قسمت چهاردهم: تاوان خیانت
بچه ها همه رفته بودن … اما من پای رفتن نداشتم … توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم … نه می تونستم برم … نه می تونستم …
از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم … که خدایا من رو ببخش … از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد …
– حالا مگه چی شده؟ … همه اش 1/5 نمره بود … تو که بالاخره قبول می شدی … این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت …
بالاخره تصمیمم رو گرفتم …
– خدایا … من می خواستم برای تو شهید بشم … قصدم مسیر تو بود … اما حالا … من رو ببخش …
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر … پشت در ایستادم…
– خدایا … خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده … به هر کی نخواد، نه … عزت من از تو بود … من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم… تو، من رو همه جا عزیز کردی … و این تاوان خیانت من به عزت توئه …
و در زدم …
رفتم داخل دفتر … معلم ها دور هم نشسته بودن … چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن … با صدای در، سرشون رو آوردن بالا …
– تو هنوز اینجایی فضلی؟ … چرا نرفتی خونه؟ …
– آقای غیور ببخشید … میشه یه لحظه بیاید دم در؟ …
سرش رو انداخت پایین …
– کار دارم فضلی … اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا … اگرم واجبه از همون جا بگو … داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو …
بغض گلوم رو گرفت …جلوی همه …؟… به خودم گفتم …
– برو فردا بیا … امروز با فردا چه فرقی می کنه … جلوی همه بگی … اون وقت …
اما بعدش ترسیدم …
– اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ …
بازدیدها: 200