داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (علیه السلام)

خانه / مطالب و رویدادها / داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (علیه السلام)

زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگیز که دل شیفتگان را مى‌برد.

زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگیز که دل شیفتگان را مى‌برد.

نشانه موى پیامبر(صلی الله علیه واله)

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبه‌اى نقره‌اى رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هدیه‌اى برایتان آورده‌ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».
مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(صلی الله علیه و آله) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد. (از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار)

صحبت گنجشک با امام (علیه السلام)

راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(علیه السلام)
حضرت رضا(علیه السلام) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاه‌گاهى براى استراحت به باغ مى‌رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مى‌شد و صداهایى گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش مى‌رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى مى‌گفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان!… این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجه‌هایش حمله کرده است. زودباش به آن‌ها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله‌هاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم…
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مى‌گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم… آیا این کافى نیست؟!»

میهمان دوستى امام(علیه السلام)

راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(علیه السلام)
مرد گفت: «سفر سختى بود. یک ماه طول کشید». امام رضا (علیه السلام) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بى‌پناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده‌اى میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‌اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده‌ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمى‌انداختم».
امام در حالى که با تکه پارچه‌اى، روغن را از دستش پاک مى‌کرد، فرمودند: ما خانواده‌اى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

ابرهاى سیاه

راوى: حسین بن موسى
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!… فقط باورم نمى‌شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(علیه السلام) از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب مى‌شد اگر مى‌توانستم امام را آزمایش کنم. در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:
«حسین!… چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!»
فکر کردم که امام با من شوخى مى‌کند ، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست…»
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‌اى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مى‌آمدند و جایى درست بالاى سر ما ، درهم مى‌پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

شربت گوارا

راوى: ابو هاشم جعفرى
به سخنان امام گوش مى‌دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مى‌کرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمى آب بیاورید !»
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت ، آب بخورم ، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمى‌شد. اصلا نمى‌توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى‌ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهره‌ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»
وقتى خادم براى امام رضا(علیه السلام) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمى‌دانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(علیه السلام) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.
ـ شربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگى‌ات را از بین مى‌برد.

شما امام من هستید

یکى از دوستان ابن ابى کثیر
بعد از شهادت امام موسى کاظم (علیه السلام)، همه درباره امام بعدى دچار شک و تردید شده بودند. همان سال براى زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکه رفتم.
یک روز، کنار کعبه، على بن موسى الرضا(علیه السلام) را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسى هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا (علیه السلام) اشاره‌اى کردند و گفتند: «به خداقسم! من کسى هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».
خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده‌ام و با صداى بلند چیزى گفته‌ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتى لب‌هایم هم تکان نخورده‌اند. با شرمندگى به امام رضا (علیه السلام) نگاه کردم وگفتم: «آقا… گناه کردم… ببخشید!… حالا شما را شناختم. شما امام من هستید» .
حرف «ابن ابى‌کثیر» که به این جا رسید نگاهش کردم… بغض راه گلویش را گرفته بود.

آخرین طواف

راوى: موفق (یکى از خادمان امام(علیه السلام))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود که همراه با امام رضا (علیه السلام) به زیارت خانه خدا مى‌رفتیم. خوب به یاد دارم…
حضرت جواد را روى شانه‌ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مى‌کردیم. در یکى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج مى‌زد. به زحمت امام رضا(علیه السلام) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمى‌آیى؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مى‌آیم»
«بگو پسرم!»
پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مى‌دهید؟»
«حتما پسرم»
«پدر!… چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینى بر لب‌هاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و… .

سؤالى که فراموش کرده بودیم

راوى: اسماعیل بن مهران
من و «و احمد بزنطى» در ده صریا در مورد سن حضرت رضا(علیه السلام) صحبت مى‌کردیم. از احمد خواستیم که وقتى به حضور امام رسیدیم، یادآورى کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.
روزى توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلى فراموش کرده بودیم، اما به محض این که احمد را دید، پرسید:
«احمد!.. چند سال دارى؟»
ـ سى و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».

به سوى شهر غربت

راوى: سجستانى
روز عجیبى بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدینه به سوى خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانه‌هاى جدایى بودند. وقتى خواست با تربت پیامبر(صلی الله علیه و آله) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایى را نداشت.
طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جاى مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، اما با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخى روى لب‌هایم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه کن!… حرکتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست… سجستانى! … بدن من در کنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».

