ايشان فرمود: من چهل و شش سال است با پدر ايشان مربوط بودم و در خلال اين 46 سال، مدتي پيش پدر بزرگ پدر ايشان يعني مرحوم ملامحمد طاهر قمي درس مي خوانديم. و مدت زيادي هم همدرس و هم بحث بوديم. بعد هم شروع به تعريف از خاندان ما کردند. بعد عمامه را گذاشتند و دعا کردند. بعد آقاي خميني رفت و حاج آقاي مصطفي ماند. ايشان به شوخي گفت: آمبولانس را خبر کن. تا پدرم بود نمي توانستم چيزي بخورم. اما حالا مي خورم.
اين صحبت امام رابطه دوستي پدرم را با آقاي خميني نشان مي دهد.
2 . چندين سفر من با آقاي مومن و اخوي آقاي آل طه و مرحوم يثربي ماه رمضان ها به عراق مي رفتم. خدمت آقاي خميني که مي رسيدم، ايشان معمولا اگر چيزي مي خواست به اين افراد بدهد از طريق من مي داد و به من دو برابر اينها مي داد. اين در حالي بود که معروف بود ايشان خيلي کم پول مي داد. من خودم زياد نجف رفتم اما زياد نماندم.
يکسال با خانم و دو پسر و يک دختر مشرف شدم عراق که شب 27 رجب با هواپيما به بغداد رسيدم. ماشين مستقيم گرفتم که شب را در نجف باشم. جا پيدا نشد و شيخي در نيمه هاي شب به ما رسيد و تعارف کرد که به منزلش رفتم. صبح من به حرم مشرف شدم و گفتم بعد از زيارت، خدمت آقاي خميني مي روم و بعد مي آيم جايي را پيدا کنم. اول صبح رفتم. آقاي شيخ حسن صانعي گفت: اين چه وقت آمدن است؟ گفتم شما به ايشان بگوييد فلاني است. رفتم خدمت ايشان. يادم هست آن روز ايشان ضمن صحبتش فرمود: مردک (يعني شاه) امروز – عيد مبعث – جلوس نکرده نمي دانم مريض است يا تمارض کرده است. اين صبح زود بود. مدتي نشستم و برگشتم. آقاي برقعي که بعدها نماينده آقاي خميني در امارات بود، گفت: من زن و بچه ام نيستند، بياييد برويم آنجا. خانواده را آوردم و رفتم خريدي بکنم. وقتي برگشتم، خانم گفت: يک آقا شيخي را در کوچه را نديدي. گفتم: نه. گفت: شيخي آمد و پاکتي آورد. اين شيخ آقاي فرقاني بود که از اطرافيان امام بود. من وقتي پاکت را باز کردم پول زيادي درون آن بود که قسمتي ايراني و قسمتي عربي بود. اين پول تا روز آخر که من نجف بودم هزينه کامل من شد، بدون کم و زياد. و اين واقعا براي من شگفت بود که هيچ چيزي کم يا زياد نيامد.
3 . بعد از چند ماه از معمم شدن تصميم گرفتم به ايران برگردم. يک روز در مدرسه آقاي بروجردي مشغول خوردن ناهار بودم. يک مرتبه آقاي شيخ حسن صانعي آمد که آقا گفتند: به فلاني بگوييد بيايد کارش دارم. ناهار را خوردم و رفتم خدمت ايشان. آقاي شيخ حسن صانعي آمد، داخل اتاق. من که نشستم، آقاي خميني سرش را بلند کرده به شيخ حسن فرمودند: با شما کاري ندارم. بعد به من گفتند: من از زماني که به عراق آمدم، مدارک و اماناتي دارم که مي خواهم به ايران بفرستم. دلم مي خواهد شما اينها را به ايران ببري. چون شخص مطمئني را پيدا نکردم. شما مي پذيري؟ گفتم: از جان و دل. ايشان به من گفتند: اوضاع گمرک خراب است، براي شما ناراحتي ايجاد نمي شود که ببري. ترسي نداري؟ گفتم: مي برم و ترسي ندارم. مدارک را دادند و فرمودند که هر کدام را به دست همان شخصي که مي گويم بده. به منزل آمدم. ساعتي نننشسته بودم، ديدم آقاي شيخ حسن صانعي آمد و گفتند که آقا مي فرمايند بياييد. خدمت آقا رفتم. ايشان گفتند: من فکر کردم اوضاع خراب است و وضع گمرک هم خراب است و اينها هم مدارک سنگيني است. دلم نمي خواهد شما به دردسر بيفيتيد. من اصرار کردم که دلم مي خواهد انجام دهم. دوبار ساعت چهار بعد از ظهر بود که شيخ حسن آمد و گفت آقاي شما را خواسته اند. ايشان باز فرمودند که من براي شما ناراحت هستم. نمي خواهم براي شما ناراحتي پيدا شود. اصرار کردند، اما من قبول نکردم و گفتم من خواهم برد. اين دلسوزي امام براي يک فرد بود که مبادا گرفتار دردسري بشود که البته من آوردم و مشکلي هم پيش نيامد. يکي از آن نامه هاي مربوط به آقاي لواساني بود. وقتي پاکت را دادم، ايشان هم با پدرم خيلي مأنوس بود و احترام گذاشتم. خواستم بروم ايشان اجازه نداد و گفت صبر کن تا من بخوانم. نامه را باز کرد و گفت: وظيفه من سنگين شد. گفتم: چي؟ گفت: ايشان نوشته اند که اين جوان تازه ازدواج کرده و نياز به خانه و هزينه زندگي دارد و هرچه مي خواهد در اختيارش بگذاريد. از من پرسيد چه مي خواهيد؟ گفتم هيچ و آمدم.
