خواب شهید مدافع حرم در کربلا چگونه تعبیر شد
هیات: شهید شالیکار، از روزهای جوانی، وقتی لباس جهاد در راه خدا را پوشید و به جبهه رفت، با خودش قرار گذاشت وقتی از پا بنشیند که جانش را در راه خدا داده باشد؛ مثل برادرش حسین که در کربلای ۱۰ به آسمان رفته بود. سرانجام در تقدیر او نوشته شده بود ۲۱ آذر سال ۹۴ شهید مدافع حرم خواهد شد و مزد سال ها مجاهدتش را خواهد گرفت. شهربانو نوروزی، همسر این شهید عزیز، سال ها زندگی مشترکشان را اینگونه روایت می کند:
فکر کردم برای خواهرم خواستگار آمده
آغاز زندگی مشترک من و محمد برمی گردد به سال ۶۹. خانواده من اهل بابلسر و ساکن همین شهرستان بودند، اما خانواده محمد اهل شهرستان فریدونکنار و ساکن آنجا. دختر عموی شهید شالیکار همسایه ما بود و مرا برای ازدواج با سرعمویش معرفی کرد. در واقع ازدواج ما کاملاً به صورت سنتی انجام شد و خانواده شهید شالکیار به خواستگاری من آمدند.
من ۱۵ سالم بود و فرزند دوم خانواده ۷ نفری. ۵ خواهر بودیم و یک برادر. خواهر بزرگ ترم تهران در رشته تربیت معلم تحصیل می کرد. برای همین من بیش تر در چشم آشناها بودم. خواستگارم از او بیشتر بود. هرچند خیلی از مسائل ازدواج سر درنمی آوردم. یک روز مادرم گفت: شهربانو قرار است خواستگار بیاید. اول خیلی خوشحال شدم و گمان کردم برای خواهرم می آیند. اصلاً فکر نمی کردم قرار است من ازدواج کنم. مادرم که احساس مرا متوجه شد، گفت: آنها به خواستگاری تو می آیند نه خواهرت. آنجا تازه فهمیدم قرار است ازدواج کنم.
به مادرم گفتم: چرا من؟ ناراحت بودم چون تازه کلاس سوم راهنمایی می رفتم. مادرم گفت: خب آنها تو را پسندیده اند. خلاصه قسمت بود و محمد و خانواده اش مرا دیدند. جالب است برایتان بگویم از خواستگاری تا عروسی ما حدوداً یک ماه طول کشید. درست است که اولش مخالف بودم، اما عروسی کردن را دوست داشتم. خصوصا با محمد که می دانستم شغلش هم پاسداری است. به این مسائل علاقه مند بودم و خودم هم زیاد به بسیج می رفتم و خیلی فعال بودم. حتی آنقدر که می خواستند مرا رسمی کنند، اما خودم دوست نداشتم رسمی شوم. با این حال همچنان فعالیت داشتم. در خانواده ما هیچکس سپاهی نبود، اما من شاید به خاطر فضای جنگ و جبهه این شغل را برای همسرم دوست داشتم.
محمد هم وقتی آمد خواستگاری، ۱۹ ساله بود. قرار شد چند دقیقه ای با اجازه بزرگ ترها در مراسم خواستگاری با هم صحبت کنیم. من خیلی حجابم را محکم گرفته بودم. حتی نگاهش هم نکردم. محمد کمی خودش را معرفی کرد و گفت: برادر شهید هستم و شغل پدرم هم کشاورزی است. سپس صحبتش رسید به اینجا که باید خانه پدرم زندگی کنیم. تا این را گفت، من که تا آن لحظه ساکت بودم، فقط یک کلمه گفتم: نه! من آنجا نمی آیم برای زندگی. تنها چیزی هم که گفتم همین بود. محمد پرسید: چرا؟ گفتم: از قدیم می گویند دورنشین بالانشین است.
اما او مرا قانع کرد و گفت: چون برادرم شهید شده می خواهم چند سالی در منزل پدرم با آنها زندگی کنیم. من هم مخالفتی نکردم و قبول کردم. چند سال اول ازدواج با آنها زندگی کردیم و سپس مستقل شدیم.
مهریه ام را بخشیدم تا شوهرم بدهکار نباشد
۳۰۰ هزار تومان مهریه ام بود به علاوه حدوداً ۴۰ هزار تومان طلا. البته من همان موقع مهریه ام را به شوهرم بخشیدم؛ چون شنیده بودم خانم هایی که مهریه هایشان را می بخشند نزد همسرانشان خیلی محبوب می شوند. اینکه همسر تا زمانی که مهریه را پرداخت نکند بدهکار است و برای همین مهریه ام را بخشیدم تا او بدهکار من نباشد.