گلیم کهنه اتاق

راوى: نعمان بن سعد
کنار امیر المؤمنین على(علیه السلام) نشسته بودم. امام نگاهى به من کردند و فرمودند:
«نعمان!… سال ها بعد، یکى از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده‌اى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید… به خاطر پسرم على».
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !… اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(علیه السلام) او را زیارت کنم».
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید مى‌کرد.

در یاد مایى

راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مى‌گذشت.
یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(علیه السلام) را ببینم. مى‌خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‌اى بخورم. بعد از غذا ، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(علیه السلام)، اشاره کردند که گوشه سجاده‌اى را که در کنارم بود ، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‌اى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکرده‌ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیه‌اش هم خرجى خانواده‌ات است».

کوه و دیگ

راوى: اباصلت هروى
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهى به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا کردیم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتیم . اما از تعجب زبانمان بند آمد. امام با دست‌شان مقدارى از خاک را گود کرده بود و چشمه‌اى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شدیم. کوهى نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ‌هاى سنگى مى‌ساختند. امام به تخته سنگى از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!… غذاهایى را که مردم با دیگ‌هاى این کوه مى‌پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر مى‌کنم خدا به برکت دعاى امام، به کوه ، نظر خاصى کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ‌هایى بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمى استراحت، امام به طرف محلى که «هارون» ـ پدر مأمون ـ در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتى جار زدند که امام مى‌خواهد قبر هارون را زیارت کند، اما امام با یک حرکت ساده نقشه‌هاى مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطى در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ این جا قبر من خواهد شد… شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد … و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده‌اى طولانى، چیزهایى را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود. (مجله هنر دینى ،شماره ۶)

دیدار یار غایب

نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیه‌السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‌اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود می‌گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‌خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‌» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‌نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیه‌السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‌تردید در این خوابهای سه‌گانه رازی است، به همین جهت‌بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‌شد و جز «آقا تقی آذرشهری‌» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست‌سر ساعت‌بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‌کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای
میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست‌برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‌کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ، از کجا به این مرحله دست‌یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‌کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‌برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‌بیت و خدمت‌به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه‌السلام، مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‌الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‌خوانم.» آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبری‌نیست که‌نیست (شیفتگان حضرت مهدی، ج‌۲)

