قسمت هفتاد و ششم: شب آخر
سفر فوق العاده ما … تازه از دو کوهه شروع شد … صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم …
شلمچه … چزابه … طلائیه ….کوشک و … هر قدمش … و هر منطقه با جای قبل فرق داشت … فقط توفیق فکه نصیب مون نشد … هر چی آقا مهدی اصرار کرد … اجازه ندادن بریم جلو … جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده … اجازه نداشتیم جلوتر بریم …
شب آخر … پادگان حمید …
خوابم نمی برد … بلند شدم و اومدم بیرون … سکوت شب و صدای جیرجیرک ها … دلم برای دو کوهه تنگ شده بود … خاک دو کوهه از من دل برده بود … توی حال و هوای خودم بودم … غرق دلتنگی کردن برای خدا … که آقا مهدی نشست کنارم …
– تو هم خوابت نمی بره ؟ … بقیه تخت خوابیدن …
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم …
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه … مگه میشه ازش دل کند؟ … هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده …
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد …
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود … در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم …
خندید … و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد …
ـ آقا مهدی؟ … راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟…
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید … به زحمت نیم رخش رو می دیدم …
– دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم … سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم … اما دله دیگه… چشم انتظار دیدن اون خاک بود … حالا هم که فکر برگشت …
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید …
بازدیدها: 285