حضرت رقیه (س)
اشعار
من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده، خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم
اگر بیمار شد کس، گل برایش می برند و من
به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است این آب بر کامم، نمی نوشم
تو را در بوریا پوشند و جسم من کفن گردد!
به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمی پوشم
ز زهرا مادرم خود یاد دارم رازداری را
از آن رو صورت خود را ز چشم عمه می پوشم
دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سیلی پاره شد گوشم
اگر گاهی رها می شد ز حبس سینه فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت می کرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم این کوه سنگین است بر دوشم
سپر می کرد عمه خویش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانی های او هرگز فراموشم
دو چشم نیمه بازت می کند با هستی ام بازی
هم از تن می ستاند جان هم از سر می برد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست «میثم» را
غلام خویش را گر چه گنه کار است، نفروشم
#غلامرضا_سازگار
اشعار حضرت رقیه (س)
عاقبت دروازهی ساعات وقتی باز شد
قافله در ازدحامِ میزبانش گیر کرد
با طنابی دورِ گردن دخترک ترسیده بود
در شلوغیها شبیه عمهجانش گیر کرد
از صدای عمه پیدا کرد راهش را ولی
حیف در زنجیر ، پای ناتوانش گیر کرد
وای از شام از مسیرِ کوچههایش بارها
موی او در پنجهی پیرزنانش گیر کرد
هُل شد آمد که بگوید : بآ... بابا داشتم
بیشتر با خندهی طفلان زبانش گیر کرد
این یکی هول داد او را آن یکی زد پشتِ پا
تا نفَس در سینهی هِقهِق کُنانش گیر کرد
عاقبت خرما و نانی سهم او شد تا که خورد
خورد سنگی… در گلویش تکهنانش گیر کرد
ای بمیرد زجر، زخمِ پهلویش سر باز کرد
آه دردی لابلای استخوانش گیر کرد
#حسن_لطفی
اشعار حضرت رقیه (س)
خودم را میکِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه
غمم از یاد بُردم طعنههای کودکان را نَه
سرِ تو رفت و قولت نه یقینم بود میآیی
به عمه صبر دادی دخترِ شیرینزبان را نَه
تمام دختران خوابند زیرِ چادرِ عمه
یتیمت را ببر سربارم اما عمهجان را نَه
خداصبرت دهد دیدی که میخندند بر وضعم
که بر هر زخم طاقت داشتم زخم زبان را نَه
شنیدم غارتت کردند و عُریانت به خود گفتم
که دزدان را نمیبخشم خصوصا ساربان را نَه
حلالت میکنم ای تازیانه سنگ خاکستر
حلالت میکنم ای خار اما خیزان را نَه
همینکه چوب میخوردی لبانم چاک میخوردند
به او گفتم بزن من را ولیکن آن دهان را نَه
طنابی در تمام شهر دورِ گردنِ ما بود
فقط گفتم بکش مویم ولی این ریسمان را نَه
گذشتم با مکافات از حراجیِ یهودیها
من عادت داشتم بر درد ، درد استخوان را نَه
به من برمیخورَد ما سفرهدارِ عالمی هستیم
بیاندازید سویم سنگ اما تکه نان را نَه
اگرچه کودک و پیرش هولم دادند و مو کندند
پدر بخشیدم آنان را ولی پیرِزنان را نَه
#حسن_لطفی
اشعار حضرت رقیه (س)
آن شب ز عمه ، طفل ، سراغ پدر گرفت
اختر، ز ماهتاب، خبر از قمر گرفت
هر روز ، نا امید تر، از روز پیش بود
هر شب، بهانه بیشتر از پیشتر گرفت
چشمش ز خواب، خالی و لبریز اشک بود
وز آب چشم او دل هستی شرر گرفت
تا روی زرد خویش کند سرخ، پیش خصم
یاری ز چشم خویش به خون جگر گرفت
هرگاه خواست آنسوی ویران رود ز ضعف
در بین ره ، مدد ز یتیم دگر گرفت
سر را چو دید و با خبر از سر گذشت شد
ناچار، دست کوچک خود را به سر گرفت
بادست بی رمق زرخش خاک وخون،زدود
و آنگاه بوسه زان لب خشکیده برگرفت
گفتا مرا فراق تو و شرم عمه کشت
کاین مرغ پر شکسته ازو بال و پر گرفت
بس حرف داشت، لیک توان بیان نداشت
وز عمر کوتهش سخن او اثر گرفت
#علی_انسانی
دل بیمار من از چشم تو بیمار ترست
چشم گریان من از ابر گهربار ترست
گر چه طفلان همه از محنت من با خبرند
ولی از درد دلم عمه خبردار ترست
مانع گریه ام ار خصم شود می داند
که ز هر آتشی این آب شرر بار ترست
همه دشواری وسختی ست پس از تو اما
دیدن قاتل تو از همه دشوار ترست
یوسفا گرچه خریدار فراوان داری
نقدجان هرکه به کف داشت خریدارترست
همه هستیم گرفتار به صد غم اما
بی گمان از اسرا عمه گرفتار ترست
راه رفتن دگر از کودک نوپات مخواه
آمده جان به لب وکارم از این زار ترست
#علی_انسانی
