراهیـم استقبال کردند و او را در صف خود قرار دادند، ولى وقتی که ماه نیز همچون ستاره زهره، غروب کرد، ابراهیم فرصت را به دست آورد و خطاب به ماهپرستان گفت: این خدا نیست، زیرا ماه نیز در حال حرکت و تغییر و جابهجایی است، ولى خدا ثابت و دگرگونناپذیر میباشد، من از این عقیده برگشتم، اگر خدا مرا هدایت نکند، در صف گمراهان خواهم شد.
به اینترتیب ابراهیم علیه السّلام با این استدلال نیرومند، بر عقیده ماهپرستان ضربه زد، و بذر اعتقاد به خداى یکتا و بیهمتا را در صفحه قلبهای آنها پاشید.
گفتگوى ابراهیم علیه السّلام با خورشیدپرستان
ابراهیم علیه السّلام آن شب را در بیابان گذراند، وقتی که هوا روشن شد و نزدیک طلوع خورشید فرا رسید، ناگاه نگاه ابراهیم علیه السّلام به جمعیتى افتاد که منتظر طلوع خورشید هستند تا آن را سجده کرده و به عنوان خدا تعظیم نمایند.
ابراهیم کنار آنها رفت و در ظاهر وانمود کرد که با آنها همعقیده است، هنگامی که خورشید طلوع کرد، ابراهیـم (از روى استفهام) فریاد زد: خداى من همین است، این از همه درخشندهتر است.
ابراهیم تا غروب با آنها بود. ولى وقتی که خورشید غروب کرد، خطاب به آنها گفت: من از این عقیده برگشتم زیرا خورشید نیز در حال تغییر و جابجایی است، و چنین موجودى هرگز خدا نخواهد بود، اگر پروردگارم مرا راهنمایى نکند قطعاً از جمعیت گمراهان خواهم بود، من روى خود را به سوی کسى کردم که آسمانها و زمین را آفریده، من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم.[٢]
به این ترتیب ابراهیم با منطقى روان، و با شیوهای ساده و اخلاقى دلپذیر، ستارهپرستان و ماهپرستان و خورشیدپرستان را گمراه خواند و آنها را به سوی خداى یکتا و بیهمتا دعوت نمود و از پرستش پدیدههای بیاراده بر حذر داشت.
معاد شناسى حضرت ابراهیم علیه السّلام
ابراهیم علیه السّلام پس از بیرون آمدن از درون غار و سیر و سیاحت در صحرا و بیابان، پس از تکمیل خداشناسى، همچنان به سیر و تفکر خود ادامه میداد تا به دریا رسید، او با کنجکاوى عمیق به دریا و امواج دریا مینگریست، ناگاه لاشه حیوان مردهای نظرش را جلب کرد، دید حیوانات دریایى و پرندگان بیرون به پیکر آن حیوان حمله میکنند و گوشت او را میخورند، طولى نکشید که همه پیکر او را خوردند، این حادثه عجیب ناخودآگاه ابراهیم را به این فکر فرو برد که: اگر تمام پیکر این حیوان مرده، (هر جزیى از آن) جزء بدن چندین رقم حیوان دریایى و صحرایى شد، در روز قیامت چگونه تکّههای بدن او در کنار هم جمع شده و زنده میگردد؟!
البته ابراهیم علیه السّلام به زنده شدن مردگان در قیامت، یقین داشت، ولى میخواست بر یقینش بیفزاید، از اینرو دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به من بنمایان که چگونه چنین مردگانى را زنده میکنی؟!
خداوند به ابراهیم علیه السّلام فرمود: مگر تو به روز قیامت ایمان نیاوردهای؟!
ابراهیم عرض کرد: آرى، ایمان آوردهام ولى میخواهم دلم سرشار از ایمان گردد.
خداوند به ابراهیم علیه السّلام فرمود: چهار پرنده را برگیر و سر آنها را ببر و سپس گوشت آنها را بکوب و مخلوط و ممزوج کن، آنگاه گوشت به هم آمیخته را به ده قسمت تقسیم کن و هر قسمت آن را بر سر کوهى بگذار و سپس در جایى بنشین و آنها را به اذن خدا به سوی خود بخوان.
ابراهیم علیه السّلام چهار پرنده را (که طبق بعضى از روایات عبارت بودند از: خروس، طاووس، اردک و کرکس، یا کلاغ) گرفت و آنها را ذبح کرد و گوشت آنها را در هم آمیخت و با هاوَن کوبید و سپس ده قسمت کرد و هر قسمتى را روى کوهى نهاد. آنگاه کمى دورتر رفت و در حالی که منقارهاى آن چهار پرنده در دستش بود در جایى نشست و صدا زد: اى پرندگان! به اذن خدا زنده شوید و به نزد من پرواز کنید.)
