«محمد صدری» جانباز 30 درصد اعصاب و روان از جانبازان افتخار آفرین دفاع مقدس است که افتخار رشادت در جبهه های حق علیه باطل را در کارنامه خود دارد.
وی زاده 1346 و اهل روستای گل خیل شهرستان نکا از استان مازندران است. آنچه پیش رو دارید گفت و گوی خبرنگار ما با این یادگار هشت سال دفاع مقدس می باشد.
همین که شنید قرار است از وی مصاحبه بگیرم خیلی خوشحال شد و در اولین فرصت ما را به منزل دخترش که در همسایگی اش زندگی می کند دعوت کرد. خانمش هم آمده بود. و مورد استقبال گرم این خانواده قرار گرفتم. می گفت کسی تا حالا از جانبازی ام نپرسید. حالا از اینکه مرا در مقابل خودش می دید بسیار خوشحال بود؛ از اینکه بعد از سال ها که از دفاع مقدس می گذرد باعث شدم تا خاطراتش را ورق بزند خوشحال بود. ابتدا می گفت حافظه ام یاری نمی کند چون سال ها گذشت و من هم کم کم دارم پیر می شوم. اما همین که حرف از جبهه و منطقه شد تمام خاطراتش را برایم تعریف کرد. خودش هم تعجب می کرد از اینکه بعد از سال ها چقدر خوب می تواند به یاد بیاورد.
اینگونه برایم تعریف کرد: 18 ساله بودم که به سربازی رفتم. دوره آموزشی را در پادگان چهلدخترگرگان گذراندم و بعد از آموزش ما را با قطار به تهران اعزام کردند. و از آنجا با سه اتوبوس به لشکر 88 زرهی زاهدان اعزام شدیم. ما را به منطقه سومار اعزام کردند و روی تپه 402 و دره سام بابا مستقر شدیم. دو طرف ما کوه بود و این طرف ما بودیم و طرف مقابل هم دشمن مستقر بود. 20 روز برای سازماندهی در پشت جبهه مستقر بودیم و بعد از سازماندهی ما را به ادوات فرستادند… نزدیک به پذیرش قطعنامه بود من و سه تا از بچه ها داخل سنگر کمین بودیم. شب و روز ما به بیداری می گذشت. دو ساعت در کمین بودم و دو ساعت استراحت می کردم. به ما دو تا بیل داده بودند که با آن شب ها کانال می کندیم که به اندازه قدّ مان می شدند…
5 ماه از استقرارمان می گذشت تا اینکه یک روز که داخل کمین بودیم یکی از بچه ها به خاطر تحرکاتی که داشت باعث شد دشمن متوجه حضور ما شود و خمپاره سر ما بریزد که من و یکی از بچه های زاهدان مجروح شدیم.
یکی از بچه های گرگان هم شهید شد. بعد از اصابت خمپاره دیگر نفهمیدم چه اتفاقی برایم افتاد . الان در داخل بدنم 8 تا ترکش در ناحیه دست، شکم و روده دارم.
آن لحظه خونریزی شدیدی داشتم. مرا با آمبولانس به بیمارستان صحرایی انتقال دادند. در بیمارستان صحرایی به زبان مازندرانی چیزهایی می گفتم و کمک می خواستم. یک دفعه یکی بالای سرم آمد که مازندرانی حرف می زد و می گفت: بابلی هستم.
مرا بوسید و دلداری ام داد و رفت دکتر را بالای سر من آورد. از ساعت 5:30 تا 8 شب داخل اتاق عمل بودم. بعد از جراحی مرا به همراه سه مجروح دیگر به باختران و از آنجا به تهران انتقال دادند. در راه تهران ماشین خراب شد و ما را به بیمارستان ژاندارمری قزوین انتقال دادند.
یک ماه در بیمارستان بستری بودم. و در این مدت خانواده ام خبر نداشتند. دوست نداشتم خانواده ام چیزی بفهمند و نگران بشوند. از طرفی چون به برادرم نامه داده بودم و خبر سلامتی ام را داده بودم خیالم راحت بود. آنجا هم پرستارها به من خیلی خوب می رسیدند. بهتر که شدم به خانه برگشتم. نامه ای را که یک روز قبل از مجروحیتم در سنگر کمین برای برادرم نوشته بودم به دست خودم رسید! یعنی خودم زودتر از نامه ام به خانه رسیدم!
در حال حاضر راننده تاکسی هستم. از جانبازی نیز حقوقی دارم و راضی هستم. ترکش ها اذیتم می کنند و من تحمل شان می کنم. من با ترکش ها دوست شدم . خانواده ام نیز با این ترکش ها و حال بد من کنار آمدند و آن لحظه کاری به کارم ندارند. چون همه ی عصبانیت هایم 5 دقیقه است. اکثرا خانه نمی توانم بمانم. چون اعصابم بیشترخراب میشود. حتی جمعه ها هم باید از خانه بیرون بروم. بیرون که هستم حالم بهتراست. هر وقت عصبی میشوم کنترل خودم را از دست میدهم و از اینکه موجب ناراحتی مردم میشوم ناراحتم. بعد از عصبانیتم پشیمان می شوم. هشت ترکش در بدنم دارم. با خودم میگویم اینها یادگاری جنگ هستند تا زنده ام بگذار باشند.
سال 1372 ازواج کردم و یک دختر و یک پسر دارم. دلم برای منطقه تنگ می شود و خیلی دوست دارم به منطقه بروم. مخصوصا منطقه سومار که خودم آننجا حضور داشتم.
همسر آقای صدری می گوید:من با اعصابش کنار آمدم و موقع عصبانیتش کاری به کارش ندارم. چون می دانم دوباره حالش که خوب شد آرام و مهربان می شود.
خیلی هوایش را دارم. حتی کارهای سخت کشاورزی را خودم انجام میدهم. چون اگر کار سنگین انجام بدهد ترکش ها اذیتش می کنند و دوست ندارم درد کشیدنش را ببینم. اما در کارهای سبک خونه کمکم می کند.
منبع : تا شهدا
بازدیدها: 241