ای محبان آیه الزهرا منم
حضرت ریحانه الزهرا منم
نور قرآن هستم و بنت الحسین
زینه الزینب نجاه العالمین
حب من حب تمام عترت است
رتبه ام بی شک قریب عصمت است
من کی ام مهتاب شبهای دمشق
نازدانه دختر سلطان عشق
من کی ام آموزگار رهبران
دستگیر زمرۀ پیغمبران
آسمان را اختر مولا منم
نازدانه دختر طاها منم
چشمۀ آب بقا جان من است
حوض کوثر اشک چشمان من است
مِهر رخشان روشن است از نور من
طور سینای تجلی طور من
طور موسی کنج ویران من است
چشم صدها خضر حیران من است
من نسیم آه را طوفانی ام
روی دامان هودجِ سلطانی ام
در برم شد ماه مهمان نیمه شب
دامنم شد رحل قرآن نیمه شب
ماهِ خود را پیش چشم زینبش
من گرفتم بوسه از لعل لبش
زخم پیشانی که دیده مثل من ؟
بوسه از قرآن که چیده مثل من؟
دیده ام من کعبۀ مقصود را
حاجی ام هر نیمه شب معبود را
دست من شد شانۀ موی پدر
مرهم زخم دو ابروی پدر
در قنوت نیمه شب من عابدم
هست رگهای بریده شاهدم
تا سحر آن شب که همدم داشتم
گفتگو با ذبح اعظم داشتم
دردهایم را نشان دادم به او
زخم پایم را نشان دادم به او
در مناجات من و ذبح عظیم
همنشین شد ذبح اعظم با یتیم
گفتم ای بابا مسلمانت منم
جامع تفسیر قرآنت منم
گرچه دستم بسته در زنجیر شد
گرچه بابا دخترت تحقیر شد
هرچه قرآن خواندی ای بابای من
بود تفسیرش همین غمهای من.
من هجوم نیزه ها را دیده ام
بغض شوم نیزه ها را دیده ام.
با وجودیکه سه ساله دخترم
هست جای کعب نی روی سرم.
تاکنون زهرای کوچک دیده اید؟
خطبۀ غرّای کودک دیده اید؟
تازیانه آشنا با جسم من
یادتان باشد به محشر اسم من.
چونکه در محشر تماشایی شوم
در کبودیها شناسایی شوم.
قدکمان طفلی چو من چشم که دید؟
یک سه ساله دختر و موی سپید.
تاکنون رأس تنوری دیده اید؟
بِین نامحرم صبوری دیده اید؟
آنکه پایش آبله دارد منم
زیر سیلی حوصله دارد منم.
کس چو من هول قیامت را ندید
گیسویم را پنجۀ دشمن کشید.
بسکه آن ملعون مرا هر سو کشاند
طاقتی در جان من دیگر نماند.
روز محشر قد کمان آیم برون
می شوم همراه بابایم برون.
تا رقیه نام زیبای من است
نام من همراه بابای من است.
من سفیر انقلاب گریه ام
تا ابد تفسیر ناب گریه ام.
اولین شاگرد زینب ، من شدم
باعث نابودی دشمن شدم.
لشگر ابلیس شد رسوای من
کاخ استکبار زیر پای من.
ای محبان راه با من طی کنید
پس طواف رأسِ روی نی کنید.
گرچه بر گل صبغۀ نیلی زدند
گرچه بر رخساره ام سیلی زدند.
نام من ذکر خدا را یاد کرد
تا ابد ویرانه را آباد کرد.
چون سرودم خطبۀ احساس را
حفظ کردم رایه العباس را.
#محمود_ژولیده
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد.
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هالهای از گیسویی خاکستری باشد.
دختر دلش پر میکشد، بابا که میآید،
موهای شانه کردهاش در معجری باشد.
ای کاش میشد بر تنش پیراهنی زیبا …
یا لااقل پیراهن سالمتری باشد.
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنهی آب آوری باشد.
با آنهمه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد.
شلاق را گاهی تحمل میکند شانه
اما نه وقتی شانههای لاغری باشد.
اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشتهی بییاوری باشد.
خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد
چشمش به دنبال علی اصغری باشد.
وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضههای مادری باشد.
وای از دل زینب که باید روضهاش امشب
«بابا ! مرا این بار با خود میبری؟» باشد.
بابا ! مرا با خود ببر ، میترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد.
باید بیایم با تو، در برگشت میترسم
در راه خار و سنگهای بدتری باشد.
باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟
#قاسم_صرافان
از نیمه شب گذشته و خوابش نبرده بود
طفل سه ساله ای که، دگر سالخورده بود.
در گوشه ی خرابه ،به جای ستاره ها
تا صبح ،زخم های تنش را ،شمرده بود.
از ضعف،نای پاشدن از جای خود نداشت
آخر سه روز بود، که چیزی نخورده بود.
بادست های کوچکش، آرام و بی صدا
از فرط درد، بازوی خود را فشرده بود.
این نیمه جان مانده هم از، لطف زینب است
ورنه هزار مرتبه در راه مرده بود.
پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر
آن گنج را به دست خرابه سپرده بود.
#محسن_عرب_خالقی
بازدیدها: 0