خورشيد خود را بالاى سر ماشين كشيده بود و باران گرما بر سرمان مى ريخت . بيابان سوزان و بى انتها در چشمهايمان رنگ مى باخت و به كبودى مى گراييد از دور هم ، چيزى ديده نمى شد، ناگاه ماشين ما كه از مشهد عازم تهران بود از حركت ، ايستاد، راننده كه مردى بلند و سياه چرده بود با عجله پايين آمد و بعد از آنكه ماشين را براندازى كرد خيلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشين برگشت و گفت : بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما كه در وسطهاى ماشين بود، آمد، به من چون سيد بودم حرفى نزد. ولى رو كرد به حاج شيخ عباس قمى (ره ) و گفت : اگر مى دانستم تو را اصلا سوار نمى كردم از نحسى قدم تو بود كه ماشين ، ما را در اين وسط بيابان خشك و برهوت معطل گذاشت ، يا الله برو پايين و ديگر هم حق ندارى سوار اين ماشين بشوى .
البته راننده تا حدى تقصير داشت . اين طاغوت و حكومت ضد دين زمان بود كه تبليغات ضد اسلام و روحانيت را بجايى رسانده بود كه عده زيادى از مردم قدم آخوند و روحانى را نحس مى دانستند و اگر گرهى در كارشان مى افتاد و آخوندى آنجا حضور داشت ، به حساب او مى گذاشتند.
مرحوم شيخ عباس بدون اينكه كوچكترين اعتراضى كند و حرفى بزند، بلند شد و وسايلش را برداشت و از ماشين پياده شد. من هم بلند شدم كه با او پياده شوم اما او مانع شد، ولى من با اصرار پياده شدم كه او را تنها نگذارم اما او قبول نمى كرد كه با او باشم ، هر چه من پافشارى مى كردم ، او نهى مى كرد، دست آخر گفت فلانى راضى نيستم تو اينجا بمانى . وقتى اين حرف را از او شنيدم ديدم كه اگر بمانم بيشتر او را ناراحت مى كنم تا خوشحال كرده باشم ، برخلاف ميلم از او خداحافظى كرده سوار ماشين شدم …
بعد از مدتى كه او را ديدم جريان آن روز را از او پرسيدم ؟ گفت : وقتى شما رفتيد خيلى براى ماشين معطل شدم ، براى هر ماشينى دست بلند مى كردم نگه نمى داشت ، تا اينكه يك ماشين كاميونى كه بارش آخر بود برايم نگه داشت .
وقتى سوار شدم ، راننده آدم خوب و خون گرمى بود، و به گرمى پذيرايم شد و تحويلم گرفت ، خيلى زود با هم گرم شديم قدرى كه با هم صحبت كرديم متوجه شدم كه او ((ارمنى )) است و مسيرش همدان است ، از دست قضا من هم مى خواستم به همدان بروم ، چون مدتها بود كه دنبال يك سرى مطالب مى گشتم و در جايى نيافته بودم فقط مى دانستم كه در كتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان مى توانم آنها را بدست آورم ، به اين خاطر مى خواستم به همدان بروم .
راننده با آنكه ارمنى بود آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده كردم و احاديثى كه از حفظ داشتم درباره احكام نورانى اسلام ، حقانيت دين مبين اسلام و مذهب تشيع و… برايش گفتم . وقتى او را مشتاق و علاقه مند ديدم ، بيشتر برايش خواندم ، سعى مى كردم مطالب و احاديثى بگويم كه ضمير و وجدان زنده و بيدار او را بيشتر زنده و شاداب كنم .
تا اين كه به نزديكهاى همدان رسيديم ، نگاهم كه به صورت راننده افتاد ديدم قطرات اشك از چشمانش سرازير است و گريه مى كند، حال او را كه ديدم ديگر حرفى نزدم ، سكوتى عميق مدتى بر ما حكمفرما شد هنوز چند لحظه اى نگذشته بود كه او آن سكوت سنگين را شكست و با همان چشم اشك آلود گفت :
فلانى اين طور كه تو مى گويى و من از حرفهايت برداشت كردم ، پس اسلام دين حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم . شاهد باش من همين الآن پيش تو مسلمان مى شوم و به خانه كه رفتم تمام خانواده و فاميلهايى كه از من حرف شنوى دارند مسلمان مى كنم .
بعد هم گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله .
بله خدا را بنگريد كه چه مى كند، ماشين پنچر مى شود، راننده پياده اش مى كند، كاميونى مى رسد كه مسيرش همان جايى است كه او مى خواهد برود و از همه مهمتر آن ثواب را خداوند نصيبش مى كند كه از آن زمان به بعد از نسل و ذريه آن مرد هر كس به دنيا بيايد مسلمان است و ثواب و حسنه اش براى مرحوم حاج شيخ عباس قمى (ره ) مى باشد. روحش با روح امام خمينى با انبياء محشور باد.
منبع: عاقبت بخيران عالم جلد 2
بازدیدها: 288