هیچ وقت از نبودنش شکوه نکردم
حاصل ازدواج ما سه فرزند است. فرزند اولم وقتی من ۱۸ ساله شدم به دنیا آمد. از همان ابتدایی که با هم ازدواج کردیم محمد به مأموریت می رفت. هر چند که چون از ناحیه سر، جانباز بود می توانست کار نکند، اما یکسره لب مرز و مأموریت های خارجی بود. یکی دو سال هم دانشگاه امام حسین(ع) مشغول شد.
با این که وقتی نبود، خیلی تنها بودم، اما سختی را تحمل می کردم و حتی اعتراضی هم نمی کردم. با این که دوری اش اذیتم می کرد، اما انگار تحملم زیاد بود. هیچ وقت یادم نمی آید گله ای کرده باشم. محمد برای فرزند اولمان نام برادر شهیدش حسین را انتخاب کرد. برادر او در کربلای ۱۰ سال ۶۸ به شهادت رسیده بود. برای همین خانواده تصمیم گرفته بودند، برای محمد زن بگیرند تا به جبهه نرود.
در هر صورت معتقد به اطاعت پذیری از همسرم بودم
محمد همسر خوبی برایم بود، اما بالاخره بین هر زن و شوهری اختلاف نظرهایی پیش می آید. خصوصیتی که حاج محمد داشت خیلی زود عصبانی می شد، اما من در هر صورت معتقد به اطاعت پذیری بودم و اصلاً هم دوست نداشتم همسرم را ناراحت کنم. این حرفم برای الان نیست؛ از ۳۰ سال پیش هم چنین عقیده ای داشتم. الان هم اگر از فامیل ما بپرسید، می گویند فلانی مدافع مردهاست. امر و اطاعت از شوهرم در اولویت همه کارهایم بود. دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی به او نه بگویم. حتی اگر می خواستم به خانه مادرم بروم و نمی توانست بیاید هیچ حرفی روی حرفش نمی زدم. مادرم هم سراغش را می گرفت می گفتم محمد آقا خسته بود و نتوانست بیاید.
اگر ناراحتی پیش می آمد، شاید ناراحت می شدم، ولی هیچ گاه به زبان نمی آوردم. بنده خدا همیشه خودش می آمد و از من عذرخواهی می کرد و می گفت: خانم! ببخشید که من عصبانی می شوم. اگر چیزی می گویم شما به دل نگیر. سعی می کرد هر طور شده از دلم در بیاورد. اصلاً کدورتی بین ما وجود نداشت. من اهل بگو مگو و جر و بحث نبودم یعنی اصلا به خودم این اجازه را نمی دادم.
همسرم گاهی می آمد دست هایم را می بوسید
روزهای آخر که می خواست به سوریه برود، گاهی می آمد دست هایم را می بوسید و می گفت: خانم! شما جایگاهت بهشت است و همیشه می گفت خوش به حالت تو اخلاق داری. البته عصبانیت محمد آقا بی علت نبود. او در جنگ شرکت داشت و فضای جنگ روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. از طرفی همان طور که گفتم جانباز هم بود.
بنده خدا زن و بچه اش چطور با او زندگی می کنند؟
حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می شد خیلی هم شوخی می کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می دید، می گفت: بنده خدا زن و بچه اش چطور با او زندگی می کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه ها بازی می کرد و خیلی با او به ما خوش می گذشت.
گفتم از سوریه برگردد دست هایش را می بوسم
بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می کردم که بچه ها اذیت می کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست هایش را می بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود.
دوستانم می خندیدند و می گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می بوسد؟ من جدی می گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.
گفتن چَشم به همسر، لذتبخش است!
خیلی از خانم ها فکر می کنند اینکه به همسرشان چَشم بگویند، ممکن است به ضررشان تمام شود یا مثلاً منفعتشان نباشد، اما من می خواهم به آنها بگویم اگر کسی در کارهایش خدا را در نظر بگیرد و خدا را ببیند هر کاری کند، خیر و بازدهی آن را می بیند. بله، اگر خدا در کار نباشد چَشم گفتن به هر کسی ممکن است طرف مقابل را به اصطلاح ما پررو کند، ولی همیشه در زندگی اگر خدا در نظرمان باشد، گفتن چَشم به همسر لذتبخش است.
