دیگه نمی دونستم چی بگم … معلوم بود از همه چیز خبر نداره … چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ … بعد از حرف های زشت عمه … چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه …
یهو حالت نگاهش عوض شد …
ـ دیگه چی می دونی؟ … دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ …
چند لحظه صبر کردم …
ـ می دونم که خیلی خسته ام … و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده … فردا هم روز خداست …
ـ نه مهران … همین الان … و همین امشب … حق نداری چیزی رو مخفی کنی … حتی یه کلمه رو …
از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون… با تعجب بهم زل زد …
ـ تو می دونستی؟ …
ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ … یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود … چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم … اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش … شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین … عمه، ۲ تا داداش داشت … مامان، ۳ تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا… پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار …
زیر چشمی به مامان نگاه کردم … رو کردم به سعید …
– اون که زنش رو گرفته بود … اونم دائم … بچه هم داشت… فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا … و از هم بپاشه … برای من پدر نبود … برای شما که بود … نبود؟ …
اون شب، بابا برنگشت … مامان هم حالش اصلا خوب نبود… سرش به شدت درد می کرد … قرص خورد و خوابید … منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم …
شب همه خوابیدن … اما من خوابم نبرد … تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم … تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود … قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن …
مادرم خیلی باشعور بود … اما مثل الهام … به شدت عاطفی و مملو از احساس … اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود … چیزی که سال ها ازش می ترسیدم … داشت اتفاق می افتاد …
زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود … گفته بود … بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه … و انتخاب پدرم واضح بود … مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچک تر بود …
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 127