نسل سوخته
قسمت سی و دوم: نماز قضا
توی راه … توی ماشین … چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه … و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم …
نماز صبح … هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد … می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم … و از توی آینه … عقب… به من نگاه می کرد …
دیگه دل توی دلم نبود … یه حسی بهم می گفت … محاله بایسته … و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم …
توی همون دو رکعت … مدام سرعت رو کم و زیاد کرد … تا آخرین لحظه رهام نمی کرد … اصلا نفهمیدم چی خوندم …
هوا که روشن شد ایستاد … مادرم رفت وضو گرفت … و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم … توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم … همین طور نشسته … توی حال و هوای خودم … به مهر نگاه می کردم …
– ناراحتی؟ …
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم …
– آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه … که می ایسته کنار داداشش به نماز … ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره …
خندید … اما ته دل من غوغایی بود … حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت …
– واقعا که … تو که دیگه بچه نیستی … باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی … نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی … حضرت علی … سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد … ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت …
و همون جا کنار مهر … ولو شدم روی زمین … بقیه رفتن صبحانه بخورن … ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم …
بازدیدها: 0