خاطرات یک عکاس از سفر پیاده روی کربلا در اربعین

خانه / مطالب و رویدادها / خاطرات یک عکاس از سفر پیاده روی کربلا در اربعین

مرز تا دلت بخواهد شلوغ است و بی نظم ، مرز ایران منظم پاسپورتمان مهر می خورد واردعراق می شویم ،یک صف می شویم و مهر ورود می زنند و از همان وسط صف از بلوکی وارد خاک عراق می شویم.اینقدر بهم ریخته است که می شود بدون تشریفات وارد مرز شد، بالاخره بطلبند هر جور باشد اذن ورود می دهند.

ورود به عراق و اذن سفر از امام علی (علیه السلام)

مرز تا دلت بخواهد شلوغ است و بی نظم ، مرز ایران منظم پاسپورتمان مهر می خورد واردعراق می شویم ،یک صف می شویم و مهر ورود می زنند و از همان وسط صف از بلوکی وارد خاک عراق می شویم.اینقدر بهم ریخته است که می شود بدون تشریفات وارد مرز شد، بالاخره بطلبند هر جور باشد اذن ورود می دهند.

نجف شلوغ است تا دلت بخواد از هر ملتی آدم آمده اینجا؛ بعضی عرب های بادیه نشین، نجف سر راهشان است، می آیند، سلامی می دهند و می روند، نمی ایستند.
نجف تقریباً یک روز و دو شب میهمانیم؛ هتلمان اول جاده کربلاست، همه ازین مسیر می روند. آخر شب و صبح که برای نماز بلند می شوم سایه آدم ها از پشت شیشه لابی پیداست که دارند به سمت کربلا پیاده می روند. این سیل جمعیت تمامی ندارد. هرچند یک روزی به شروع رسمی پیاده روی مانده، همه مان هوایی شده ایم و دم هتل می ایستیم به نظاره پیاده روندگان با حالی مبهم و غریب.
خیلی ها با خانواده شان هستند؛ یک مرد و سه زن و 10 بچه قد و نیم قد توجه ام را جلب می کند. شاید 30 درصد زایران زن باشند و البته سهم بچه ها هم کم نیست. می گویند دو روز و نیم توی راهیم. البته طولانی ترین پیاده روی از بصره شروع می شود که حدوداً 500 کیلومتر است و بیست روزی طول می کشد.
حرم امام علی(علیه السلام) می روم برای عرض ارادت و البته اجازه گرفتن که این سفر بی اذن پدر به پسر نمی رسی. بس که شلوغ است نفس آدم می گیرد. محوطه اطراف گیت های بازرسی تقریباً با دمپایی های بی صاحب فرش شده است. باید پا بر فرشی از هزاران دمپایی رها شده بگذاری.‌ دمپایی هایم را کمی دورتر قایم می کنم چون کفش داری ها به قدری شلوغ اند که هیچ قبول نمی کنند. دمپایی ها را که قایم کردم می روم داخل، بعد از کلی معطلی برای گشتن و گذشتن از گیت ها، وارد حرم می شوم؛ جای سوزن انداختن نیست.
فقط می شود راه رفت آنهم توی صحن. از درب ایوان طلا که می خواهم وارد شوم لای جمعیت گیر می افتم و آدم ها و فشارهای استخوان شکنشان می برندم جلو، تنها حرفم به امام ام این است که اجازه بدهند این سفر به انتها برسد و این پاها توی راه شرمنده ام نکنند. التماس می کنم فقط بگذارند برسم کربلا بعدش مردن هم برایم سهل است. موقع برگشت اولین لنگه دمپایی را یک متری محل اختفا و لنگه دوم را دو سه متر دورتر پیدا کردم و برگشتم سمت هتل.
مقابل یکی از موکب ها می ایستم تا عکس بگیرم؛ مرد لالی پشت کتری چایی ایستاده به زور تعارف می کند و چایی می ریزد و با زبان اشاره می پرسد می روی کربلا ؟ با تکان سر می گویم بله. دست به دعا بر می دارد و بعد با اشاره می گوید باید غذا بخوری، وقت غذا هم نیست به چند نفری اشاره می کند و دست سمت دهان می گیرد .من شرمنده می شوم غذا تمام شده و او همچنان پی گیر است. می گویم آرام بماند عکس بگیرم دیرم شده. بیشتر از خجالت است که می روم. دفعه بعد از آن حوالی رد می شوم صورتم را می پوشانم تا دوباره نبیندم.
