پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 نه تنها تمام معادلات جهانی را به هم ریخت و مسیر تاریخ را عوض کرد، بلکه باعث ظهور انسانهایی شد که تا ابد اسطورهاند، اسطوره تمام بشریت و تمام تاریخ. جوانانی که بدون گذراندن آموزشهای کلاسیک فرماندهی و ستاد، با اعتقاد به خدا و بهرهگیری از نبوغ و خلاقیتهای مثالزدنی، بزرگترین فرماندهان دنیا را مجبور به زانو زدن در برابر عظمت مردم ایران کردند.
«محمود کاوه» یکی از این ستارههاست. او در سال 1340 در یکی از محلات شهر مقدس مشهد که از مناطق محروم شهر محسوب میشد (خیابان ضد) چشم به جهان گشود.
خودش در این باره چنین میگوید: «من محمود کاوه فرزند محمد هستم، در یکی از کوچههای مشهد، در سال 1340 به دنیا آمدم و سال 1347 به مدرسه علمیه رفتم. پس از آن ادامه تحصیل دادم و اول پیروزی انقلاب، بعد از اینکه تحصیلاتم تمام شد به سپاه آمدم و مدتی در سپاه آموزشهای مختلفی را گذراندم. پس از آن به منطقه جنوب و بعد از آن به کردستان آمدم. در این مدت در نقاط مختلف کردستان مشغول بکار بودم و الان حدود چهار سال و اندی است که در خدمت مردم و اسلام هستم».
خانواده محمود خانوادهای مذهبی و متدین بودند که پدر خانواده مقلد حضرت امام (ره) بود. او با روحانیت مبارز همچون امام خامنه ای که قطب مبارزات در استان خراسان بودند و شهید «هاشمینژاد » و شهید «کامیاب» و… ارتباط مستمر داشت.
هنگامی که خدای تعالی اولین و تنها فرزند پسر را به این خانواده عطا کرد پدرش از درگاه خداوند خواست که او را در زمره بندگان صالحش قرار دهد و عاقبت او را ختم به خیر کند و او را طوری هدایت نماید که پیرو واقعی مکتب اسلام باشد.
پدرش به تربیت او خیلی اهمیت میداد تا آنجا که بیشتر اوقاتش را صرف تربیت «محمود» میکرد. با توجه به اینکه خانواده محمود از وضع اقتصادی خوبی برخوردار نبود ولی پدر برای تربیت صحیح او مغازه را تعطیل میکرد و برای پرورش محمود وقت میگذاشت.
محمود از دوران کودکی به همراه پدر در مجالس مذهبی و مساجد حضور پیدا میکرد و اجتماعی شدن را که فرایندی است که به انسان راههای زندگی کردن در جامعه را میآموزد و به او شخصیت میدهد و ظرفیتهای فرد را در جهت انجام وظایف فردی، به عنوان عضو جامعه توسعه میبخشد از همان دوران کودکی با حضور در مساجد و نماز جماعت در وجود او تحقیق یافت.
11 ساله بود که پدر فعالیتهای انقلابی و سیاسی را شروع کرده بود و روح کنجکاوی که در وجود محمود نهفته بود او را بر آن داشت تا بداند که پدر چه میکند. با اینکه «محمود» کوچک بود ولی کم سن و سال بودنش باعث نشد تا نسبت به عملکرد پدر بیتفاوت باشد و از همان دوران به خود آگاهی پرداخت و برای خود گروههای مرجع را انتخاب کرد و این عوامل بر رشد شخصیت محمود تسریع میبخشید.
فساد حاکم بر جامعه ایران در زمان حکومت ستمشاهی، نتوانست کوچکترین آسیبی به اعتقاد راسخ او وارد کند. روزی محمود با خواهرش از خیابانی در حال عبور بودند که صدای موسیقی از مغازهای با طنین بلند شنیده میشود محمود میگوید: «خواهرم باید سریع از این محل عبور کنیم، یا دستمان را روی گوشمان بگذاریم». هنگامی که خواهرش از او سئوال میکند ما که نمیخواهیم گوش کنیم و به آن توجهای نداریم! محمود در پاسخ میگوید: «درست است اما احتمال دارد با شنیدن صدای همین موسیقی ما هم از آن خوشمان بیاید و زمینه انحراف و گناه را ما بوجود بیاورد و از یاد خدا دور شویم». منکرات در جا معه زمان شاهنشاهی خیلی ارزش تلقی میشد.
محمود ارزشی برای این دنیا قائل نبود و می گفت:«نباید آخرتمان را به این دنیای بی ارزش بفرو شیم. چرا ما در این عنفوان جو انی از این منکرا ت دور ی نکنیم». او همیشه شعری را به عنوان توبه نامه با خود زمزمه می کرد .
انقلاب که پیروز شد،«محمود» سر از پا نمی شناخت. هر جا نیاز به جانفشانی داشت او حاضر بود. در حمله ی کورکورانه ی آمریکا به صحرای«طبس» او از اولین کسانی بود که آنجا حاضر شد تا اسناد باقی مانده از خودفروختگان داخلی رااز بالگردهای آمریکایی به دست آورد.
«بنی صدر» خائن که میدانست اگر اسناد جنایت و خیانت او و دیگر وطنفروشان به دست مردم بیفتد جان سالم به در نخواهند برد؛ با دستور به بمبباران باقی مانده بالگردهای آمریکایی، از دستیابی انقلابیون به این اسناد جلوگیری کرد.
«کردستان» سنگر بعدی بود که نیاز به جانبازانی داشت تا از آرمانهای انقلاب خمینی کبیر حراست شود و محمود کاوه از اولین نیروهایی بود که در آنجا حاضر شد.
«محمود کاوه» که در هنگام ورود به «کردستان» و در عملیات آزادسازی شهر «بوکان» فرمانده یک گروه 12 نفره بود، پس از گذشت مدتی با رشادتهایی که از خود نشان داد فرماندهی لشکر ویژه شهدا را عهدهدار شد؛ لشکری که یکی از یگانهای تاثیرگذار سپاه در طول دفاع مقدس بود. این در حالی بود که آن سال «محمود» در سن 22 سالگی قرار داشت.
او در مدت حضور در جبهه بارها مجروح شد اما این اتفاقات نتوانست کوچکترین خللی در اراده پولادین این ابر مرد و قهرمان ملی ایجاد کند.
امام خامنه ای در خصوص این مقطع از زندگی سردار شهید کاوه میفرمایند: «شهید کاوه حقیقتا اهل خودسازی بود هم خودسازی معنوی و اخلاقی و تقوایی و هم خودسازی رزمی.
در یکی از عملیاتهای اخیر دستش مجروح شده بود که به مشهد آمد و مدتی در بیمارستان بستری بود که مجددا به جبهه برگشت و در تهران پیش من آمد. دیدم که دستش متورم است. سوال کردم دستت درد میکند؟ گفت نه؟ بعد من از طریق برداران مشهدی که آنجا بودند فهمیدم که دستش شدیدا درد میکند، ولی او درد را کتمان میکرد و اینکه انسان دردش را کتمان کند مستحب است، ایشان یک چنین حالت خودسازی داشت».
با وجود رزمندگان و فرماندهانی مانند محمود کاوه بود، که ارتش عراق، علیرغم کمک گرفتن از نیروی نظامی بیش از 12 کشور و کمکهای دیگر از 24 کشور؛ نتوانست یک میلیمتر از خاک ایران را به تصرف خود درآورد و پس از هشت سال با اعتراف به قدرت مردم ایران از پشت دروازههای مردانگی آن عقبنشینی کرد.
امیر سرتیپ شهید حسن آبشناسان، فرمانده لشکر 23 نوهد (نیروی مخصوص) که خود در ارتش ایران چریکی بینظیر بود و اغلب فرماندهان ارتش افتخار شاگردی او را داشتند و به رسم احترام با لقب استاد، او را صدا میزدند، در خصوص این فرمانده دلاور خراسانی میگوید: «کاوه انسانی پاکباخته و چریکی بزرگ است که در عمل و جنگ چریک شده نه با درسهای تئوری، وجود ایشان برای سپاه و برای جمهوری اسلامی بسیار ارزشمند است، او هیچگاه به دشمن پشت نمیکند.
اگر در دنیا یک چریک پاکباخته و دلباخته به اسلام و امام وجود داشته باشد محمود کاوه است. هر رزمندهای که بخواهد پخته و آبدیده شود باید به تیپ ویژه شهدا پیش کاوه برود».
این سردار قهرمان و جاوید ایران اسلامی پس از سالها تلاش و مجاهدت در سن 25 سالگی در یازدهم شهریور 1365 در عملیات «کربلای 2» در قله 2519 حاج عمران مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
خاطراتی از شهید کاوه
معامله نکردن با خانواده شاهدوست
خواهر شهید با ذکر خاطرهای از برادرش شهیدش میگوید: یک روز دختر بیحجابی به مغازهامان آمد. خانوادهاش از آن شاهدوستهای درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمیکنیم. پرسید چرا؟ گفت: «چون پول شما خیر و برکت ندارد». دختر با عصبانیت، با حالت تهدید گفت حسابت را میرسم.
