نسل سوخته
قسمت بیست و هشتم: پسر پدرم
هر چه زمان به پیش می رفت … زندگی برای شکستن کمر من … اراده بیشتری به خرج می داد …
چند وقت می شد که سعید … رفتارش با من داشت تغییر می کرد … باهام تند می شد … از بالا به پایین برخورد می کرد … دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم … در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد … و چنان بی توجه و بی پروا … که گاهی هم خراب می شدن …
با همه وجود تلاش می کردم … بدون هیچ درگیری و دعوا … رفتارش رو کنترل کنم … اما فایده ای نداشت … از طرفی اگر وسایل من خراب می شد … پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد …
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم … بدجور اعصابم بهم می ریخت … و مادرم هر بار که می فهمید می گفت …
– اشکال نداره مهران … اون از تو کوچیک تره … سعی کن درکش کنی … و شرایط رو مدیریت کنی … یه آدم موفق … سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه … نه شرایط، اون رو …
منم تمام تلاشم رو می کردم … و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ … و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ … گیج می خوردم و نمی فهمیدم … تا اینکه اون روز …
از مدرسه برگشتم … خیلی خسته بودم … بعد از نهار … یه ساعتی دراز کشیدم … وقتی بلند شدم … مادرم و الهام خونه نبودن … پدرم توی حال … دست انداحته بود گردن سعید … و قربان صدقه اش می شد …
– تو تنها پسر منی … برعکس مهران … من، تو رو خیلی دوست دارم … تو خیلی پسر خوبی هستی … اصلا من پسری به اسم مهران ندارم … مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره … هر چی دارم فقط مال توئه … مهران 18 سالش که بشه … از خونه پرتش می کنم بیرون …
پاهام سست شد … تمام بدنم می لرزید … بی سر و صدا برگشتم توی اتاق … درد عجیبی وجودم رو گرفته بود … درد عمیق بی کسی … بی پناهی … یتیمی و بی پدری … و وحشت از آینده … زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود … فقط 5 سال … تا 18 سالگی من …
بازدیدها: 107