در همان لحظه گوشتهای مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند، و به صورت چهار پرنده درآمدند و روح در آنها دمیده شد و به سوی ابراهیم علیه السّلام پریدند و به او پیوستند.[٣]
حضرت رضا علیه السّلام در ضمن گفتارى فرمود: پس از آنکه آن چهار پرنده، زنده شده و به منقارهاى خود پیوستند، به پرواز درآمدند و سپس نزد ابراهیم علیه السّلام آمده از آب و دانههای گندم که در آنجا بود نوشیدند و برچیده و خوردند و گفتند: اى پیامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد که ما را زنده کردى.
ابراهیم علیه السّلام فرمود: بلکه خداوند زنده میکند و میمیراند و او بر هر چیزى قادر و تواناست.[۴]
به این ترتیب ابراهیم علیه السّلام با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده کرد، و سخن قلبش را به زبان آورد: آرى، خداوند بر هر چیزى قادر و تواناست، خدایى که هم بر ذرههای پراکنده مردگان آگاه است و هم میتواند آنها را جمع نموده و به صورت نخستین شان زنده کند.
سیرت نیک با نابودى چهار خوى زشت
مطابق بعضى از روایات که از امام صادق علیه السّلام نقل شده، چهار پرندهای که ابراهیم علیه السّلام آنها را گرفت و ذبح و مخلوط کرد و ده قسمت نمود، و آنها زنده شدند، عبارت بودند از: خروس، کبوتر (یا مرغابى) طاووس، و کلاغ.[۵]
این صحنه، ظاهر ماجرا بود، ولى در حقیقت هر یک از این پرندگان سمبل یکى از صفات زشت است، خروس کنایه از شهوترانی، مرغابى کنایه از شکمخوارگی، طاووس کنایه از جاهطلبی، و کلاغ اشاره از آرزوى دراز است، اگر انسان، ابراهیم گونه از این چهار صفت زشت دورى کند، میتواند مدارج تکامل را پیموده و به مرحله یقین برسد.
ورود ابراهیم به شهر بابِل
ابراهیم علیه السّلام پس از خروج از غار و سیر و سیاحت و تکمیل خداشناسى و معادشناسى، در حالی که نوجوان بود وارد شهر بابل پایتخت نمرود گردید. شهرى که غرق در فساد بود، و مردم آن از نظر معنوى در حد صفر بودند و عقاید خرافى مانند: بتپرستی، نمرودپرستى و انواع خرافات دیگر در میانشان رواج داشت.
ابراهیم طبق معمول نخست به خانه مادرش رفت، پدرش مدتها قبل از دنیا رفته بود، به عمویش که سرپرستش بود و نامش آزر بود، پدر میگفت. ابراهیم دعوتش را از آزر شروع کرد.
ابراهیم علیه السّلام دید آزر نه تنها از بتپرستان سرشناس است بلکه از بتسازان معروف نیز میباشد و با سلطنت نمرود ارتباط نزدیک دارد، و از آنجا که گفتهاند عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد، ابراهیم علیه السّلام در خانه آزر، کمتر مورد سوءظن واقع میشد.
طبق بعضى از روایات که از امام صادق علیه السّلام نقل شده: ابراهیم علیه السّلام همراه مادرش وارد شهر شدند و با هم به خانه مادرش رفت، در آنجا براى اولین بار نگاه آزر به چهره ابراهیم علیه السّلام افتاد، آزر که از این حادثه نگران به نظر میرسید شتابزده به مادر ابراهیم گفت: این شخص کیست که در سلطنت شاه (نمرود) باقى مانده است؟ با اینکه به فرمان شاه، پسران را میکشتند، چرا این شخص زنده مانده است؟!
مادر براى جلب عواطف آزر گفت: این پسر تو است، در فلان وقت هنگامی که از شهر بیرون رفته بودم، متولد شده است.
آزر گفت: واى بر تو اگر شاه از این ماجرا باخبر شود، ما را از مقامى که در پیشگاهش داریم عزل میکند.
مادر گفت: اگر شاه باخبر نشد که زیانى به تو نخواهد رسید، و اگر باخبر شد من جواب او را خواهم داد، به طوری که به مقام تو آسیب نرسد، بگذار این پسر باقى بماند و براى ما به عنوان پسر باشد.[۶]
به این ترتیب حضرت ابراهیم علیه السّلام با تقدیر الهی، در پناه آزر، حفظ گردید، چنان که خداوند، موسى علیه السّلام را در دامن فرعون حفظ کرد.
پینوشتها:
[١] بحار، ج ١٢، ص ۴٢ و ٣٠.
[٢] اقتباس از آیات ٧۵ تا ٧٩ سوره انعام – عیون اخبار الرضا علیهالسلام، ج ١، ص ١٩٧ – بحار، ج ١٢، ص ٣٠.
[٣] آیه ٢۶٠ سوره بقره؛ مجمع البیان، ج ٢، ص ٢٧٣.
[۴] تفسیر نورالثقلین، ج ١، ص ٢٧۶- بحار، ج ١٢، ص ۶١.
[۵] علل الشرایع، ص ١٩۵ – بحار، ج ١٢، ص ۶١.
[۶] بحار، ج ١٢، ص ٣١.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت-محمّد محمّدی اشتهاردی
پایگاه اطّلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 0