خاطره ای از آخرین ساعات شهادت شهید بروجردی

خانه / دسته‌بندی نشده / خاطره ای از آخرین ساعات شهادت شهید بروجردی

شهید بروجردی گفتند:”کجا همین طوری بدون خداحافظی میری ،معلوم نیست که دوباره همدیگر را ببینیم” ایشان پیاده شد من را در آغوش کشید ودستی به بازوهایم زدو بامن روبوسی وخدافظی کرد رفت .

بهار سال 1362 در مهاباد قرارگاه زیدابن حارث بعنوان افسر مهندسی مامور بودم عصرها جلو قرارگاه بعضی مواقع قدم میزدیم در همانجا با شهید اشنا شدم ایشان مرا اخوی صدا میکرد .
31 اردیبهشت ،موقعیکه طبق معمول باهم بودیم گفتند راستی اخوی یک پایگاهی نزدیکی سه راه محمدیار داریم که ضدانقلاب شبها بچه ها را اذیت میکنند فردا صبح باهم برویم انجا تدابیری ازنظر حفاظت پایگاه انجام دهیم.
صبح روز بعد ساعت 8 قرارشد از جلو دژبانی باهم حرکت کنیم در سر ساعت ایشان با پاترولی که یکنفر دیگر هم جلو نشسته بود امدند. ایشان عقب خودرو بود من که میخواستم سوارشوم از پادگان سراغ من امدند گفتند که فرمانده قرارگاه دستور دادند بولدوزری روزقبل در نزدیکی پایگاه امید به گل نشسته است وشب هم بلدوزر باحفاظت پرسنل کمین سالم مانده بود، اگر منافقین متوجه شوند،برای ایجاد رعب و وحشت مردم شبانه آن را به آتش می کشند.
باید جهت بیرون اوردن بولدوزر ازگل به انجا بروم. هنوزسوار خودرو شهید نشده بودم از شهید بروجردی اجازه گرفته وبه ایشان گفتم ماموریتی به من محول شده شما از محل بازدید کنید ظهر باهم جهت رفع کمبود پایگاه بعد از برگشتن اقدام میکنیم ومن با احترام نظامی خواستم جدا شده به ماموریت محوله بروم .
شهید بروجردی گفتند:”کجا همین طوری بدون خداحافظی میری ،معلوم نیست که دوباره همدیگر را ببینیم” ایشان پیاده شد من را در آغوش کشید ودستی به بازوهایم زدو بامن روبوسی وخدافظی کرد رفت .
ساعت 9 صبح شده بود من به محل ماموریت رسیدم درحدود 50 متری بلدوزر بودم دیدم چند نفر از بچه های پایگاه باتلاش بلدوزر ازگل ولجن بیرون اوردند دیگر من کاری نداشتم به قرارگاه برگشتم .
میخواستم به محل استقرار شهید بروجردی بروم که با توجه به اینکه در مسیر متفاوت بودیم اول باید به پادگان آمده واز آنجا اعزام میشدم، نزدیکی ظهر به پادگان رسیدم بعضی از دوستانم که از ماموریت من مطلع نبودند، متعجب مرا نگاه میکردند، وهمه غمگین وگریان بودند من که باید سریع جهت دیدار و مشورت به محل استقرار شهید بروجردی میرفتم ،سراغ او را میگرفتم وگریه جوابم بود که در آخر متوجه شدم که ایشان وهمراه وراننده درنزدیکی پایگاه محمدشاه با انفجار مین کار شده منافقین کنار جاده شهید شدند.
و فقط لحظه آخر که از خودرو پیاده شد وبا من روبوسی کرد دور سرم میچرخید واین کلامش برایم تداعی اگر آگاهی از آسمانی شدن او را داشت”کجا همین طوری بدون خداحافظی میری ،معلوم نیست که دوباره همدیگر را ببینیم”.
منبع : تا شهدا

بازدیدها: 2

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *