گفت «من وایستادم اینجا رو درست کنم.»
هروقت می رفتم نطنز، توی راه برگشت بغض می کردم. غربتی داشت آنجا.
بعد از شهادت مصطفی، دم ظهر نمازخانه سایت. پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلی هایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید.
*********
همه شوکه شدند. دستگاه های سانترفیوژ یکی یکی از کار می افتادند. کنترل از دست مهندس ها خارج شده بود. سرعتشان از حد معمول بالاتر میرفت. بعد یک دفعه خیلی کم میشد، دوباره میرفت بالا. کار ویروس استاکس نت بود.
توی دنیا پیچید که سایت نطنز تعطیل شده. بچه های سایت خودشان یک تیم درست کردند و مصطفی هم شد مسئول تیم. رفتند سراغ چندتا از بچه های نخبه کامپیوتر. کا را بهشان سپردند. خود مصطفی هم پای کار بود. فهمیدند یک جاسوس حافظه های جانبی را آلوده کرده.
خبرگزاری رویترز اعلام کرد «مهندسان ایرانی موفق شده اند ویروس استاکس نت را از تجهیزات و ماشین آلات هسته ای خود پاکسازی کنند.»
*********
میزد پشت طرف، میگفت «دِ لامصب، این مشکل رو داریم، کار مال مملکته، تو میتونی حلش کنی، بیا حلش کن دیگه.»
همین. طرف دربست قبول میکرد.
عرف اداری این بود که اتو کشیده بنشیند چهارتا کاغذ رو کند و خیلی رسمی و با تشریفات کلاس بگذارد و درباره کمّ و کیف قرارداد حرف بزند، اما سبک مصطفی این بود؛ خیلی خوب هم جواب میداد.
*********
بهش گفته بودند اخراجش میکنند. عصبانی بود، از پشت صندلی بلند شد، آستینهایش را بالا زد، داد زد «من رو میترسونید؟ به این دستها نگاه کنید. من لای پر قو بزرگ نشده ام. من پای رکاب مینی بوس بابام بزرگ شده ام.»
*********
مصطفی گفت «من به این شک دارم. به نظرم دوربین داره. داره همه برندهای ما رو نیگا میکنه فلان فلان شده.»
مامور آژانس بین المللی انرژی اتمی آمده بود بازرسی. گفتم «نه بابا، اینکه فقط تاسیسات مارو نگاه میکنه.»
گفت «حالا ببین کی گفتم بهت.»
– این مامور که اومد بازدید رو یادته؟ بازنشست شده. داشتم باهاش چت میکردم، گفت من علامت اختصاری همه شرکت های کوچک و بزرگ دنیا رو میشناسم. همه برندهای شما رو به آژانس گزارش دادم تا دیگه کسی بهتون نفروشه.
به نیروهایش گفت روی همه دستگاه ها و تجهیزات برچسب بزنند که بعد از این کسی نتواند تشخیص بدهد.
*********
یک دفعه بلند شد و رفت بیرون. چیزی نگفت. یک ساعت بعد برگشت. یک پاکت دستش بود؛ از هر میوه یکی دوتا تویش بود؛ کیوی، پرتقال، سیب. تعجب کردم گفتم «کجا رفتی یه دفعه؟»
گفت «من میدونم با این پیمانکارها چه کار کنم. رفتم خودم از این میوه ها خریدم، ببینم این پیمانکارها میوه ها رو به قیمت خریدن یا نه.»
کاری کرده بود. پیمانکارهایی که خلاف کرده بودند و یک جای کارشان گیر داشت، با مصطفی که جلسه داشتند، دست و پایشان میلرزید.
