قسمت سی و چهارم: گدای واقعی
راست می گفت … من کلا چند دست لباس داشتم … و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم … و سوئی شرتی که تنم بود … یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت … اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند …
حرف های سعید … عمیق من رو به فکر فرو برد … کمی این پا و اون پا کردم … و اعماق ذهنم … هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که … صدای پدرم من رو به خودم آورد …
– هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده …
رو کرد سمت من …
– نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای … هر چند … تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد … و نباشه دلت بسوزه … تو خودت گدایی … باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ..
دلم سوخت … سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین … خیلی دوست داشتم بهش بگم …
– شما خریدی که من بپوشم؟ … حتی اگر لباسم پاره بشه… هر دفعه به زور و التماس مامان … من گدام که …
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد …
– خانم … اینقدر دست دست نداره … یکیش رو بده بره دیگه… عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی … اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه …
صورتش سرخ شد … نیم نگاهی به پدرم انداخت … یه قدم رفت عقب …
– شرمنده خانم به زحمت افتادید …
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت … از ما دور شد … اما من دیگه آرامش نداشتم … طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت …
بازدیدها: 42