#نسل_سوخته
قسمت نود و چهارم: 7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد … تفریح داییم فلسفه خوندن بود… و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم…
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود … گیج گیج شده بودم … و بیش از اندازه دل شکسته … حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن … توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم… جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه … جایی که مونده باشم و …
شک تمام وجودم رو پر کرده بود …
ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ … نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست … نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ … نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ … نکنه … شاید …
همه چیزم رفت روی هوا … عین یه بمب … دنیام زیر و رو شده بود … و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی … به بدترین شکل … کم آورده بود …
با خودم درگیر شده بودم … همه چیز برای من یه حس بود… حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت… و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود …
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم داشت نابود می شد … و من در میانه جنگی گیر کرده بودم … که هر لحظه قدرتم کمتر می شد … هر چه زمان جلوتر می رفت … عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد … شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت … و عقلم روی همه چیز خط می کشید …
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد … سکوت مطلق … سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت … و من حس عجیبی داشتم … چیزی در بین وجودم قطع شده بود … دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم … و اون حضور رو درک نمی کردم …
حس خلأ … سرما … و درد … به حدی حال و روزم ویران شده بود که …
همه چیز خط خورده بود … حس ها … هادی ها … نشانه ها … و اعتماد … دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم … یا به چه چیزی اعتماد کنم …
من … شکست خورده بودم …
بازدیدها: 194