روزاول: شروع پیاده روی از نجف
صبح دوشنبه آماده حرکتیم دیر هم شده که استاد پناهیان برای صحبت و شروع سفر با گروهمان می آبد توی لابی هتل. ما بی تابیم که زودتر حرفهایش تمام بشود و راه بیفتیم؛ دیروز پایم اذیت می کرد می نشینم روی صندلی می کوبم روی پاهایم و اتمام حجت می کنم باهاشان، می گویم فقط شرمنده ام نکنید. پاسپورت ها را می گیریم و کنده می شویم از هتل سبک بال. قدم به جاده نجف – کربلا که می گذاریم بی اختیارقدم هایمان تند می شود. حس و حال عجیبی است این شروع سفر. دم صبح است و موکب ها صبحانه می دهند، ولی ما بی اعتنا از اصرار آنها رد می شویم، تعجب می کنند.
تا به حال تجربه ای این قدر نزدیک برای لمس یک جامعه غریبه دست نداده بود. می شود بین هزاران غریبه سفر کنی، ساعت ها همراهشان راه بروی از رفتارشان عکاسی کنی و اخلاق و عاداتشان را ببینی. همکلام و میهمان خانه ها و موکب ها و سفره های شان بشوی وآخرشب در کنارشان بخوابی.البته این جاده اخلاق ها را هم عوض کرده از طمع و بد اخلاقی که قبل ها شنیده میشد خبری نیست. همه مهربان شده اند!. اینجا تورا با نام زائر می شناسند. همین اسم برای وارد شدن به هر خانه ای و نشستن بر هر سفره ای کافی است. کسی هم که زائر است خیلی توجهی به دورو بر ندارد. بعضی ها روزها توی راهند و خستگی از هر قدمشان مشخص است. فقط راه می روند و حرف هم نمی زند.
در ابتدای مسیر پوستری با عنوان یالثارات حسین نصب شده و پرچم 22 کشور که احتمالاً تعدادی شیعه دارند؛ درردیف اصلی پرچم ایران، بحرین، عراق و سوریه خودنمایی می کند. نکته جالب اینکه به جای پرچم لبنان، پرچم حزب الله لبنان را قرار داده اند.
ابتدای صبح به زوار چای ،شیر گرم، دوغ ؛ شربت ؛ لبو و تخم مرغ اب پز و نیمرو،شلغم و نخود پخته که بهش میگویند لب لبی! و چیزی به گمانم  پرورده خرما باشد و خرمای اغشته به ارده و کنجد که برای پیاده روی فوق العاده است تعارف می کنند. میوه هم البته نشسته می دهند سیب و پرتقال و نارنگی و البته خیلی جاها کاهو می دهند. نمیدانم شسته اند یا نه، خیلی اعتبار نمی کنم و سمتشان نمی روم. چای هم در انواع سیاهِ جوشیده، زعفرانی، چای ترش و خوش مزه تر از همه چای لیمو عمانی، به وفور هست.
البته این وفور سمت نجف که آبادی بیشتری دارد و کمی تمیز تر است، بیشتر است؛ از بعد از 40 کیلومتر، دیگر کیفیت و تنوع غذاها کمتر می شود و البته آب معدنی هم سخت تر گیر می آید مخصوصاً نزدیک کربلا!
غذاها هم بسته به توان  مالی و تعداد پخت فرق می کند از عدس پلو و قیمه نجفی بگیر تا برنج سفیدی که روی ان قدری نخود و عصاره اش را ریخته اند، یک چیزی شبیه مرصع پلو خودمان ، ماهی ، فلافل ،قرمه سبزی مانندی ، مرغ ،خوراک گوشت و یک دوجا هم بساط کباب راه انداخته بودند. شب البته غذا ها سبک تر است اکثرا مرغ آب پز و نان ، فلافل، و کباب شامی می دهند.
حس می کنم از برنامه پیاده روی عقب ام برای همین ناهار را که به نسبت ما ظرف های کوچکتری دارد می گیرم از هرجا که خلوت تر است فارغ از نوع غذا و ایستاده یا در حال راه رفتن می خورم. یک جایی برای پختن املت آنهم به تفکیک سرخ کردن پیاز و گوجه و بعد تخم مرغ در کمتر از دو دقیقه از مشعل های صنعتی استفاده می کنند! قسمت سخت ماجرای پیاده روی انتخاب بین غذاهاست و اینکه ممکن است بعداً غذای بهتری بدهند که سیر باشی البته من قید این یک مورد را زدم و عملاً همیشه گشنه راه می رفتم.