با هم قهر نمی کردیم
محمد آقا با یکی از دوستانش بحث شان شده بود و از هم ناراحت بودند. من از این موضوع با خبر بودم. روزهای اول محرم به مسجد رفته بودم و محمد آقا هم در حیاط مسجد با چند نفر از دوستان دیگرش در حال صحبت بود که آن رفیقش جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. من با لبخند جوابش را دادم. آن زمان من عروس هم داشتم. وقتی رسیدم خانه محمد زنگ در را زد و گفت: بیا پایین. وقتی رفتم پایین پرسید: چرا وقتی فلانی را دیدی خندیدی و احوالپرسی کردی؟ گفتم: ما با آنها نمک خورده بودیم.گفت: کار اشتباهی کردی، عصبانی شد و دستش را به سمت صورتم آورد. لبم خون افتاد و من تنها به او گفتم: محمد آقا آرام باش! بچه ها متوجه می شوند. من معذرت می خواهم، متوجه نبودم. نباید این کار را می کردم.
رفتیم بالا. دختر و عروسم هم خانه ما بودند. اشکم را نمی توانستم کنترل کنم، اما وقتی رفتیم بالا عروس و دخترم اصلاً متوجه نشدند ناراحتم. من و شهید شالیکار اصلا باهم قهر نمی کردیم. همان لحظه با هم صحبت می کردیم. این یکی از خصوصیات خوب او بود.
با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم
سختی هایی کشیدم، اما اینها تجربیاتی بود که در زندگی داشتم و ناراضی هم نبودم. دوست داشتم اگر کار اشتباهی می کنم همسرم حتما به من تلنگری بزند. این نگاهی بود که از نوجوانی به آن اعتقاد داشتم. دید من این بود و با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم.
خوابی که در کربلا دید در سوریه تعبیر شد
آبان سال ۹۴ محمد آقا برای اولین بار به سوریه رفت و ۲۱ آذر همان سال به شهادت رسید. وقتی می خواستند ثبت نام کنند برای بردن نیروها، شهید شالیکار کربلا بود و آنجا شنیده بود. پسر عمویش هم در سپاه مازندران بود. حاج محمد سریع خود را می رساند لب مرز تا برگردد. با من تماس گرفت و گفت: من دارم می آیم که بروم سوریه. گفتم: محمد آقا راه را یکسره نیا خطرناک است. گفت نه باید زود برگردم.
در کربلا خواب حاج حسین بصیر را می بیند که همه در جایی هستند و تعدادی هم با لباس رزم کنار او ایستاده اند. حاج حسین بصیر یک به یک می آید و کمربندهای بقیه را محکم می کند و می گوید داریم می رویم به سمت سوریه.
هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی شوم
روز اعزام خبر می رسد سردار همدانی به شهادت رسیده. برای همین اعزام بچه ها چند روز به عقب می افتد. وقتی مجدد قرار می شود اعزام کنند اطلاع می دهند تنها اسم سه نفر قبول شده برای رفتن. محمد خیلی ناراحت بود و رجوع می کند به قرآن و استخاره می گیرد. جواب استخاره خوب می آید. بلافاصله زنگ می زند به سردار رستمیان از فرماندهان سپاه مازندران و می گوید شما دارید به سوریه می روید؟ سردار رستمیان می گوید: بله. محمد می گوید: من از بزرگ شما اجازه گرفتم به سوریه بروم. سردار می گوید: بزرگ ما دیگر کیست؟ محمد می گوید: خدا.
سردار می گوید: مسلم است خدا بزرگ همه ما هست. همسرم می گوید: اگر مرا با خودتان نبرید باید فردای قیامت جوابگو باشید. سردار رستمیان هم بالاخره اسم او را به لیست اضافه می کند. شهید شالیکار آمد خانه، آن روز من مهمان داشتم. صدایم کرد و گفت: خانم بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفتم گفت: باید چند روز دیگر به سوریه بروم. فعلاً به کسی نگو حتی بچه ها.
این را که گفت من به فکر فرو رفتم. مادرم از من پرسید: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. کلا در ۲۵ سال زندگی با همسرم هیچ گاه حرفش را به کسی حتی مادرم نگفتم. اما هنوز توی فکر بودم. از طرفی خیلی خوشحال بودم همسرم می خواهد به سوریه برود. حس می کردم باعث افتخار من است. شاید باورتان نشود، اما هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی شوم.
نمی خواستم لحظه ای نبینمش
شب قبل از رفتنش به مسجد رفتیم. موقع برگشت گفتم: محمد! بیا برویم با هم بازار، ماهی بخریم. می خواستم قبل رفتن برایش ماهی درست کنم. فردا ساعت ۱۰ صبح غذا را درست کردم و او مشغول خواندن نماز قضا بود. با لباس بسیجی آماده شد و می خواست برود کوله پشتی بخرد. گفت: باید کوله پشتی ساده باشد. نمی دانم به من الهام شده بود یا چه اما هرچه بود به او گفتم: اجازه نمی دهم از خانه بیرون بروی. حسین را می فرستم برایت بخرد.
حسین کوله پشتی را خرید و من وسایلش را جابجا کردم. یک موبایل کوچک ساده داشت که خراب هم بود. گفتم: محمد آقا ای کاش یک موبایل هم بخری آنجا از خودت عکس و فیلم برای ما بفرستی. قبول کرد و حسین را مجدد فرستاد یک گوشی همراه که دوربین داشته باشد، برایش بخرد. اینقدر خوشحال بودم که به او گفتم: محمد! لحظه لحظه بودن کنار تو برای من ارزش دارد. نمی دانم این حرف ها از کجا آمد آن لحظه.
محمد رفت داخل اتاق و مشغول کارهایش شد. نزدیک ظهر دایی اش آمد خانه ما به او گفت: آماده باش اول می آیم دنبال تو بعد می رویم دنبال بقیه. به دایی گفتم می شود اول بقیه را سوار کنید، بعد بیایید دنبال محمد؟ دایی گفت: چشم خواهر زاده. (همیشه مرا خواهر زاده صدا می کرد) نمی دانم چه حسی بود، اما هر چه بود دوست داشتم تا وقتی که خانه است جلوی چشمم باشد. نمی خواستم لحظه ای نبینمش. نماز خواند و غذا خوردیم. کوله پشتی را که گذاشت پشتش گفتم: محمد آقا مراقب خودت باش. گفت: مراقب خودم باشم؟ خودت را بگذار جای حضرت ام البنین سلام الله علیها و حضرت زینب سلام الله علیها. من بعد از شنیدن این حرف به هم ریختم و از حرف خودم پشیمان شدم. حس کردم خانم ها جلوی چشمم ایستادند. خجالت کشیدم. گفتم: محمد جان تو را به خدا می سپارم.
وقتی همسرم می رفت پایین بچه ها را بغل کند، من ماندم و فقط نگاهش می کردم. همسرم عادت داشت وقتی می خواست به مسافرت برود قبل سوار شدن برمی گشت، مرا در آغوش می گرفت و دوباره راه می افتاد. آن دفعه اصلاً حتی برنگشت نگاهم کند. من مبهوت مانده بودم که چرا این کار را کرد. قبلش گفت: خانم! بیا با هم عکس بگیریم، گفتم: نه چادرم مناسب نیست. خندید و چادرم را کشید و گفت: به تو می گویم بیا با هم عکس بگیریم. با بچه ها ایستادیم و عکس گرفتیم. او رفت بدون اینکه حرفی بزنیم.
به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن
چند ساعت بعد از رفتنش تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ گفت هنوز به تهران نرسیده ایم. با یک ماشین به درد نخور آمدیم. به خاطر همین مسیرمان طولانی شد. یک روز تهران بود و بعد عازم سوریه شدند. به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن که بدانم سالمی و صدایت را بشنوم.
وقتی به سوریه رسید، اطلاع داد که رسیده است. چند روز گذشت و ۱۰ روز تماس نگرفت. خیلی ناراحت شده بودم. من حساسم و زود گریه ام می گیرد. به هر کسی که می توانستم زنگ زدم و سراغش را گرفتم، اما خبری نبود. همسران دوستانش می گفتند مثلاً شوهر ما دیشب تماس گرفته. به خودم می گفتم خدایا چرا محمد تماس نمی گیرد. نگو می خواست از ما دل بکند. از اینکه ما اینقدر وابسته هستیم، می خواست اذیت نشویم. شاید هم نمی خواست حرفی بزنیم که شهادتش به تاخیر بیفتد. صبر و تحملم تمام شده بود؛ تا این که ۴ روز قبل از شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا زنگ نمی زنی؟ چرا این طوری شدی؟ موقع رفتنش ابوالفضل فرزند آخرمان تب داشت. حال او را پرسید. آن لحظات من مسجد بودم و دوستانم کنارم بودند. بعد از چند لحظه صحبت، بی مقدمه گفتم: محمد آقا می بوسمت! دیدم بعد از این حرفم قهقهه زد؛ طوری که هیچگ اه ندیده بودم اینگونه بخندد. شاید برای اینکه او داشت به سعادت و شهادت فکر می کرد و می دید من در چه عوالمی هستم.