*********
همراه هم رفتیم دفتر مدیر عامل یکی از شرکتهای سازمان. طرف پنج سال مسئول بود، ولی کار را به نتیجه نرسانده بود. تازه دوسال دیگر هم وقت میخواست. مصطفی بهش گفت «پنج سال داری جون میکنی؟ چه کار میکنی؟ پول های بیت المال رو معلوم هست چه کار کرده ای؟»
طرف جا خورده بود. دستش را گذاشت روی شانه مصطفی که آرامش کند. مصطفی خیلی از این که کسی بهش دست بزند، بدش می آمد. گفت «دستت را بنداز، بگو چه غلطی میکنی این همه سال؟ این همه خون شهید داده ایم که تو اینطوری کنی؟»
طرف گفت «آقای مهندس، این چه ادبیاتیه؟»
مصطفی گفت «جمع کن خودت رو! ادبیات من اینه. دمار از روزگارت درمی آرم.»
رو کرد بهم «چقدر وقت میخوای مهندس؟»
از قبل برنامه آماده کرده بودم. گفتم «شش ماهه تحویل میدیم.»
مصطفی به مدیرعامل گفت «تموم. کار رو تحویل اقای مهندس بدید، خداحافظ شما.»
کمتر از شش ماه تمامش کردیم.
*********
رفته بودیم سخنرانی حاج آقا خوش وقت. بعد از سخنرانی دور حاج آقا جمع شدیم.
مصطفی پرسید «حاج آقا، ظهور نزدیکه؟»
حاج آقا گفت «تا شما توی نظنز چه کار کنید.»
مصطفی گفت «یعنی ظهور ربط به این داره که ما اونجا چه کار میکنیم؟»
حاج آقا گفت «آره، بالاخره ارتباط داره. شما برید نطنز کار کنید، کوتاه نیاید. یه ثانیه رو هم از دست ندید. با چراغ خدا برید سرکار، با چراغ خدا هم برگردید.»
بهانه زیاد بود برای اینکه کار را ول کنیم و برویم، ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت. حاج آقا گفته بود رهبر چقدر پیگیر بحث هسته ای است. ورد زبانش شده بود «باید کاری کنیم از دغدغه های آقا کم بشه.»
*********
ما مصطفی را با حاج آقا خوشوقت آشنا کردیم، ولی خودش شده بود پایه مجلس حاج آقا. یک جلسه که دور حاج آقا جمع شده بودیم، مصطفی پرسید «حاج آقا، یه ذکر بده شهید شیم.»
حاج آقا گفت «شما اول کارتون رو تموم کنید، بیاید بهتون میگم چیکار کنید که شهید شید.»
نمیدانم، شاید همان جمله ای که حاج آقا گفت ذکر شهادت بود. حتما مصطفی کارش را تمام کرده بود.
*********
بعضی وقتها ساعت چهار صبح تازه میخوابید. هرچه صدایش میزدم برای نماز صبح بلند نمیشد، از خستگی. میگفتم «مصطفی، یه چیزی بخواد جلوی شهادتت رو بگیره، همین نماز صبحاته.»
صورتش سرخ شده بود. خواب دیده بود در صحرای کربلا پشت سر امام حسین(ع) نماز صبح میخواند.
*********
فرمان را محکم گرفته بود و داد میزد «یا اباالفضل»
دست فرمانش حرف نداشت، اما آن روز ماشین لاستیک ترکاند و چپ کرد. خدا رحم کرد چیزی مان نشد. علیرضا را باردار بودم. رفتیم دکتر. معاینه که کردند، گفتند صدای قلب بچه نمی آید. انگار دنیا روی سرمان خراب شد.
مصطفی یکی از معصومین را خواب دیده بود که نوزادی را میدهند دستش که روی قنداقش نوشته «علی اصغر احمدی روشن». همانجا نذر کرد که اگر بچه سالم ماند، اسمش را بگذارد علی اصغر. خدا کمک کرد و بچه سالم به دنیا آمد. چون اسمش مثل یکی از بچه های فامیل بود، علیرضا صدایش کردیم.
صدای علیرضا را که میشنید، انگار دیگر توی این دنیا نبود. عجیب و غریب بهش علاقه داشت. گاهی وقتها که علیرضا دلتنگی میکرد و پشت تلفن گریه میکرد، خودش هم به گریه می افتاد. علیرضا که تب می کرد، باید از دو نفر مراقبت میکردم؛ هم علیرضا، هم مصطفی.
*********
از هفت سال زندگی مان شاید چهار سال بیشتر باهم نبودیم. اوایل، نه ماه زندگی ام را جمع کردم و رفتم کاشان که کنارش باشم. شهر بچگی هایم بود، ولی چه فایده! مصطفی دیر به دیر می آمد. شیفتهای کاری اش زیاد بود. من ماندم تنها، گریه می کردم، زیاد بهش گله می کردم. دست آخر گفت «عطایت رو به لقایت بخشیدم.»
برگشتم تهران. خیلی سخت بود، مصطفی سرشیفت بود، هر دوازده روز، یکی دو روز می آمد تهران و برمیگشت.این اواخر که پستش بالاتر رفته بود و تهران هم دفترکار داشت، دو روز آخر هفته می آمد خانه. با این که باز دو دقیقه هم وقت نمیکردیم باهم حرف بزنیم، اما برای من همین هم غنیمت بود. آخر هفته ها جشن میگرفتم.
*********
همراه یکی از رفقا آمد اتاقم. نشستیم روی صندلی و گرم صحبت شدیم. وسط صحبت، مصطفی بلند شد رفت پشت کامپیوتر. یک کلیپ گذاشته بودم روی صفحه کامپیوتر، مادر شهیدی بود که بعد از ۲۵ سال استخوان های پسرش را برایش آورده بودند. کنار تابوت نشسته بود. استخوان ها را بر میداشت، ناز میکرد و میبوسید.
صدای های های گریه آمد. ساکت شدیم. بلند شدم رفتم طرف مصطفی. کلیپ را نگاه می کرد و اشک میریخت.
*********
گفت «پاشو بریم کاشان.»
رفتیم در خانه چندتا خانواده فقیر. بیشترشان سادات بودند. رو کرد بهم «اگه روزی من از این دنیا رفتم، بهم قول بده به این خانواده ها کمک کنی.»
مصطفی سه سال بود بهشان کمک میکرد.
*********
ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار می شدم و باهم می آمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لپتاپ کار می کرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانه ام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.»
از این تذکرها که می داد، به شوخی بهش می گفتم «مصطفی، با این کارا شهید نمیشی.»
میگفت «اتفاقاً اگه مراقب این چیزا باشی، یه چیزی میشی.»
*********
خرید که می رفتیم، همیشه بهترین چیزها را بر می داشت. می گفت «آدم باید نگاهش به بالا باشه.»
میدانستم برایش یک میلیون و یک میلیارد فرقی ندارد. مصطفی اهل جمع کردن نبود، اما به کیفیت زندگی اهمیت می داد. دوست داشت خانه مان بزرگ باشد. پول نداشت بخرد، یک خانه بزرگ اجاره کرد.
*********
مسواک و شانه همیشه توی کیفش بود. خیلی با سلیقه و مرتب و منظم بود، از دست بچه هایی که به سر و وضعشان نمی رسیدند، شکار می شد. لباس هایش همیشه درجه یک بود. خوشتیپ می گشت.
*********
میدانست میزنندش، ولی از محافظ خبری نبود. کلت بهش داده بودند اندازه چماق. آرزو به دل ماندیم یک بار ببندد به کمرش. پدرش حمایل هم برایش خریده بود، ولی نمی بست. یا توی کیف بود یا صندوق عقب ماشین. توی محل کار هم میداد بچه ها برایش بیاورند. یک بار عصبانی شدم، بهش گفتم «من دلم مدام میلرزه، چرا اسلحه نمیبری با خودت؟»
گفت «مامانی، این رو دستمون میگیریم که دل شما خوش باشه، والا اون کسی که بخواد من رو بکشه، از این ماسماسک میترسه؟ اگه قراره باشه اجازه بده من کلت بکشم که دیگه تروریست نیست.» مطمئنم زمان ترور هم همراهش نبود.
هروقت می رفتم نطنز، توی راه برگشت بغض می کردم. غربتی داشت آنجا.
بعد از شهادت مصطفی، دم ظهر نمازخانه سایت. پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلی هایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید.
*********
همه شوکه شدند. دستگاه های سانترفیوژ یکی یکی از کار می افتادند. کنترل از دست مهندس ها خارج شده بود. سرعتشان از حد معمول بالاتر میرفت. بعد یک دفعه خیلی کم میشد، دوباره میرفت بالا. کار ویروس استاکس نت بود.
توی دنیا پیچید که سایت نطنز تعطیل شده. بچه های سایت خودشان یک تیم درست کردند و مصطفی هم شد مسئول تیم. رفتند سراغ چندتا از بچه های نخبه کامپیوتر. کا را بهشان سپردند. خود مصطفی هم پای کار بود. فهمیدند یک جاسوس حافظه های جانبی را آلوده کرده.
خبرگزاری رویترز اعلام کرد «مهندسان ایرانی موفق شده اند ویروس استاکس نت را از تجهیزات و ماشین آلات هسته ای خود پاکسازی کنند.»
*********
میزد پشت طرف، میگفت «دِ لامصب، این مشکل رو داریم، کار مال مملکته، تو میتونی حلش کنی، بیا حلش کن دیگه.»
همین. طرف دربست قبول میکرد.
عرف اداری این بود که اتو کشیده بنشیند چهارتا کاغذ رو کند و خیلی رسمی و با تشریفات کلاس بگذارد و درباره کمّ و کیف قرارداد حرف بزند، اما سبک مصطفی این بود؛ خیلی خوب هم جواب میداد.
*********
بهش گفته بودند اخراجش میکنند. عصبانی بود، از پشت صندلی بلند شد، آستینهایش را بالا زد، داد زد «من رو میترسونید؟ به این دستها نگاه کنید. من لای پر قو بزرگ نشده ام. من پای رکاب مینی بوس بابام بزرگ شده ام.»
*********
مصطفی گفت «من به این شک دارم. به نظرم دوربین داره. داره همه برندهای ما رو نیگا میکنه فلان فلان شده.»
مامور آژانس بین المللی انرژی اتمی آمده بود بازرسی. گفتم «نه بابا، اینکه فقط تاسیسات مارو نگاه میکنه.»
گفت «حالا ببین کی گفتم بهت.»
– این مامور که اومد بازدید رو یادته؟ بازنشست شده. داشتم باهاش چت میکردم، گفت من علامت اختصاری همه شرکت های کوچک و بزرگ دنیا رو میشناسم. همه برندهای شما رو به آژانس گزارش دادم تا دیگه کسی بهتون نفروشه.
به نیروهایش گفت روی همه دستگاه ها و تجهیزات برچسب بزنند که بعد از این کسی نتواند تشخیص بدهد.
*********
یک دفعه بلند شد و رفت بیرون. چیزی نگفت. یک ساعت بعد برگشت. یک پاکت دستش بود؛ از هر میوه یکی دوتا تویش بود؛ کیوی، پرتقال، سیب. تعجب کردم گفتم «کجا رفتی یه دفعه؟»
گفت «من میدونم با این پیمانکارها چه کار کنم. رفتم خودم از این میوه ها خریدم، ببینم این پیمانکارها میوه ها رو به قیمت خریدن یا نه.»
کاری کرده بود. پیمانکارهایی که خلاف کرده بودند و یک جای کارشان گیر داشت، با مصطفی که جلسه داشتند، دست و پایشان میلرزید.
