قسمت صد و چهار: استوکیومتری
حسبنا الله … نعم الوکیل … نعم المولی و نعم النصیر … و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم …
نیم ساعت به زمان همیشگی … بین خواب و بیداری … این جملات توی گوشم پیچید …
بلند شدم و نشستم … قلبم آرام بود … و این … آغاز نبرد ما بود …
با اینکه شاگرد اول بودم … اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم … تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم … حتی توی راه رفت و آمد … کتاب رو جلوتر می خوندم …
با مقوای نازک … کارت های کوچیک درست کردم … و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم …
هر مبحثی رو که می دیدم … توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم … تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود …
کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش … ردیف و گروهش … عدد اتمی و جرمی و … حفظ کردم …
توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * … می تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم …
هر سوالی که می داد … در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد … مال من بود … علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو …
من مخ ریاضی بودم … به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود … ذهنی … تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم … بعد از نوشتن سوال … هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود … من، جواب آخرش رو می گفتم… و صدای تشویق بچه ها بلند می شد …
کم کم داشت عصبی می شد … رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند … هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه … من به خودم بیشتر سخت می گرفتم … و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد…
بارها از در کلاس که وارد می شد … من پای تخته ایستاده بودم … و داشتم برای بچه ها … درس جلسات قبل رو تکرار می کردم … تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم …
توی اتاق پرورشی بودم … که فرامرز با مغز اومد توی در …
– مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه … همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن … خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه … گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم … تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی … قیافه اش دیدنی بود … داشت چشم هاش از حدقه در می اومد …
خبر به بچه های پایه اول که رسید … صدای درخواست اونها هم بلند شد …
بازدیدها: 100