دوستانش پشت خط به او می گفته بودند، چرا با همسرت این طور صحبت می کنی؟ اینقدر بی احساس! گفته بود من چند ماهی است که دارم با خودم تمرین می کنم کاری کنم او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.
دوستانم تلفن را گرفتند تا با او صحبت کنند. یکی از دوستانم که با او صحبت می کرد، صدایشان را می شنیدم. دیدم حاج محمد به او می گوید، خانمم را آماده کنید، دوستم به او گفت: این چه حرفی است؟ ان شاءالله دوباره برمی گردی دور هم هستیم. حاج محمد دوباره گفت: به شما می گویم همسر من را آماده کنید.
من متوجه منظور او نمی شدم، اینکه از چه لحاظ می گوید مرا آماده کنید. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم این است که شهید شود. مسجد امام سجاد علیه السلام در محله مان، همان جایی که پیکر همسرم اکنون آنجا دفن است شب شهادت امام رضا علیه السلام نذری می دادیم. محمد وقتی داشت به سوریه می رفت، گفت: خانم امسال نذری را در مسجد بقیهالله عجل الله تعالی فرجه الشریف که به خانه نزدیک تر است بدهید. من هم قبول کردم.
علاقه ای که به امام رضا داشت
درست شب شهادت امام رضا علیه السلام همسرم تیر می خورد. همراه او شهید مرادخانی، شهید فیروزآبادی، شهید شیخ الاسلام و شهید شهید صحرایی بودند که همه شان درجا به شهادت می رسند، اما همسرم تیر می خورد و صبح روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید می شود. محمد علاقه زیادی به امام رضا علیه السلام داشت. هر گره ای در زندگی داشتیم متوسل به ایشان می شد. حتی به کربلا که می خواست برود، می رفت مشهد قبلش، می گفت باید اول از امام رضا علیه السلام اجازه بگیرم بعد.
اولین باری که پیکرش را دیدم، پایش را بوسیدم
من و پسر کوچکم و مادر شوهرم در خانه نشسته بودیم. شنیدیم همسرم تیر خورده. مادر شوهرم می گفت نمی دانم چرا حالم یک جوری است. احساس می کنم به ما دروغ می گویند. گفتم: نه دروغ نمی گویند دست محمد تیر خورده فقط. مادرشوهرم آرام و قرار نداشت و مدام می گفت نه دروغ می گویند.
صبحش در مسجد دخترم گفت: مامان! من صبح که نمازم را خواندم حس کردم کسی آمد و به من گفت پدرت شهید شده. باز هم توجه نکردم. نمی توانستم باور کنم. فردا صبح ساعت ۹ دیدم یکی از دوستانم از بابلسر آمد خانه ما. او را که دیدم با تعجب گفتم: چه عجب! این موقع صبح اینجا چه کار می کنید؟ گفت: آمدیم به شما سر بزنیم، از حاج محمد چه خبر؟ گفتم: گویا تیر خورده. ناگهان به خودم آمدم و ادامه دادم: نکنه حاج محمد چیزی شده!
تا این را که گفتم، آنها زدند زیر گریه. به خودم گفتم: ای دل غافل! همه خبر دارند که همسر من شهید شده جز خودم. شروع کردم به گریه کردن. بعد از ۱۰ دقیقه به خودم آمدم و گفتم خوش به سعادتش که به آرزویش رسید. سعی کردم گریه نکنم. دوستانم گفتند: لطفاً چادر را سر کن، خیلی ها پشت در ایستاده اند. نماینده شهر، امام جمعه و بزرگان دیگری وارد خانه شدند. بعد از دو – سه روز یعنی بیست و سوم پیکرش از سوریه برگشت. چون اولین باری بود که به سوریه رفته بود، گوسفند خریده بودم و گفتم باید برای مسافرم قربانی کنم و همانطور که گفتم: اولین باری که پیکرش را دیدم پایش را بوسیدم.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی حوزه
بازدیدها: 0