اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین … منم برای خودم از جنوب … چند تا پوستر خریده بودم … اما دیگه دیوار جا نداشت … چسب رو برداشتم …چشم هام رو بستم و از بین پوسترها … یکی شون رو کشیدم بیرون … دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر … و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم … و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم …
اون روزها … هنوز “حشمت الله امینی” رو درست نمی شناختم … فقط یه پوستر یا یه عکس بود … ایستادم و محو تصویر شدم …
ـ یعنی میشه یه روزی … منم مثل شماها … انسان بزرگی بشم؟ …
فردا شب … با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم … این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم … و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر … به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم …
با انرژی تمام … از در اومدم داخل … و رفتم سمت کمد … که …
باورم نمی شد … گریه ام گرفت … پوسترم پاره شده بود … با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون …
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟ …
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون …
ـ کدوم پوستر؟ …
چرخیدم سمت الهام …
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا … بیام اون تو … سعید، من رو می زنه …
و نگاهم چرخید روی سعید … که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد …
ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟ … رفتم سر کمدت چیزی بردارم … دستم گرفت اشتباهی پاره شد …
خون خونم رو می خورد … داشتم از شدت ناراحتی می سوختم …
بازدیدها: 0