خاطرات صغرا اکبرنژاد، همسر سردار شهید سید محمد جهان آرا
بسم الله الرحمن الرحیم
سال 1353 بود که در رشته زیست شناسی دانشگاه تربیت معلم قبول شدم. از همان روزها راه زندگی ام را انتخاب کردم. دوست داشتم با مسائل عمیق اسلام آشنا شوم و نه مسائل سنتی آن. مسائل سنتی در خانواده ام جا داشت و از ابتدای زندگی با آن خو گرفته بودم. یک سال بعد یعنی سال 1354، چهار، پنج ماه هم زندان شاه را تجربه کردم. در زندان با خاله محمد آشنا شدم. مدتی با هم بودیم. از همین جا بود که با افکار محمد و گروه «منصورون» آشنا شدم.
دستگیری و رفتن به زندان
یکی از روزهای آبان ماه سال 1354 بود. سال دوم دانشگاه بودم. در خیابان انقلاب (شاه رضای قدیم) نزدیک خیابان بهار با یکی از دوستانم قرار داشتم. یک دفعه چهار نفر آمدند و ما را از هم جدا کرده، بلافاصله همان جا بازجویی مقطعی کردند، وقتی مطمئن شدند من صغرا اکبرنژاد هستم مرا به طرف یک اتومبیل پژو سفید رنگ بردند و دستور دادند سرم را خم کنم تا چیزی را نبینم و ندانم مرا به کجا می برند. در زندان کمیته مشترک ضدخراب کاری حدود پنج ماه در سلول انفرادی بودم. البته بعد از دستگیری ام، مأموران ساواک به خانه مان ریخته بودند و مدارک دیگری هم به دست آورده بودند. در زندان بود که هدف اصلی ام را بهتر شناختم. آگاهی های بسیاری از نظر روحی و تقوا پیدا کردم.
ارتباط با جهان آرا بعد از آزادی از زندان
خاله محمد ماه قبل از من به زندان افتاده بود. ایشان در آن زمان دانشجوی رشته جامعه شناسی دانشگاه تهران بود. منتها دانشگاه را رها کرده بود و همراه جهان آرا و دیگر بچه های گروه منصورون مخفی زندگی می کرد. ایشان در قراری که در میدان توپ خانه داشت، دستگیر شده بود.
یکی، دو ماه آخر زندان را با هم در یک سلول سر کردیم. بعد از اینکه اعتمادمان به هم جلب شد از صحبت های ایشان فهمیدم که محمد و آقای محسن رضایی شاخه نظامی گروه منصورون را تشکیل می دهند. ایشان می گفت که تقوا و مدیریت محمد در گروه منصورون شناخته شده است و رابطه من با گروه ریشه در تقوای محمد دارد. این گونه روحیه ها در گروه های سیاسی نظامی واقعاً مفید است؛ زیرا بعضی ها وارد گروه می شوند و گرایش های خاص پیدا می کنند که بیشتر ارضاء نفسشان است یا از قدرت طلبی درونشان خبر می دهد. ولی این خصوصیات نشان می داد که محمد با اینکه سن و سال زیادی نداشته، راه خودش را به خوبی پیدا کرده، ادامه داده و سختی های کار گروهی را با پرورش زهد و تقوای درونش تحمل کرده است.
از زندان که بیرون آمدم، در کنار فعالیت های سیاسی، با محمد جهان آرا هم تماس های تلفنی داشتم. او در خرمشهر بود و من در تهران. مسائل روز را با ایشان مطرح می کردم و از نظر ایشان استفاده می کردم.
زندگی مشترک
آن روزها بین ما، حرفی از زندگی مشترک مطرح نبود. حرف های ما درباره انقلاب و جریان های سیاسی روز بود. موضوع زندگی مشترک نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد. او بعدها، یعنی اواخر مرداد ماه سال 1358 مسئله ازدواج را مطرح کرد که با توجه به ویژگی های محمد که بالاتر از همه آنها تقوای ایشان بود، قبول کردم. در این مدت این خصلت را به طور روشن و بارز در وجود محمد دیده بودم. آن سال ها در جلسه های مختلف با افراد زیادی روبه رو شده بودم، ولی محمد تقوای دیگری داشت. به همین خاطر ازدواج با ایشان را پذیرفتم. فکر می کنم بهترین انتخاب من در آن زمان همین بود.
