یک عکس حجله ای از من بگیر
به هر حال فیلم «تفحص» آماده شد و حدود ۲ یا ۳ ماه پیش، شهید آوینی آن را دیدند و صحنههای آن واقعا تاثیر عجیبی بر روحیه ایشان گذاشت. به همین خاطر، دوست داشتند که از منطقه دیداری داشته باشند و قرار شد به همراه برادرانی که سال قبل به آنجا رفته بودیم سفر تازهای را برنامهریزی کنیم و در نهایت یک روز بعد از عید سعید فطر، همراه با ایشان به «فکه» رفتیم و دیدن منطقه با آن خصوصیاتی که عرض شد، خیلی بر روحیه ایشان تاثیرگذار بود و اصلا ایشان حال و هوای دیگری پیدا کرده بودند.
لباسهای بچههای بسیجی و چفیهها و پوتینهایی که باد آنها را به سیمهای خاردار چسبانیده بود. از کسانی حکایت میکرد که زمانی در اینجا جنگیده و حالا تعدادی از آنها غریبانه در کنار هم به شهادت رسیده بودند. در همان منطقه فکه هم مکانی به نام «قتلگاه» معروف است که حاجی فقط توصیفش را شنیده بود و خیلی تمایل داشت آنجا را ببیند. در حقیقت دیدن آنجا و ثبت تصاویر آن در روحیات ایشان تاثیر عجیبی داشت. «قتلگاه» جایی است که نسبت به زمینهای هموار اطراف، یک مقدار گودتر است و بچههایی که مجروح شده بودند، به آن گودی میرفتند که زیر آتش مستقیم دشمن نباشند و حالا ۵۰ – ۴۰ تا از این بچهها سر در آغوش یکدیگر به شهادت رسیده بودند و اسکلتهای مطهرشان همین طور بکر و دست نخورده بود بعضیها نیمه عریان، زیرا خاک رفته و خلاصه منطقه دینی است و ایشان خیلی اصرار داشتند این منطقه را ببینند.
ما آن روز را در محدوده منطقه عملیاتی «والفجر یک» کار کردیم و در نهایت ایشان گفتند که چیزی را که میخواستیم، گرفتیم و همین مقدار کفایت میکند و کار تمام است. نظر ایشان این بود که برگردیم تهران و کارهای باقیمانده را در همان تهران انجام دهیم. ما هم به تهران مراجعت کردیم اما فردای روز بازگشت ایشان آمدند به محل کار و به مدیرتولیدمان گفتند که کار ناتمام است و دوباره افراد را جور کنیم و برویم فکه. برای ما جای تعجب بود که ایشان با این سرعت، تغییر نظر دادهاند و با این مشغله کاری که در تهران داشتند در مدت کوتاه، دوباره به مسافرت بروند.
علی ای حال، دوباره به منطقه عزیمت کردیم. روحیات ایشان در روزهای آخر خیلی قشنگ بود، اصلا نمیشود در بیان و کلام توصیف کرد. در سفرهای گذشته «که با هم میرفتیم، ایشان در کارها خیلی حضور داشتند. ولی این سفر، اصلا یک سفر کاری نبود. ایشان دنبال یک چیز دیگر بود. در هر سفری که میرفتیم کار عکاسی را هم انجام میدادیم، اما هیچ وقت نمیگذاشت از ایشان عکس یادگاری بگیرم یا شوخی میکردند. یا حالتی به خودشان میگرفتند که عکس در جایی استفاده نشود، ولی در این سفر آخر به ایشان گفتم «حاجی بگذار یک عکس از شما بگیرم. گفتند: باشد، مسئلهای نیست. به شرطی که عکس «حجلهای» بگیری و آن وقت، راحت ایستاد که از ایشان عکس بگیرم و آن همین عکسی است که الان معروف ترین عکس ایشان است.
صبح روز جمعه برای بازدید مجدد از قتلگاه، عازم منطقه شدیم و از سیمهای خاردار گذشتیم و وارد میدان مین شدیم و مسیری در حدود ۵۰۰ متر را طی کردیم. دوستان به شهید آوینی اصرار میکردند که برگردیم و به جای دیگر برویم. ولی ایشان برای دیدن «قتلگاه» و فیلمبرداری از آنجل خیلی مصر بودند. سه نفر از برادران، جلوتر از ما حرکت میکردند و من نفر چهارم بودم و صدابردار و حاجی به ترتیب پشت سر ما میآمدند و همین طور جلو میرفتیم که یکی مرتبه با صدای انفجار به زمین خوردیم. من به صدابردارمان گفتم «کی مجروح شده؟» گفت: «من» و وقتی نگاه کردم، دیدم از ناحیه پا مجروح شدهاند. عقبتر برگشتم و دیدم شهید آوینی همراه شهید یزدان پرست بر زمین افتادهاند. با اینکه جراحت ایشان شدید بود و از ناحیه پا صدمه خورده بودند ولی ایشان روحیه خیلی خوبی داشتند. من خواستم از صحنه فیلم بگیرم که متوجه شدم دوربین کار نمیکند و ای کاش در آن موقع دوربین کار میکرد و ما آن چهره حاجی را میگرفتیم! چهرهای که یک ذره درد تویش دیده نمیشد. ایشان در لحظات اول، کاملا بهوش بودند و دائما ذکر میگفتند. برادرمان بختیاری به ایشان گفت: «حاجی، چیزی نیست.» ایشان گفتند: «مگر میترسم که شما میخواهید مرا دلداری بدهید؟» در هر حال با روحیه بالایی که داشتند اصلا فکر شهادت ایشان را نمیکردیم و خیلی راحت صحبت میکردند. ولی در دقایق اولیه، خون زیادی از ایشان رفت که بچهها کمک کردند و شریانهای اصلی و د ست ایشان و همچنین محل جراحت شهید یزدان پرست را با کمربند و … بستند. بعد هم به کمک میلههای آهنی که سیم خاردار به آنها متصل بود و اورکتهای دوستان. برانکار درست کردیم و برگشتیم به طرف عقب. موقعی که میخواستیم ایشان را روی برانکار بگذاریم ایشان اصرار داشتند که من را بر ندارید. من همین جا میخواهم شهید بشوم و مرا به عقب نبرید. این حرف را خیلی با آرامش میگفتند و بعضا ذکر «یا زهرا» را به زبان میآوردند و تا حدود ۴۵ دقیقه، بهوش بودند تا اواخر میدان مین و دیگر از هوش رفتند.
داد زد:خدا لعنتت کند
احتمالاً زمستان سال ۶۸ بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و … در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی میشد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین میکنی؟!
همه سرها به سویش برگشت در ردیفهای وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستیام (سعید رنجبر) پرسیدم: «آقا را میشناسی؟»
گفت: «سید مرتضی آوینی است.»
بازدیدها: 11