قسمت هشتاد و پنجم: اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم … رو به پایان بود … هوا گرگ و میش بود و خورشید … آخرین تلاشش رو … برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم … به کار بسته بود … توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد …
– مهران …
سرم رو بلند کردم … با چشم های نگران بهم نگاه می کرد… نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید …
رنگش پریده بود … و صداش می لرزید … حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم …
توی اون گرگ و میش … به زحمت دیده می شد … اما برعکس اون شب تاریک … به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم … پیکرهایی که خاک و گذر زمان … قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود … دیگه حس اون شبم … فراتر از حقیقت بود …
از خود بی خود شدم … اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم … دوباره صدای آقا مهدی بلند شد … با همه وجود فریاد زد …
ـ همون جا وایسا …
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد … توی وجودم محشری به پا شده بود …
از دومین فریاد آقا مهدی … بقیه هم بیدار شدن … آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید …
چند دقیقه نشستم … نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم … اشک امانم نمی داد …
ـ صبر کن بیایم سراغت …
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود … علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم …
ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم …
گفتم و اولین قدم رو برداشتم …
بازدیدها: 116