اکثرا برای گرفتن غذا صف می کشند و منظم غذا می گیرند البته بیشتر دست موکب دار است که چقدر منظم کند ملت را وگرنه در حالت عادی بی نظمند ولی با کلامی صف می کشند و چیزی نمی گویند. تقریبا فاصله 90 کیلومتری نجف تا کربلا خالی از موکب نیست. هر چند قدم و چسبیده به هم موکب و حسینیه و ساختمانی هست. می گویند نزدیک به هزار موکب مستقرند ولی به گمانم دو برابر این عدد باشد.
بهترین قسمت ماجرای پذیرایی ماساژ پا و بدن زائران خسته است؛ همانجا کنار جاده روی زمین چند نفری با پماد و روغن مشغول ماساژ پاها می شوند. چند تا عکس که می گیرم یکی شان می گوید بشین. حتی اجازه نمی دهد جورابم را در بیارم تشر می زند و خودش جورابم را در می آورد بیشتر خجالت زده می شوم، ولی بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، با پماد خاصی پا هایم را تا زانو ماساژ می دهد ، پاهایم را می گذارد روی شانه اش و گرفتگی عضلات را کم می کند. آخر سر هم می گوید کار دیگری نداری؟ تشکر می کنم ، جوراب را دوباره خودش پایم می کند.البته آنها که ماساژ بدن می دهند ماساژورهای دستی دارند که برقی است با گویی که روی پا و کمر می کشند.
تنها ابتدای مسیر نجف دو پل عابر پیاده قرار دارد ، وسط راه مجبورم از وسایل نقلیه مثل ماشین کپسول گاز، نفتکش ، ماشین تانکرآب و دکل های پرچم و نورافکن و جرثقیل و هرچه که قدری ارتفاع دارد و مشرف برجاده است بالا بروم تا بشود سیل جمعیت را نشان داد. از این بالا تا چشم کار می کند آدم است و غباری به ارتفاع 50-60 متر که از کشیدن دمپایی شان بر زمین به آسمان روانه کرده اند . اکثر عراقی ها دمپایی دارند و زن بچه ها را هم دنبال خودشان راه انداخته اند و همان یک دست لباس تنشان هست و بس. مگر زنان و بچه های کوچک که ساک ها را زنان یا روی سر می گذارند یا بند ساک دستی را روی پیشانی می اندازند و ساک می افتد پشت گردنشان.از شیوه پیاده روی شان می شود فهمید چقدر به سختی عادت دارند و سبک زندگی بدوی و خشن عشیره ها تحملشان را بسیار بالا برده.
زن ها شاید 70 درصدشان پوشیه دارند؛ جز نوجوانان و بچه ها و یا آنها که سن و سالی دارند. هرچند ایرانی ها هم برای در امان ماندن از  خاک و آفتاب از روبنده استفاده می کنند. اولین اقلیت غیرعراقی، ایرانی ها هستند که تعدادشان شاید به 50 هزار نفر برسد بعد لبنانی ها و بعد ترک ها. ترک ها هرچند کمترند، اما متمرکز و گروهی حرکت می کنند و بیشتر با لباس ، پرچم ملی و دستمال گردن شان، خودنمایی می کند. برخلاف ابرانی ها اکثریت لبنانی ها بالای 35-40 و ترک ها بیشتر بالای 40-50 دارند. هرچند جوانانشان هم هستند اما ایرانی ها شاید 70 درصد جوانند و بسیاری هم متأهلی آمده اند و خلاصه پیاده روی دو نفره دارند .روز اول چندتایی آشنا می بینم که اصلا باورم نمی شود اینجا ببینمشان، حس میکنی همه امسال آمده اند برای این پیاده روی.البته روز دوم و سوم جز یک دونفر اثرچندانی ازشان نیست.
دارم پسته می خورم و راه می روم که کنارم دو خانم لبنانی راه می روند اول که تعارفشان می کنم رد می کنند بعد می پرسم لبنانی هستید می گویند بله می گویم ایرانی هستم که یخ شان آب می شود و …

Views: 227

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *