قسمت هفتاد و هشتم: الفاتحه
برق از سر جمع پرید …
ـ کجا هست؟ …
ـ یه جای بکر …
– تو از کجا بلدی؟ …
خندید …
ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم… یه نقشه الکی می دادن دست مون … برو و برگرد … حالا هستید یا نه؟ …
هر کی یه چیزی می گفت … دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه … همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم …
ـ خدایا … یعنی میشه؟ … خدایا پارتی من میشی؟ …
بساط غذا که جمع شد … دو گروه شدیم … صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها … اون دو تا ماشین برگشتن … و ما زدیم به دل جاده … از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم …
تا چشم کار می کرد بیابان بود … جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی … حدود ظهر بود … رسیدیم سر دو راهی … پیچید سمت چپ…
– باید مستقیم می رفتی …
ـ برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران … باید از منطقه * بریم … اونجا رو چند بار شیمیایی زدن … یکی دو باری هم بین ما و عراق … دست به دست شد … ممکنه دوبله آلوده باشه …
آقا رسول … نگاه خاصی بهش کرد …
ـ مهدی گم نشیم؟ … خیلی ساله از جنگ می گذره … بارون زمین رو شسته … باد، خاک رو جا به جا کرده … این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده … نبری مون مستقیم اون دنیا …
آقا مهدی خندید …
– مسافرین محترم … نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد … لطفا پس از قرائت شهادتین … جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز … الفاتحه مع الصلوات …
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است.
بازدیدها: 180