روز خواستگاری
محمد تقاضای خود را توسط یکی از دوستان به من گفت. مستقیم با خودم مطرح نکرد و بعد خودش تنها آمد و با خانواده ام صحبت کرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خیلی موافق نبود. چون محمد در تبریز دانشجوی رشته مدیریت بود و درس را رها کرده و به کارهای سیاسی پرداخته بود. از نظر خانواده ام تحصیلات مهم بود. بااین حال من راهم را انتخاب کرده بودم.
مهریه
یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی می گفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟» به او گفتم «طرح این مسئله کوچک کردن من است.» محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله ای نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب.
حالا هرچند وقت یک بار، وقتی خستگی بر من غلبه می کند این نوشته ها را می خوانم و آرام می گیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.
مراسم عقد
ما عقدمان را سر مزار علی، برادر شهید محمد در بهشت زهرا جاری کردیم، خودمان دو نفر بودیم، یک روز بعد از ظهر بود. متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم، عقد رسمی هم با سادگی در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. این شروع زندگی ما بود، هفته بعد از مراسم هم راهی خرمشهر شدیم.
شروع زندگی در خرمشهر
محمد مشغله زیادی در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بود در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم؛ زیرا مسئولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. یک اتاق در اختیار ما بود و با خانواده محمد یکجا زندگی می کردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکی از دوستان بود، اسباب کشیدیم. آنجا منزل آقای قادری بود. در همان زمان آقای اکبری حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: «وام هم به شما تعلق می گیرد، شما این زمین و وام را بگیرید و خانه ای برای خودتان بسازید.» می دانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت: «من به خاطر کارم نمی خواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را می خواهم به دو نفر از عرب های خرمشهر بدهم که واقعاً مستضعف هستند و آنان را می شناسم.» محمد با طرح این موضوع می خواست موافقت مرا هم بگیرد. من حرفی نداشتم. زمین را تقسیم کرد و به آن دو نفر عرب خرمشهری داد.[9]
قبل از جنگ او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیم یک روز در میان به خانه بیاید و می آمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام می داد. فرصت اینکه بتواند به مسائل جانبی منزل برسد، نداشت. بیشتر کارها به عهده من بود.
محمد و تحرکات عراق در شلمچه
او به همراه همکارانش شبانه روز به مرز می رفت و حرکات عراق را زیرنظر داشت. بنی صدر هم خبرها را قبول نمی کرد. آن روزها تجهیزات کمی در سپاه خرمشهر بود. محمد فقط می توانست دوره های رزمی را برای نیروهای سپاه فشرده تر و بیشتر کند و آنها را برای مقابله آماده کند.
خرمشهر و خاطره جهان آرا
پیوند جهان آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان آرا می گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهان آرا می گفت: من بعضی از شب ها جسد بچه های خرمشهر را می بینم که توسط سگ ها تکه پاره می شود، ولی ما نمی توانیم از سنگرها و پناهگاه ها خارج شویم و این جنازه ها را نجات دهیم. شب و روز جهان آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد.
علاقه جهان آرا به امام(ره)
این علاقه قابل توصیف نیست. یادم هست یک روز صبح محمد گفت: «دیشب خواب دیدم در یک محیط رزمی هستم و حضرت امام(ره) هم آنجا هستند و من دارم در برابر حملات دشمن از حضرت امام(ره) دفاع می کنم.» آن روز صبح با ذوق و شوق عجیبی می پرسید: «واقعاً من در حال دفاع از امام(ره) هستم و دارم از ایشان دفاع می کنم؟» این خواب امید بزرگی در وجودش پدید آورده بود.
خاطره ای از زندگی مشترک
ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه اش برایم خاطره ای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکی از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه ای می نوشت و از این روزها یاد می کرد.