تمام آن روز نگران بودیم که نکند مأمورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدم در می زنند. همان دختر بود منتهی با پدرش آمده بود. خودشان را طلبکار میدانستند! محمود گفت ما اختیار مالمان را داریم، نمیخواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر یک سیلی توی گوش محمود زد. خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای ماموران به آنجا باز میشد، برایمان خیلی گران تمام میشد؛ در خانه نوار، اعلامیه و رساله امام خمینی (ره) داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آنها جنس نفروخت.
امام خطبه عقدمان را خواندند
فاطمه عمادالاسلامی همسر شهید کاوه میگوید: آقا محمود را از دو سال قبل از خواستگاری میشناختم. چون مددکار سپاه بودم و برای سرکشی به خانوادههای رزمنده و شهدا میرفتم، به منزل کاوه هم سر میزدم. مادرش گله میکرد که محمود نه تلفن میزند و نه مرخصی میآید. همین رفت و آمدها و به خصوص خواهر بزرگش که مدتی همکار ما بود زمینهای برای آشنایی بیشتر با خانواده آنها شد و به خواستگاری آمدند.
بین ما سکوت بود تا اینکه محمود گفت: «میخواهم دینم کامل شود و قصد من این است ازدواج کنم تا شهید شوم».
آن روز گذشت و من شبش فکر کردم که فردا برای خرید و مراسم عقد چه کنم که روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به کردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد.
خطبه عقدمان را حضرت امام (ره) خواندند. آقای آشتیانی رفت نزدیک امام و گفت: «دامادمان آقای کاوه هست. محمود کاوه است. میشناسیدشان که؟» امام نگاهش کرد و لبخندی زد، سرشان را به سمت آسمان گرفتند و چیزی زیر لب زمزمه کردند.
در طول سه سال زندگی مشترکمان شاید صد روز در کنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یک تا دو ساعت در خانه بود که اتاق را هم مقر فرماندهی کرده بود. به منطقه تلفن میزد یا نیرو جمع میکرد، متن سخنرانی آماده میکرد و یا دوستانش را میدید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت.
محمود را وقف اسلام کرده بودم
پدر شهید نیز با نقل خاطرهای از فرزندش میگوید: از سر شب حالتی داشت که احساس میکردم میخواهد چیزی به من بگوید، بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: بابا! خبر داری ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخواهم بروم آنجا، شما اجازه میدهی؟ گفتم: بله. اجازه می دهم، چرا که نه! فرمان امام است. همه باید برویم دفاع کنیم. پرسید: «میدانید آنجا چه وضعیتی دارد؟» جنگ جنگ نامردیست؛ احتمال برگشت خیلی ضعیف است. با خنده گفتم میدانم. برای این که خیالش را راحت کنم، ادامه دادم از همان روز اولی که به دنیا آمدی، با خدا عهد کردم که تو را وقف راه دین و حق کنم، اصلاً آرزوی من این بود که در این مسیر باشی؛ برو به امان خدا پسرم. گل از گلش شکفت. خندید و صورتم را بوسید. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: «آن شب آقاجان، امتحان الهیاش را خوب پس داد».
شهید صیادشیرازی شیفته محمود شده بود
همرزم شهید نیز میگوید: هر کسی چیزی می گفت، تا اینکه نوبت به محمود رسید. گزارشی از وضعیت منطقه داد، بعد خیلی جدی و محکم گفت: «ما باید با ضدانقلاب برخورد قاطع داشته باشیم، باید ریشه آنها را بکنیم. همه سراپا گوش بودند. نتیجه جلسه هم این شد تا آخر دهه فجر کاری به کار ضد انقلاب نداشته باشیم. همین که جلسه تمام شد بچهها دور شهید صیاد شیرازی را گرفتند. از طرز نگاهش معلوم بود خیلی از کاوه خوشش آمده، همان طور که دست کاوه را توی دستش گرفته بود، گفت: «آقا محمود مواظب خودت باش! ما حالاحالاها به تو احتیاج داریم».
سعه صدر
یکی دیگر از همرزمان شهید کاوه میگوید: یکی از بچهها به شوخی پتویش را طرفم پرت کرد. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر محمود. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند.
چون خودم را بیتقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر چیزی گفت جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از داخل جیبش درآورد، گذاشت روی زخم سرش و بعد از سالن بیرون رفت. این برخورد او از صد تا توگوشی برایم سختتر بود.
دنبالش دویدم. در حالی که دلم میسوخت، با ناراحتی گفتم آخر یک حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که میخندید گفت مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت را شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بود. همانطور که خونها را پاک میکرد، گفت اینجا کردستان است، از این خونها باید ریخته شود، اینکه چیزی نیست. چنان مرا شیفته خود کرد که بعدها اگر میگفت بمیر، میمردم.
منبع: تاشهدا
بازدیدها: 175