قسمت نود و هفتم: دنیای من
دنیای من فرق کرده بود … از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم … اما کوچک ترین گمان … به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه … یا حق الناسی به گردنم بشه … من رو از خود بی خود می کرد …
و می بخشیدم … راحت تر از هر چیزی … هر بار که پدرم لهم می کرد … یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید… چند دقیقه بعد آرام می شدم … و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن …
ـ خدایا … بندگانت رو به خودت بخشیدم … تو، هم من رو ببخش …
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت … تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو …
– به بندگانم بگو … اگر یک قدم به سمت من بردارید … من ده قدم به سمت شما میام …
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم… رحمت … برکت … و لطف خدا … به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود …
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم … تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه … حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم … و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود … و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم … دلم می خواست همه مثل من … این عشق و محبت رو درک کنن… و این همه زیبایی رو ببینن …
کمد من پر شده بود از کتاب … در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود … چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ … چه عواملی فاصله انداخته؟ … چرا؟ … چرا؟ …
من می خوندم و فکر می کردم … و خدا هم راه رو برام باز می کرد … درست و غلط رو بهم نشون می داد … پدری که به همه چیز من گیر می داد … حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد … و دایی محمد … هر بار که می اومد دست پر بود … هر بار یا چند جلد کتاب می آورد … یا پولش رو بهم می داد … یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم …
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که … از این کارتون به اون کارتون دید … دستم رو گرفت و برد …
پدرم که از در اومد تو … با دیدن اون دو تا کتابخونه … زبونش بند اومد …
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد …
ـ حمید آقا … خیلی پذیرایی تون شیک شد ها …
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق … سعید نگذاشت …
بازدیدها: 114