*********
همراه هم رفتیم دفتر مدیر عامل یکی از شرکتهای سازمان. طرف پنج سال مسئول بود، ولی کار را به نتیجه نرسانده بود. تازه دوسال دیگر هم وقت میخواست. مصطفی بهش گفت «پنج سال داری جون میکنی؟ چه کار میکنی؟ پول های بیت المال رو معلوم هست چه کار کرده ای؟»
طرف جا خورده بود. دستش را گذاشت روی شانه مصطفی که آرامش کند. مصطفی خیلی از این که کسی بهش دست بزند، بدش می آمد. گفت «دستت را بنداز، بگو چه غلطی میکنی این همه سال؟ این همه خون شهید داده ایم که تو اینطوری کنی؟»
طرف گفت «آقای مهندس، این چه ادبیاتیه؟»
مصطفی گفت «جمع کن خودت رو! ادبیات من اینه. دمار از روزگارت درمی آرم.»
رو کرد بهم «چقدر وقت میخوای مهندس؟»
از قبل برنامه آماده کرده بودم. گفتم «شش ماهه تحویل میدیم.»
مصطفی به مدیرعامل گفت «تموم. کار رو تحویل اقای مهندس بدید، خداحافظ شما.»
کمتر از شش ماه تمامش کردیم.
*********
رفته بودیم سخنرانی حاج آقا خوش وقت. بعد از سخنرانی دور حاج آقا جمع شدیم.
مصطفی پرسید «حاج آقا، ظهور نزدیکه؟»
حاج آقا گفت «تا شما توی نظنز چه کار کنید.»
مصطفی گفت «یعنی ظهور ربط به این داره که ما اونجا چه کار میکنیم؟»
حاج آقا گفت «آره، بالاخره ارتباط داره. شما برید نطنز کار کنید، کوتاه نیاید. یه ثانیه رو هم از دست ندید. با چراغ خدا برید سرکار، با چراغ خدا هم برگردید.»
بهانه زیاد بود برای اینکه کار را ول کنیم و برویم، ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت. حاج آقا گفته بود رهبر چقدر پیگیر بحث هسته ای است. ورد زبانش شده بود «باید کاری کنیم از دغدغه های آقا کم بشه.»
*********
ما مصطفی را با حاج آقا خوشوقت آشنا کردیم، ولی خودش شده بود پایه مجلس حاج آقا. یک جلسه که دور حاج آقا جمع شده بودیم، مصطفی پرسید «حاج آقا، یه ذکر بده شهید شیم.»
حاج آقا گفت «شما اول کارتون رو تموم کنید، بیاید بهتون میگم چیکار کنید که شهید شید.»
نمیدانم، شاید همان جمله ای که حاج آقا گفت ذکر شهادت بود. حتما مصطفی کارش را تمام کرده بود.
*********
بعضی وقتها ساعت چهار صبح تازه میخوابید. هرچه صدایش میزدم برای نماز صبح بلند نمیشد، از خستگی. میگفتم «مصطفی، یه چیزی بخواد جلوی شهادتت رو بگیره، همین نماز صبحاته.»
صورتش سرخ شده بود. خواب دیده بود در صحرای کربلا پشت سر امام حسین(ع) نماز صبح میخواند.
*********
فرمان را محکم گرفته بود و داد میزد «یا اباالفضل»
دست فرمانش حرف نداشت، اما آن روز ماشین لاستیک ترکاند و چپ کرد. خدا رحم کرد چیزی مان نشد. علیرضا را باردار بودم. رفتیم دکتر. معاینه که کردند، گفتند صدای قلب بچه نمی آید. انگار دنیا روی سرمان خراب شد.
مصطفی یکی از معصومین را خواب دیده بود که نوزادی را میدهند دستش که روی قنداقش نوشته «علی اصغر احمدی روشن». همانجا نذر کرد که اگر بچه سالم ماند، اسمش را بگذارد علی اصغر. خدا کمک کرد و بچه سالم به دنیا آمد. چون اسمش مثل یکی از بچه های فامیل بود، علیرضا صدایش کردیم.
صدای علیرضا را که میشنید، انگار دیگر توی این دنیا نبود. عجیب و غریب بهش علاقه داشت. گاهی وقتها که علیرضا دلتنگی میکرد و پشت تلفن گریه میکرد، خودش هم به گریه می افتاد. علیرضا که تب می کرد، باید از دو نفر مراقبت میکردم؛ هم علیرضا، هم مصطفی.
*********
از هفت سال زندگی مان شاید چهار سال بیشتر باهم نبودیم. اوایل، نه ماه زندگی ام را جمع کردم و رفتم کاشان که کنارش باشم. شهر بچگی هایم بود، ولی چه فایده! مصطفی دیر به دیر می آمد. شیفتهای کاری اش زیاد بود. من ماندم تنها، گریه می کردم، زیاد بهش گله می کردم. دست آخر گفت «عطایت رو به لقایت بخشیدم.»
برگشتم تهران. خیلی سخت بود، مصطفی سرشیفت بود، هر دوازده روز، یکی دو روز می آمد تهران و برمیگشت.این اواخر که پستش بالاتر رفته بود و تهران هم دفترکار داشت، دو روز آخر هفته می آمد خانه. با این که باز دو دقیقه هم وقت نمیکردیم باهم حرف بزنیم، اما برای من همین هم غنیمت بود. آخر هفته ها جشن میگرفتم.
*********
همراه یکی از رفقا آمد اتاقم. نشستیم روی صندلی و گرم صحبت شدیم. وسط صحبت، مصطفی بلند شد رفت پشت کامپیوتر. یک کلیپ گذاشته بودم روی صفحه کامپیوتر، مادر شهیدی بود که بعد از ۲۵ سال استخوان های پسرش را برایش آورده بودند. کنار تابوت نشسته بود. استخوان ها را بر میداشت، ناز میکرد و میبوسید.
صدای های های گریه آمد. ساکت شدیم. بلند شدم رفتم طرف مصطفی. کلیپ را نگاه می کرد و اشک میریخت.
*********
گفت «پاشو بریم کاشان.»
رفتیم در خانه چندتا خانواده فقیر. بیشترشان سادات بودند. رو کرد بهم «اگه روزی من از این دنیا رفتم، بهم قول بده به این خانواده ها کمک کنی.»
مصطفی سه سال بود بهشان کمک میکرد.
*********
ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار می شدم و باهم می آمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لپتاپ کار می کرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانه ام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.»
از این تذکرها که می داد، به شوخی بهش می گفتم «مصطفی، با این کارا شهید نمیشی.»
میگفت «اتفاقاً اگه مراقب این چیزا باشی، یه چیزی میشی.»
*********
خرید که می رفتیم، همیشه بهترین چیزها را بر می داشت. می گفت «آدم باید نگاهش به بالا باشه.»
میدانستم برایش یک میلیون و یک میلیارد فرقی ندارد. مصطفی اهل جمع کردن نبود، اما به کیفیت زندگی اهمیت می داد. دوست داشت خانه مان بزرگ باشد. پول نداشت بخرد، یک خانه بزرگ اجاره کرد.
*********
مسواک و شانه همیشه توی کیفش بود. خیلی با سلیقه و مرتب و منظم بود، از دست بچه هایی که به سر و وضعشان نمی رسیدند، شکار می شد. لباس هایش همیشه درجه یک بود. خوشتیپ می گشت.
*********
میدانست میزنندش، ولی از محافظ خبری نبود. کلت بهش داده بودند اندازه چماق. آرزو به دل ماندیم یک بار ببندد به کمرش. پدرش حمایل هم برایش خریده بود، ولی نمی بست. یا توی کیف بود یا صندوق عقب ماشین. توی محل کار هم میداد بچه ها برایش بیاورند. یک بار عصبانی شدم، بهش گفتم «من دلم مدام میلرزه، چرا اسلحه نمیبری با خودت؟»
گفت «مامانی، این رو دستمون میگیریم که دل شما خوش باشه، والا اون کسی که بخواد من رو بکشه، از این ماسماسک میترسه؟ اگه قراره باشه اجازه بده من کلت بکشم که دیگه تروریست نیست.» مطمئنم زمان ترور هم همراهش نبود.
بازدیدها: 381