پوستین دوز

می‌خواهم جریانی را برایتان بازگو کنم که برایم بسیار با ارزش است، من مردی پوستین دوزم، نامم ابی بکر است. در این شهر مرا به امانت‌داری می‌شناسند. بیشتر مردم امانت‌هایشان را به من می‌سپارند و هر وقت که خواستند آن را از من طلب می‌کنند. امروز هم مردی به خانه‌ام آمد و امانتی را به من سپرد تا برایش نگه دارم. او که رفت، از خانه بیرون رفتم و بسته او را که پارچه‌ای پوستی به دورش پیچیده شده بود و بر آن مهر صاحبش به چشم می‌خورد جایی مدفون کردم. اینطور خیالم راحت بود که اتفاقی نمی‌افتد.
حدود یک سال از آن روز می‌گذرد. امروز یا فرداست که آن مرد از سفر باز گردد، به پسرم سپرده‌ام وقتی آمد من را با خبر کند.
ـ پدر مردی آمده و می‌گوید به پدرت بگو به دنبال بسته‌ای آمدم که مهر من به روی آن است.
ـ آمدم، برو بگو در میهمان خانه منتظر باشد تا به خدمتشان برسم.
پسرم که رفت در اتاقم را قفل کردم و نزد آن مرد رفتم.
ـ سلام برادر، آمده‌ام امانتی‌ام را ببرم. خدا خیرت دهد، در طول سفر خیالم آسوده بود که اندوخته‌ام به یغما نمی‌رود.
ـ علیک السلام، برویم، من بسته‌ات را بیرون خانه در مکانی امن پنهان کرده‌ام.
ـ بیرون از خانه؟!
ـ بله، آن را دفن کرده‌ام. اینطور خیالم راحت بود که فقط من از مکان آن با خبرم.
در طول راه به مکانی فکر می‌کردم که بسته پوستی را در آن دفن کرده بودم. نمی‌دانم چرا آنجا را به خاطر نمی‌آوردم. به خودم می‌گفتم: ابی بکر فکر کن ، بیشتر فکر کن، باید آن را پیدا کنی. ظاهرم متبسم بود و به حرفهای او گوش می‌کردم اما در دلم غوغایی بود. خدایا چه کنم؟
ـ برادر! ابی‌بکر، ساعتی می‌شود که در شهر پرسه می‌زنیم، نمی‌خواهی مرا به محل دفن بسته‌ام ببری؟
ـ می‌خواهم، اما خدا می‌داند که مکانش را به خاطر نمی‌آورم.
ـ چه شد؟! به خاطر نمی‌آوری؟! یعنی فراموش کرده‌ای کجا آن را مدفون ساخته‌ای؟ بیشتر فکر کن مرد!
ـ متأسفم! تمام طول راه به همین موضوع فکر می‌کردم. نمی‌دانم چرا هر چه بیشتر فکر می‌کنم کمتر نتیجه می‌گیرم. یادم هست زیر درختی بود و اطراف آن درخت بچه‌ها بازی می‌کردند. شب که شد بسته را آنجا دفن کردم. آن مرد ، ناراحت و غمگین با من خداحافظی کرد، هنوز چند قدمی از من فاصله نگرفته بود که به سمت من برگشت و گفت: ابی‌بکر، من به امانت‌داری تو ایمان داشتم، گویا اشتباه می‌کردم. تو امانت‌دار قابل اعتمادی نیستی. وقتی نمی‌توانی کاری که در توانت نیست را انجام نده.
او رفت اما صدایش در سرم می‌پیچید: گویا اشتباه کردم، گویا اشتباه کردم، تو امانت‌دار خوبی نیستی. از ناراحتی راه خانه را فراموش کرده بودم. به خودم که آمدم خود را خارج از شهر یافتم. جمعیتی را دیدم. یعنی آنها کجا می‌روند؟ باید از آنها بپرسم که به کدام سمت روانند. چرا آنها سر راه من قرار گرفته‌اند؟ چرا باید به اشتباه سر از اینجا در بیاورم؟
وقتی فهمیدم آنها به مشهد می‌روند تا علی بن موسی الرضا(علیه السلام) را زیارت کنند دلم لرزید. شاید چاره‌ام در استغاثه به امام رضا(علیه السلام) باشد. باید با آنها همراه شوم. بدون آمادگی برای سفر، خودم را به آن سیل جمعیت سپردم. باید بروم و از امامم کمک بخواهم. آبرویم در خطر است. اگر آن مرد دوباره سراغ امانتی‌اش را از من بگیرد باید چه جوابی به او بدهم؟
خستگی راه را نمی‌فهمیدم. با کسی هم‌صحبت نمی‌شدم. آنقدر مغموم و نگران بودم که تنها به رسیدن فکر می‌کردم و بس، دلم روشن بود. می‌دانستم امام نظری به من خواهد انداخت و این فکر به من آرامش می‌داد.
به حرم که رسیدم، سر از پا نمی‌شناختم. خودم را به مرقد آن بزرگوار رساندم و ساعتی با امامم درد دل کردم. آقا بگو چه کنم؟ آقا آبرویم در خطر است. آقا کمک کن تا به یاد آورم. خدایا به حرمت این مکان مقدس کمکم کن.
بعد از نماز و زیارت گوشه‌ای نشستم. از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. در عالم خواب دیدم کسی به سمت من آمد و به من گفت: امانتی تو در فلان محل است.
بیدار که شدم می‌دانستم جوابم را یافته‌ام. آن مکان را به خاطر آوردم. بله درست بود. همان محل بود. به شهرم که برگشتم بدون اینکه به خانه بروم و خستگی راه را از تن در کنم به خانه آن مرد رفتم و او را به مکان دفن امانت بردم. خوشحالی او را هنگام دیدن بسته‌اش هنوز به خاطر می‌آورم. اما من امانت‌دار واقعی را پیدا کرده بودم. امانت‌داری که زائران دلهایشان را نزد او به امانت می‌سپارند و نرفته آرزوی بازگشت به حرمش را دارند. من هم باید دوباره به مشهد بروم. برای عرض تشکر، از آن روز هر وقت گرفتاری را می‌بینم که از پس مشکلش بر نمی‌آید راه مشهد را نشانش می‌دهم تا گمشده‌اش را بیابد. (عیون اخبارالرضا شیخ مفید ص ۵۳۲)

خداوندا چه کنم؟

امروز هم زن و فرزندانم گرسنه‌اند! از صبح که از خانه خارج شده‌ام همین طور بلاتکلیف به دور خود می‌گردم. کوچه‌های مدینه گویا تمامی ندارند. فکر می‌کنم امروز این بار دومی است که از این کوچه گذشته‌ام!
چرا چنین شد؟ آه! جواب فرزندانم را چه بدهم؟ دختر کوچکم دیگر توانی برایش باقی نمانده. چقدر ضعیف و لاغر شده است.
امروز سومین روزی است که ناامید به خانه بر می‌گردم. خواستم به نزد امام جواد(علیه السلام) بروم اما می‌گویند ایشان را از در دیگری عبور می‌دهند. رمقی برایم باقی نمانده، دو روز است که من و همسرم چیزی نخورده‌ایم، بچه‌های کوچکم با خرده نانهایی که در خانه بود سر می‌کنند. خدایا به خاطر آنها گشایش کن. من انسان آبروداری هستم چگونه از کسی بخواهم پولی به من بدهد؟ نه من این کار را نمی‌کنم، پس جواب بچه‌هایم را چه بدهم؟
اینگونه نمی‌شود. امروز به در خانه امام جواد(علیه السلام) می‌روم. شاید فرجی شد. بهتر است کمی تندتر راه بروم. گویی نور امیدی به دلم تابیده. آقا تاکنون مسکینی را از خود نرانده‌اند. امیدوارم بتوانم ایشان را ببینم چیزی به خانه امام(علیه السلام) نمانده. این کیست که به طرف من می‌آید؟ هان او هم یکی از مستمندان مدینه است. او بارها مورد عنایت امام قرار گرفته. چه شده سعد؟ امام را دیدی؟ مشکلت را مرتفع ساختی؟ ـ آری همه می‌گفتند حضرت رضا(علیه السلام) به فرزندش امام محمدتقی جوادالائمه(علیه السلام) نامه‌ای نوشته‌اند و در آن سفارش ما مستمندان مدینه را نموده‌اند. ـ چه سفارشی؟ امام رضا(علیه السلام) نوشته‌اند: ای ابا جعفر شنیدم غلامان هنگام سواری تو را از در کوچک خانه‌ات بیرون می‌آورند. آنها نمی‌خواهند خیری از تو به کسی برسد، به حق من بر تو! از تو می‌خواهم که ورود و خروج خود را همیشه از در بزرگ قرار دهی و به طور دائم، طلا و نقره همراه تو باشد تا به سائلین بدهی. من می‌خواهم خداوند تو را به واسطه انفاق و بخشندگی بلند کند، بذل و بخشش کن و از انفاق مترس، خداوندی که عرش را آفریده، کار را به تو تنگ نمی‌کند. «فانفق و لا تخش من ذی العرش اقتاراً»
به سرعت قدمهایم می‌افزایم. من هم می‌روم تا حاجتم را از امامم بخواهم، چرا که تنها این خاندان دست رد بر سینه کسی نخواهند زد. (کتاب زندگانی امام هشتم، نوشته علی اصغر عطائی خراسانی)

غرور

گوش تا گوش مجلس نشسته‌اند. مردانی که همه برای دیدن امام و گفتگو با ایشان آمده‌اند. آن سوی اتاق امام رضا(علیه السلام) و نزدیک ایشان زیدبن موسی برادر امام حضور دارند.
من گوشه‌ای از مجلس دو زانو کنار عمویم نشسته‌ام. هنوز نوجوانم، کسی اعتنایی به من نمی‌کند. صدا زید می‌آید، زیدبن موسی، پسر امام موسی کاظم(علیه السلام)، گویا به همه فخر می‌فروشد. ببینم چه می‌گوید، زید: آری ما از ذریه فاطمه(سلام الله علیها) هستیم، آتش بر ما حرام است، پدر ما امام موسی کاظم(علیه السلام) روزها را روزه می‌گرفتند و شب‌ها را به عبادت سپری می‌کردند. ما از نسل برگزیده‌ایم…
چشمانم به امام افتاد، گویا تازه متوجه حرفهای برادرشان شده بودند، ایشان قبل از این، در حال صحبت با مردم بودند. امام رو به زید کرد و گفت: ای زید! آیا گفتگوی نقالان کوفه که فاطمه(سلام الله علیها) خود را از نامحرم حفظ کردند و خدا آتش را بر ذریه او حرام کرد ترا مغرور کرده است؟ به خدا قسم که این تنها برای حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) و فرزندانی که از فاطمه(سلام الله علیها) به دنیا آمدند شأن و مقام است، اما اینکه موسی بن جعفر(علیه السلام) خدا را اطاعت کند، روز را روزه بگیرد و در شب عبادت کند و تو نافرمانی خدا کنی، آیا در قیامت هر دوی شما در عمل مساوی محاسبه می‌شوید؟ همانا امام حسین(علیه السلام) فرمودند: برای ما، در نیکی از پاداش دو بهره است و در بدی هم دو بهره از آتش. پس هر کسی که خدا را اطاعت نکند از ما اهل بیت نیست و تو هر گاه خدا را اطاعت نکنی از ما اهل بیت نیستی مانند معنای این آیه که خدا فرزند نوح(علیه السلام) را از او نفی کرد. یعنی گفت آن پسر بد کاره پسر تو نبود و این به آن معنا نیست که فرد بد کار پسر حضرت نوح(علیه السلام) نبوده یعنی پسری که به خدا کفر ورزد پسر این پدر نیست. او به سبب معصیتش از پدر نفی شد نه به دلیل دیگر. هنوز با چشمانی متعجب به جمعیت نگاه می‌کنم.
نگاه امام به من می‌افتد لبهای مبارکشان متبسم می‌شود. از خوشحالی گویا در آسمان سیر می‌کنم. پس اگر من هم از خدا اطاعت کنم و کارهایم درست و الهی باشد از دوست داران اهل بیت(ع) خواهم بود و از آنهایم. چقدر خوشحالم! دیگر حقارتی را احساس نمی‌کنم من هر که باشم اگر عملم خیر باشد مورد محبت اباالحسن قرار خواهم گرفت. خوشحالم و به خود می‌بالم. (عیون اخبار الرضا، ص ۴۷۸).

باران

چقدر هوا گرم است. مدتهاست که باران نباریده. شایعات تلخی شنیدم. می‌گویند از وقتی امام رضا(علیه السلام) به توس آمده، دیگر این شهر روی باران را به خود ندیده. خیلی دلم شکست، آنها اشتباه می‌کنند. امام رضا(علیه السلام) مظهر همه خوبی‌ها هستند. چرا این آسمان قصد باریدن ندارد؟ خدایا چه می‌شود؟ اگر باز هم باران نبارد بی‌شک خشکسالی می‌شود. در همین مدت کوتاه رودها کم آب شده‌اند. چاه‌ها خشکیده‌اند. اگر این وضع ادامه پیدا کند چه اتفاقی می‌افتد؟
امروز جمعه است. مأمون از امام کمک خواسته. او از امام(علیه السلام) خواسته که برای نزول باران دعا کنند. امام(ع) فرمودند بگویید دوشنبه مردم برای نماز باران به بیابان بیایند. وقتی از مردم شنیدم که دوشنبه باران می‌آید خیلی خوشحال شدم. احساس غرور می‌کردم. اطمینان داشتم که باران خواهد آمد و آنهایی که امام(علیه السلام) را نشناخته‌اند باز می‌شناسند.
دوشنبه خیلی‌ها چشم انتظار باران بودند. من دست خواهر کوچکم را گرفتم و همراه جمعیت به راه افتادم. همه آمده بودند چه آنها که به امام(علیه السلام) شک داشتند، چه کسانی که با یقین می‌رفتند. فضه نگاهش را از من بر نمی‌داشت. پرسیدم: چه شده خواهر کوچولو! فضه گفت: خواهر اگر باران نبارد، اگر ابری توی آسمان پیدایش نشود چه می‌شود؟ حرفهای فضه ته دلم را خالی کرد. اما نه! باید ایمانم را حفظ کنم. با قاطعیت به فضه گفتم: نه خواهر کوچولو مطمئن باش و وقتی باران شروع به باریدن کرد به گوشه‌ای برو تا خیس نشوی.
جمعیت مانند سیل به راه افتاده بود. تا چشم کار می‌کرد آدم دیده می‌شد. همه متعجب و نگران به هم نگاه می‌کردند. چه خواهد شد؟
بعد از نماز، امام بالای بلندی رفتند و پس از حمد و ثنای خدا، دستها را به سوی آسمان بلند کردند و برای باریدن باران دعا نمودند. چشم‌هایم به خوبی امام(علیه السلام) را نمی‌دید ایشان را در هاله‌ای از اشک می‌دیدم. خیلی‌ها اشک‌هایشان را مقدمه بارانی زیبا قرار داده بودند. فضه زیر لب زمزمه می‌کرد: خدایا به خاطر امام رضا(علیه السلام) باران بیاید! امام از مردم خواست به خانه‌هایشان بروند. ابرهای سیاهی شروع به حرکت کردند. رعد و برق همه جا را روشن کرده بود. چشم، چشم را نمی‌دید. همه جا پر از خاکی بود که بر اثر باد تند از زمین بلند شده بود. دست فضه را در دستهایم می‌فشردم. به سرعت قدمهایم افزودم. فضه از صدای غرش رعد و برق می‌ترسید و هر از گاهی جیغ می‌کشید ـ خواهر کی می‌رسیم من می‌ترسم؟ ـ عجله کن، راه بیا و نترس. امام(علیه السلام) گفت: این ابرها به کسی آسیب نمی‌رساند، رسالت آنها باران است.
هنوز به خانه نرسیده بودیم که احساس کردم قطره‌ای لبهای سرخ و تب دارم را خیس کرد. آری باران بود که می‌بارید. از خوشحالی با صدای بلند گریه می‌کردم. به خانه که رسیدم مادرم را دیدم که در وسط حیاط ایستاده بود. او چشم‌های خیسش را به من دوخت و گفت: دخترم راست می‌گفتی امام(علیه السلام) با خود به توس برکت آورده، اگر امام(علیه السلام) به توس نیامده بود چه می‌شد؟ راستی واقعاً چه می‌شد؟ (عیون اخبار الرضا شیخ صدوق ص ۴۰۷)