4 . در خلال اين سفرهايي که به عراق مي رفتم، رفتار و آمد زيادي با ايشان داشتم. در يک سفري که باز من در مدرسه آقاي بروجردي اقامت داشتم، آقاي صانعي را دنبال من فرستادند. رفتم خدمت ايشان. پرسيدند: مي خواهي بروي ايران؟ گفتم: آري. فرمودند: چرا بدون خداحافظي؟ گفتم: خداحافظي معناي ديگري هم دارد. ايشان فرمودند: براي شما نه.
5 . يک بار از عراق قصد سفر حج داشتم. رفتم خدمت ايشان. آقاي محتشمي درب در اتاق ايستاده بود. پرسيد: مکه مي روي. گفتم: آري. گفت: اين ساک را ببر و به فلاني بده. من قبول نکردم. ايشان گفت: چطور شما اسم خودتان را انقلابي مي گذاريد و کاري نمي کنيد. گفتم: من اسمم را انقلابي نمي گذارم و اين کار را نمي کنم. اکنون هم برويم نزد آقاي خميني. رفتيم خدمت آقا. مطلب را گفتم که ايشان يک ساک که من نمي دانم داخلش چيست مي خواهد به من بدهد ببرم. ايشان به وي گفتند اصرار نکن و به من هم فرمودند هرطور صلاح مي دانيد عمل کنيد. اين همان ساکي بود که به حجت الاسلام ناصري دادند برد و چهار سال آنجا در سعودي در زندان ماند.
6 . در يکي از اين سفرها که قصد آمدن ايران داشتم. آقاي دعايي که در مدرسه سيد بود و وضع مالي بسيار بدي هم داشت. موقعي که خواستم به ايران بيايم يک مفاتيح به من داد و گفت يک خانمي در شميران اين مفاتيح را جا گذاشته ببر به او بده. آن لحظه شک نکردم. وسط راه با آقاي مومن بودم. داستان را به ايشان گفتم. و توضيح دادم که اين مفاتيح نيست، چيز ديگري است. ايشان شروع کرد به من دلداري بدهد. برادرم هم بود. ما به گمرک رسيديم. همه اثاث را زمين گذاشتند و چون کتاب زياد داشتيم، مأمور گمرک گفتند بايد به کرمانشاه برويد، کسي از سازمان امنيت بيايد که اين کتابها را تشخيص دهد. همه کتابهاي را روي ميز چيدند. کتابهاي همه را رد کردند. از من ماند. روي کتابهاي من همان مفاتيح بود. مأمور خواست اين کتاب را ببيند يک نفر وارد گمرک شد که وضع به هم خورد و رفتند با او دست دادن و پذيرايي. از آن طرف ماشين هم در حال حرکت بود. يک حمال، دسته کتابهاي من را جلوي مأمور گذاشت که آقا ماشين منتظر است اينها را ببينيد مردم بروند. او کنار زد و گفت: اينها را ديدم. دوباره حمال تکرار کرد و تأکيد کرد که اينها را نديديد. او دوباره کنار زد و گفت اينها را ديدم. حتي براي بار سوم، آن مرد تکرار کرد. اين بار اين مأمور سازمان امنيت عصباني شد و با دست به کتابها زد که همه پرت شد و گفت چند بار به تو بگويم، اينها ديدم. من هم يک چادر شب پهن کردم و به سرعت همه را جمع کرده داخل آن ريختم. ماشين راه افتاد و دو سه ساعت به اذان صبح رسيديم تهران. من که ترسيده بودم يک ماشين دربست گرفتم و با دوستان رفتيم قم. مستقيم رفتم خانه. اثاث را آورده مفاتيح را بيرون آوردم و با چاقو جلد مفاتيح را پاره کردم. دو طرف آن کتابچه بود. يک طرف جزوه اي شصت صفحه اي بود به خط تيمور بختيار با عنوان روش انقلاب ايران. يک طرف ديگرش هم صفحات متعددي بود که بچه هاي انقلابي نجف در باره ايران نوشته بودند. اگر اين مفاتيح به دست کسي مي افتاد پيدا بود که من به چه دردسر بزرگي مي افتادم.#
کتاب را بستم. آقاي دعايي گفته بود که کتاب را به محمد منتظري بدهم تا مثلا به آن زن برساند. همان اذان صبح کتاب را به مادرم دادم که ببر و به ايشان بسپر که برد. بعدها اين داستان را به آقاي خميني گفتم و ايشان از کاري که آقاي دعايي کرده بود، خيلي ناراحت شد.
7 . آقاي خميني در نجف بود. شبها بعد از نماز مغرب و عشا در بيروني مي نشستند. وقت جلوس که تمام مي شد سر ساعت بر مي خواستند و عازم حرم مي شدند. تنها آقاي فرقاني با ايشان مي رفت که کارش گرفتن يک جايي براي امام در حرم بود. يک شب من آنجا بودم. همان وقت که امام برخاست من هم بلند شدم بروم مدرسه. مسير يکي بود. اواسط راه متوجه شد که کسي پشت سر ايشان مي آيد. برگشتند. مرا ديدند و فرمودند: کاري با من داريد. گفتم: نه من به حجره مي روم. فرمودند: يا شما برو آن طرف خيابان من اين طرف يا به عکس. عرض کردم: من به شما کاري ندارم. مسير ما يکي است. ايشان فرمودند: من نمي خواهم کسي دنبال من بيايد. من مي روم آن طرف خيابان. من عرض کردم: نه آقا من مي روم و رفتم و ايشان مسيرش را ادامه داد.
8 . امام ايام زيارتي مي آمدند کربلا که منزلي هم در اختيارشان گذاشته بودند. يک شب من آنجا رفتم، ايشان را ببينم. کسي منزل نبود جز ايشان. وقتي وارد شدم آقا موسي اصفهاني کنار ايشان نشسته بود. آقا موسي صحبت مي کرد و متکلم وحده بود و امام ساکت بود و حتي يک کلام با ايشان حرف نزد. من ديدم طول کشيد برخاستم بروم. ايشان با دست و زبان اشاره کردند که بنشينيد. من نشستم. قريب به يک ساعت آقا موسي حرف مي زد و امام هم يک کلام جواب ايشان را نداد. صحبت موسي که تمام شد رفت. من تنها ماندم. بعد که ايشان رفت، خواستم خداحافظي کنم. گفتند: برويد، کاري ندارم برويد. گفتم: پس چرا فرموديد بنشينم. ايشان فرمودند: چون آقا موسي بود، نمي خواستم تنها باشم.
9 . هر وقت نجف بودم، به درس امام مي رفتم. مستشکل در درس ايشان زياد بود. اما معمولا وقتي حاج آقا مصطفي اشکال مي کرد، ايشان با دقت گوش مي داد و جواب مي داد. برخي ديگر که اشکال مي کردند امام با دست اشاره مي کردند که نه نه. مثل اين که حالا زود است. يکبار دکتر صادقي اشکال کرد. امام جواب نداد. دوباره پيگيري کرد، امام جواب کوتاهي داد که زودتر رد شود. بار سوم و چهارم اصرار کرد، امام فرمودند: آقاي صادقي من فکر کردم شما چيزي مي فهميد! از همان جا بود که صادقي رفت که رفت و ديگر هم درس نيامد و بعدا هم راهش را جدا کرد.#
10 . تعدادي طلبه جوان دور امام بودند که يکي آقاي زيارتي بود. سابقا من يک خاطره اي از او داشتم که در وقت شروع انقلاب در سالهاي 42 و 43 حمله اي به آقاي بروجردي کرد که من تحمل نکردم و با او دعواي شديدي کردم. آقايان محتشمي و اصغر طاهري کني و دعايي و ناصري و اينها اطراف امام بودند. من چون با آقاي آقا سيد محمد روحاني بستگي داشتم، خدمت ايشان هم مي رسيدم. يک زماني ميان اطرافيان امام و او درگيري شديدي پيش آمد و روحاني متهم شد که پول مي گيرد. طاهري کني پالتو مي پوشيد و ملبس نبود. از نزديکان آقاي مهدوي کني بود. امام هم خيلي به او علاقه داشت. يکبار ايشان پيش من آمد و گفت: برخي از اينها که نسبت هاي تند مي دادند پشيمان شده اند و نزد من آمدند که بروم از ايشان حلاليت بطلبم. آقاي روحاني آن موقع کوفه بود و جايي در نزديک يونس نبي منزل داشت. ظهر رفتم و ناهار را بودم. مسأله را با ايشان مطرح کردم. ايشان خيلي ناراحت شد و گريه کرد و گفت جز در محکمه عدل الهي اين مسأله قابل رسيدگي نيست. البته آقاي روحاني با امام خوب نبود و عقيده به ايشان نداشت.
از افراد نزديک به امام آقايان قديري و رضواني خميني بود.
11. آخرين سفري که من در نجف بودم، حدود پانزده روز پيش از رفتن امام به پاريس بود. ايشان که به ايران برگشت، مدتي بعد به قم آمد. هر کسي که به ديدن ايشان رفت بعد از تمام شدن ديدن ها، به بازديد رفت. من به پدرم گفتم، ديدن ايشان برويم. ايشان قبول نکرد و از سرو صدا خوشش نمي آمد. شبي من منزل پدرم بودم که خيلي هم محقر بود و دو اتاق بيشتر نداشت. ديدم در مي زنند. اتفاقا من رفتم. ديدم آقاي شيخ حسن صانعي است. از من پرسيد که پدرتان هستند؟ گفتم: بله. گفتند آقا دارند مي آيند. در کوچه نگاه کردم، ديدم آقاي خميني است که تنها بود. با اين که پدرم ديدن ايشان نرفته بود، امام آمد ديدن ايشان. از گفتگوها که مربوط به گذشته بود چيزي يادم نيست. اما پدرم به ايشان گفتند: اکنون همه از شما نام مي برند و اسم شما بر سر زبانهاست، اما اين که مرجعيت را منحصر در شما بکنند صلاح نيست. خداي ناکرده ، اگر مشکلي پيش بيايد اين مسأله صلاح نيست. فرمودند: من کاري مي کنم که ديگران هم مطرح باشند.
12 . زماني من مشهد بودم که پدرم فوت کرد. اين دو سال پيش از رحلت آقاي خميني بود. جنازه را بيست و چهار ساعت نگاه داشتند که من از مهشد به قم بيايم. من بدون خبروارد شدم. تا آمدم خبرم کردند. شب بود، احمد آقا زنگ زد و گفتند: آقا سلام مي رسانند و تسليت مي گويند و فرمودند هر کاري دارند ما انجام بدهيم. ساعتي بعد که نزديک نيمه هاي شب بود، باز احمد آقا زنگ زد و گفت آقا فرمودند که ما براي قبر تهيه ديده ايم و دستور فرمودند که من و خانواده براي تشييع به قم بياييم. باز پرسيدند: شما کاري نداريد. تشکر کردم و گفتم: نه. اندکي بعد دوباره زنگ زد و گفت من خواب بودم، آقا من را بيدار کرد و گفتند که خودت فردا برو قم و آقاي مولايي هم را پيدا کن که هر کجا قبر خواستند به آنها بدهند.#
نيم ساعت بعد آقاي مولايي از تهران زنگ زد و گفت: آقاي احمد آقا از طرف آقا به من گفتند به قم بيايم. صبح آمد قم و پرسيد هر کجا که نظرتان هست براي شما قبر بدهم. من آقاي آل طه را واسطه کردم صحبت کند. و گفتم که وصيت پدرم اين است که قبر بکر باشد. بالاخره آقاي مولايي گفته بود که من نمي خواهم در بقعه ها باشد. چون فکر مي کنم آقا ناراحت شوند. بحث بکربودن قبر شد و قرار شد بپرسند. بالاخره جاي يک پايه قديمي را نزديک بقعه قديمي نشان دادند که برداشته اند و خالي است و بکر است. همانجا پدرم را دفن کردند. جاي آن در مسجد طباطبائي نزديک به بخش اصلي حرم است.
13 . زماني که امام هنوز قم بود يک روز احمد آقا زنگ زد و گفت آقا باشما کار دارند. رفتم خدمت ايشان. فرمودند که من از وضع بهداري راضي نيستم و فکر مي کنم شما بايد کاري انجام دهيد. بيشتر مقصودشان قم بود، اما در کل هم نظرشان بود که هر کاري از دستم مي آيد بکنم. عرض کردم پول مي خواهد. ايشان فرمودند که بهداري خودش اعتبار دارد. من عرض کردم: اين براي کارهاي جاري است. من براي هر کار اضافه پول مي خواهم. اين زمان هنوز آقاي خميني قم بود. فرمودند: چه قدر مي خواهيد؟ گفتم: ماهيانه پانصد هزار تومان که آن موقع پول زيادي بود. قبول کردند. و من گفتم اگر پول بيشتري خواستم مي گيرم. فرمودند باشد. هر ماه اين پول مي رسيد و آقاي شيخ حسن صانعي مي گفت: ايشان به هيچ يک از نمايندگانش مقرري نمي داد. هر ماه آقاي صانعي پول را به من مي داد. يک بار گفت: وضع پولي آقا خراب است و اين چه پولي است که شما مي گيريد؟ گفتم: اگر شما مي دهيد ندهيد، اگر آقا مي دهد به شما مربوط نيست. نامه اي به امام نوشتم و داستان را گفتم. آقاي صانعي ماه بعد آمد و گفت: گلايه من را پيش آقاي خميني کرده اي؟ من گفتم: نه من فقط جريان را نوشتم. ايشان گفت: من مي دهم اما ماهي دويست و پنجاه هزار تومان. نگرفتم. و باز نامه اي نوشتم و چندي بعد احمد آقا زنگ زد و گفت: آقا فرمودند من نمي خواهم پول شما را آقاي صانعي بدهد. پول شما را نزد بانک تعاون اسلامي گذاشتم. از آن به بعد من از آنجا مي گرفتم. يک سال پيش از رحلت آقاي خميني، احمد آقا زنگ زدند و گفتند: آقا فرمودند من مي خواهم پول شما به من وابسته نباشد. شما چه نظري داريد؟ من گفتم: هر چه ايشان صلاح بدانند من قبول دارم. چند روز بعد زنگ زدند و فرمودند که من پول شما را حواله به بنياد مستضعفان کردم. آن زمان آقاي مظاهري رئيس بنياد بود. نکته اي را هم اشاره فرمودند که رمز بين من و ايشان بود و آن اين که اين پولها از پولهايي نيست که شما حرام مي دانيد . قسمتي از بنياد در اختيار من است که از آن، اين پول را به شما مي دهم. اين پول تا يک سال بعد از رحلت امام هم مي امد. آن وقت من استعفا دادم و نوشتم: اگر اين پول را به عنوان من مي دهيد من استعفا کرده ام و نيستم. اگر براي تشکيلات مي دهيد خودتان مي دانيد.
14. اشاره حضرت امام در اين باره که اين پول از آن پولهايي نيست که شما اشکال مي کنيد مربوط به چند سال پيش از آن بود. من يک بار که خدمت ايشان رسيدم روي ارادتي که به ايشان داشتم و رابطه اي که با پدرم داشتند، حرفم را صريح مي زدم. آن روز گفتم که آقا! من اين مصادره هايي که در دادگاه هست قبول ندارم و بيشتر اين موارد خلاف است. به همين جهت من تصرفي در اين پولها نمي کنم. اين در ذهن امام بود و سالها بعد وقتي آن جمله را فرمودند، اشاره به عرضي بود که چندين سال پيش از آن من آن را مطرح کرده بودم.
15 . من از اولي که پول را گرفتم صورتي تنظيم کردم که مثلا ايشان صورت هزينه را ببيند. ايشان خيلي با ناراحتي فرمودند: بگذار کنار بگذار کنار. بعد فرمودند: من فقط يک نصيحت مي کنم و آن اين که در کارهاي مالي ات و چک هايي که مي کشي سعي کن يک امضائي نباشد، کسي ديگر را هم شريک کن. چون مردم روي روحانيت حساس هستند و ممکن است مسائلي مطرح کنند. اگر پاي يک نفر ديگر هم در ميان باشد، بهتر است.
بازدیدها: 84