#نسل_سوخته
قسمت هفتاد و هفتم: خاک، خاک نیست
دستش رو گذاشت روی شونه ام …
ـ جایی که پدربزرگت شهید شده … جایی نیست که کسی بتونه بره … هنوز اون مناطق تفحص نشده … زمینش بکر و دست نخورده است …
ـ تا همین جاشم … شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن … پارتیت کلفت بود …
خندید …
ـ پارتی شماها کلفته … من بار اولم نیست اومدم … بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم … شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن … و مهمون داری کردن … هر جا رفتیم راه باز شد … بقیه اش هم عین همین جاست … خاک خاکه …
دلم سوخت … نمی دونم چرا؟ … اما با شنیدن این جمله … آه از نهادم در اومد …
– فکه که راه مون ندادن …
و از جا بلند شدم … وقت نماز شب بود … راه افتادم برم وضو بگیرم … اما حقیقت اینجا بود که … خاک، خاک نیست … و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود …
شب شکست و خورشید طلوع کرد … طلوع دردناک …
همگی نشستیم سر سفره … اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت … کوله ام رو برداشتم برم بیرون … توی در رسیدم به آقا مهدی … دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل … نرفت کنار …
ایستاد توی در و زل زد بهم … چند لحظه همین طوری نگام کرد … بدون اینکه چیزی بگه … رفت نشست سر سفره … منم متعجب، خشکم زد … تو این 10 روز … اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم … با هر کی به در می رسید … یا سریع راه رو باز می کرد … یا به اون تعارف می کرد …
رو کرد به جمع …
ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران … هستید؟ …
بازدیدها: 226