کوزه عسل

مرد که ریش‌های بلند و سپیدش را هوای سرد کوهستان به بازی گرفته بود همچنان در دهانه‌ی غار ایستاده بود و هر لحظه بیشتر ردای کهنه و سوراخش را به خود می‌پیچید. این پا و آن پا می‌کرد تا گروه مرکب سوار به نزدیک غار رسیدند. آن وقت با سرعت روی سنگریزه‌ها سر خورد و از سراشیبی پایین آمد. با چنان سرعتی افسار یکی از اسب‌ها را گرفت که اسب ترسید و حرکتی کرد و مرد نزدیک بود بر زمین بیافتد. خودش را نگهداشت. چند لحظه با چشمان ریز و بی‌رنگش به صورت سوار خیره شد: «ای جوانمرد! نمی‌دانی چقدر آرزوی دیدارت را داشتم تا اینکه شنیدم در مسیر خراسان از اینجا خواهی گذشت. مدت زیادی است که منتظرم تا از تو بخواهم به کلبه ویرانه من بیایی و آن را با شمع وجودت روشن کنی» همهمه دیگر سواران که به گوشش خورد حاکی از آن بود که به دنبال کارش برود و اصرار نکند، چون راه درازی در پیش دارند. دوباره در افسار اسب محکم چنگ انداخت. در خود قدرتی عجیب دید تا هر طور شده نگذارد این فرصت از دست برود. یا ابن رسول الله، من سالهاست در این بیابان ذکر می‌گویم و همیشه اجداد پاک شما را ستایش کرده‌ام. من دوستدار شما هستم. آیا چشم دوستدارتان را به قدوم خود روشن نمی‌کنید؟»
او که از اسب پایین آمد برادرانه آغوش باز کرد و مرد شانه‌اش را بوسید. طولی نکشید که در دلش قسم خورد رایحه بهشت به مشامش رسیده است. مرد خواست راهنمایی کند که از آن سراشیبی بالا بروند، اما او ایستاد و به سمت سواران برگشت: «شما هم پیاده شوید. قدری در منزل این مرد استراحت می‌کنیم.» در جا خشکش زد. نیم نگاهی شرمگین به سواران انداخت و فهمید شاید بیشتر از سیصد نفر باشند. قلبش تند می‌زد. زود خودش را جمع و جور کرد و به رویش نیاورد: «بفرمایید، بفرمایید منت می‌گذارید»
ساعتی بود که همه نشسته بودند. از تنگی جا می‌ترسید روی دست و پای کسی پا بگذارد، اما این مانع نشد که چندین بار به بیرون غار برود و نگاهی به تنها کوزه‌ی عسل و قرص نانی که پشت تخته سنگ کنار غار پنهان کرده بود نیاندازد و دوباره برگردد و پنهانی به شمار مردان گرسنه نگاه نکند. آخرین بار که برگشت فهمید بی‌فایده است، هر چه بشمرد کم نخواهند شد، به قدری که کوزه‌ای عسل و قرصی نان سیرشان کند. گوشه‌ای نشست و از شرم اشک در چشمانش حلقه زد و نتوانست به سمت آقایی که دعوتش کرده بود نگاه کند. مدتی نگذشت که شنید کسی صدایش می‌کند، سربلند کرد، خودش بود. با احتیاط از لابه‌لای دست و پاها گذر کرد و دو زانو کنارش نشست، اما به صورتش نگاه نکرد. امام گفت: «نگران نباش، هر چه داری بیاور»
دوباره که بازگشت، طوری که انگار می‌خواست کسی نفهمد، همان کوزه عسل و قرص نان را جلوی او گذاشت: «شرمنده‌ام یابن رسول الله. تو دعوت مرا قبول کردی و به کلبه حقیر من آمدی و من طعامی غیر از این ندارم که از تو و همراهانت پذیرایی کنم. به بزرگواری خودتان مرا ببخشید.»
امام بدون اینکه پاسخی بدهد ردای خود را به روی نان و عسل انداخت و زیر لب زمزمه‌ای کرد. مرد تند تند می‌رفت و می‌آمد و تکه‌های نان و عسلی که از زیر ردا بیرون می‌آمد، می‌گرفت و جلوی مهمانان می‌گذاشت. آخرین تکه را که جلوی سیصدمین نفر گذاشت نفس راحتی کشید، پسر رسول خدا با لبخندی شوخ او را نگاه می‌کرد.
مرد با چشمانی نمناک جلوی غار ایستاده بود و از بلندی به کاروان که دور می‌شد، خیره مانده بود. باد در ردای پاره‌اش نفوذ می‌کرد. با پشت دست بینی‌اش را پاک کرد و ردا را به خود پیچید و به سمت غار برگشت. قدمی برنداشته بود که در جا خشکش زد. پشت همان تخته سنگ کنار غار چشمش به کوزه عسلی افتاد و قرص نان، خطوط چهره پیرش در هم کشیده شد. کنار تخته سنگ بر زمین نشست و قرص نان را به دست گرفت: «رحمت خداوند شامل حالش نشود هرکس که به امامت شما مشکوک باشد.» آهی کشید و به حرکت کاروان در دور دست خیره شد و صدای هق هق گریه‌اش در کوهستان پیچید.( کتاب خورشید شرق، ص ۱۴۹)

