امتحانات آخر سال هم تموم شد … دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا … تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود…
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد … خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها … هر چند به زحمت 15 نفر آدم… توی خونه جا می شدیم … اما برای من … اوقات فوق العاده ای بود … اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد … و قدم به قدمش خاطره بود …
بهترین بخش … رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود … و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه… رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود … اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود … و همه چیز دست به دست هم می داد … و علی رغم اون همه شلوغی و کار … مشهد، بهشت من می شد …
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم … وسط شلوغی … یهو من رو کشید کنار …
– راستی مهران … رفته بودم حرم … نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم … فردا بعد از ظهر سخنرانی داره …
گل از گلم شکفت …
ـ جدی؟ … مطمئنی خودشه؟ …
ـ نمی دونم … ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده … یهو یاد تو افتادم … گفتم بهت بگم اگه خواستی بری …
محور صحبت درباره “جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا ” بود… سعید، واکمنم رو شکسته بود … هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم … اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم … بعد از سخنرانی رفتم حرم … حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه …
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون … منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم … بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه … و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم … سرم رو آوردم بالا … دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده …
بازدیدها: 0