نسل سوخته
قسمت بیست و سوم: رفیق من می شوی؟ …
هر روز که می گذشت … فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد … همه مون بزرگ تر می شدیم … حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت … و حس و حال من طور دیگه ای می شد … یه حسی می گفت … تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو …
می نشستم به نگاه کردن رفتارها … و باز هم با همون عقل بچگی … دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم … فکر من دیگه هم سن خودم نبود … و این چیزی بود که اولین بار… توی حرف بقیه متوجهش شدم …
– مهران … 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره … عقلش … رفتارش … و …
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم … که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم … نمی دونستم خوبه یا بد … اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد …
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم … و بچه های هم سن و سال خودمم هم …
توی یه گروه … سنم فاصله بود … توی گروه دیگه …
حتی نسبت به خواهر و برادرم … حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم … علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه …
حس یه سپر … که باید سد راه مشکلات اونها می شد … دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم … اونها هم تجربه کنن …
حس تنهایی … بدون همدم بودن … زیر بار اون همه فشار … در وجودم شکل گرفته بود … و روز به روز بیشتر می شد …
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم … حس قشنگی داشت … شب قدر بعدی … منم با مادرم رفتم …
تنها … سمت آقایون … یه گوشه پیدا کردم و نشستم … همه اش به کنار … دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف … جوشن کبیر، یه طرف … اولین جوشن خوانی زندگی من بود …
– یا رفیق من لا رفیق له … یا انیس من لا انیس له … یا عماد من لا عماد له …
بغضم ترکید …
– خدایا … من خیلی تنها و بی پناهم … رفیق من میشی؟…
بازدیدها: 106