در این نامه ها مسئولیت من و خودش را می نوشت. نامه ای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی مان را یادآور می شد و همه این نامه ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می خوانم می بینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
تولد اولین فرزندمان
پسرم «حمزه» دهم مهرماه سال پنجاه و نه به دنیا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. در همین روزها بود که محمد به بیمارستان تلفن کرد تا از احوال من و فرزندمان خبر بگیرد. می دانست در چنین روزی فرزندمان به دنیا خواهد آمد. وقتی خبر تولد بچه را شنید خیلی خوش حال شد. از او پرسیدم: «اوضاع جنگ چطور است؟» محمد با خنده گفت: «عراقی ها تا راه آهن رسیده اند» و بعد خداحافظی کرد. بعدها از بچه های سپاه خرمشهر شنیدم که وقتی محمد گوشی را می گذارد به آنان می گوید: «من پدر شدم!» و بچه های سپاه در آن شرایط سخت و تلخ به خاطر پدر شدن محمد شادی می کنند. محمد در آن بحبوحه جنگ تا سی و پنج روز به دیدن ما نیامد. در کوران جنگ بود و شب و روز نداشت، خرمشهر بدجوری تهدید شده بود. بالاخره یک روز آمد، محمد نسبت به خانواده اش خیلی احساس مسئولیت می کرد، ولی همه اینها در برابر کارش کوچک بود.
تولد محمد سلمان
محمد فرزند دوممان را ندید. قبل از اینکه «محمدسلمان» به دنیا بیاید مطمئن بودم که محمد او را نخواهد دید. خواب دیده بودم که او شهید خواهد شد، اما به او نگفته بودم. یک ماه پس از شهادت محمد، پسر دوم ما به دنیا آمد. هشت روزه بود که مراسم چهلم پدرش برگزار شد. درباره اسم پسر دوم هم به توافق رسیده بودیم نامش سلمان باشد.
آخرین روزها
قرار بود محمد با ماشین بیاید تهران، پدرشان با من تماس گرفتند که محمد با هواپیما آمده. رفتم فرودگاه نیروی هوایی. همان جایی که قرار بود هواپیما بنشیند. مسئولین آنجا به من نگفتند که این هواپیما کی خواهند نشست. در همین گیرودار شنیدیم هواپیما سقوط کرده است. پدرشان به دنبال یافتن محمد بود. بالاخره محمد را در پزشکی قانونی پیدا می کند. به من اطلاع دادند، رفتم پزشکی قانونی. خیلی شلوغ بود. فقط عکس ها را نشان می دادند. من عکس محمد را دیدم. با اینکه صورتش تغییر کرده بود، اما آرامش عجیب و خاصی در آن بود. همان آرامشی که سالیان سال در انتظارش بود. با دیدن آن آرامش بود که من هم آرام شدم. من به این آرامش اعتقاد دارم و آن را یکی از موهبت های خدا می دانم که به من هدیه کرده است.
آخرین دیدار
یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. می دیدم موقع نماز قنوت هایش عوض شده. بیش از حد در قنوت می ایستد. همین نشانه ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر برخوردهای عاطفی اش بیشتر شده بود. این آخری باری بود که محمد را دیدم.
موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را می بوید، با تمام وجود. انگار سیر نمی شد. بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی چشمم به عکسش افتاد. بعد از آن در مراسم هم توانستم جنازه اش را ببینم.
هنوز بعد از گذشت این همه سال آرامش چهره اش برایم تازه است و این آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت.
پی نوشت ها:
[1]. خرمشهر، کو جهان آرا، گفت وگو با صغرا اکبرنژاد، همسر شهید سید محمدعلی جهان آرا، تهران، انتشارات سوره مهر، نشر کمان، ص 9.
[2]. همان، صص 10 و 11.
[3]. همان، صص 11و12.
[4]. همان، ص 13.
[5]. همان، ص 14.
[6]. همان.
[7]. همان، ص 15.
[8]. همان، صص 15 و 16.
[9]. همان، ص 16.
[10]. همان، ص 17.
[11]. همان، ص 19.
[12]. همان، ص 21.
[13]. همان، ص 20.
[14]. همان، صص 22 و 23.
[15]. همان، صص 23و 24.
[16]. همان، صص 28 و 29.
[17]. همان، صص 24 30.
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 123