مرز آشنایی

دیگر از خستگی خودم را پشت اسب رها کرده بودم و دست و پایم رمق نداشت. راه بسیار طولانی بود از مدینه تا ایران تا طوس. از پشت سر زمزمه‌ای شنیدم: «آن طرف، دیوارهای طوس را می‌بینم.» با این حرف قدری جان گرفتم. عقال و چفیه از سر برداشتم و به آن طرفی که مرد گفته بود نگریستم. دیگر به هیچ چیز جز رسیدن به مأمنی و رفع خستگی این سفر طولانی فکر نمی‌کردم، فعلاً نمی‌خواستم فکر کنم حتی به چگونه خارج شدنمان از مدینه و غربتی که انتظارمان را می‌کشید، دیاری ناآشنا و خیلی چیزهای نامعلوم دیگر.
با پا ضربه‌ای به پهلوی اسب زدم و خودم را نزدیک مرکب اماممان علی بن موسی(علیه السلام) رساندم. قبل از اینکه چیزی بگویم دیدم لب‌های ایشان آرام تکان می‌خورد.
ـ «آقای من؟» با صدای من آرام رو برگرداند، دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما او پیش‌دستی کرد و من لحظه‌ای دچار تردید شدم که باید بقیه حرفم را بگویم یا نه!
ـ «چه شده، ای موسی پسر سیار؟ طاقتت از کف رفته می‌بینم. دیوارهای طوس به چشم من هم خورد.» قدری مرکب را کنار ایشان راندم و گفتم: «اگر صلاح بدانید حالا که دروازه نزدیک است، قدری سریعتر حرکت کنیم تا زودتر برسیم و بعد از مدت‌ها سفر، قدری قرار بگیریم.»
امام نه به من نگاه می‌کرد نه به سمت دیوارهای طوس. ناخودآگاه خط نگاه امام را دنبال کردم، لکه سیاهی در دوردست که به نظر می‌رسید گروهی از مردم باشند. امام انگار که با خودشان زمزمه کنند، گفتند: «خواهیم رسید موسی. عجله نکن! خواهیم رسید. اما بدان که قرار شیعه تنها در قلبش خواهد بود و روزی که به دیدار خدای خود بشتابد.» سکوت کردم و به یکباره تمام شوق رسیدن در من فروکش کرد. می‌دانستم علی بن موسی(علیه السلام) هیچگاه بیهوده سخن نمی‌گوید. از لحظه خداحافظی در مدینه این تردید را داشتم.
صدای شیون و زاری مرا به خود آورد. گروهی که از دور می‌آمدند، حالا نزدیکتر شده بودند و تابوتی روی دوششان به چشم می‌خورد. نیم نفسی بلعیدم تا چیزی بگویم که ناگهان امام پا از رکاب خالی کردند و با شتاب به سمت جمعیت رفتند. لجام اسب رها شده را در دست گرفتم و وقتی دیدیم امام خود را به کنار جنازه رساندند و چنان که یکی از نزدیکانشان باشد آن را گرفته و همراهی می‌کردند، ما هم یکی یکی پیاده شدیم. همه با یک سؤال در نگاهمان و جستجو در میان جمع که شاید آشنایی در آن باشد، به آنها نزدیک شدیم. عاقبت از مردی که انتهای جمعیت بود پرسیدم: «ببخش برادر، خدا رحمتش کند. این جنازه کیست؟» با چشمانی غمناک نامی را گفت که اصلاً نشنیده بودم. گفتم: «به کجا می‌بریدش؟» گفت: «به گورستان خارج از شهر.»
یک لحظه از اینکه دریافتم خلاف جهت شهر حرکت می‌کنیم، بی‌صبر شدم که حکمت این تشییع جنازه دیگر چیست؟ ناگهان امام رو به من کرد و گفت: «هرکس جنازه یکی از دوستان ما را تشییع کند، از گناه پاک می‌شود مثل روزی که از مادر متولد شده است.»
یک لحظه از فکری که از سرم گذشت، شرمسار شدم و نگاهم را دزدیدم. انگار او از هر چه که به آن می‌اندیشیدم خبر داشت. خودم را دلداری دادم که اینطور نیست و او بالاخره می‌داند که همه ما خسته‌ایم. می‌دانستم که امام حکمت، تدبیر، عصمت، عدالت و کرامت دارد اما چرا باید از هر چیزی که از دل ما می‌گذرد خبر داشته باشد.
امام همچنان به جنازه چسبیده بود، انگار که از کودک خود مواظبت می‌کرد. بالاخره جنازه را کنار گور، زمین گذاشتند. امام به مردم فرمودند که یک طرف بایستند تا میت را واضح ببینند. آن وقت کنارش زانو زدند. نزدیک شدم تا شاید چهره مرد را ببینم. امام دست مبارکش را بر سینه مرد نهاده بود و شنیدم که می‌فرمود: «فلانی، تو را به بهشت بشارت می‌دهم. دیگر بعد از این ناراحتی نخواهی دید.»
علی بن موسی(علیه السلام) همان نامی را بر زبان راند که من از آن مرد پرسیده بودم. وقتی به سمت مرکب‌هایمان می‌رفتیم، دیگر نتوانستم نپرسم، به امام عرض کردم: «آقا، مگر این مرد را می‌شناختید؟ آخر اینجا سرزمینی است که تاکنون به آن نیامده‌ایم.» امام خندید و سوار اسب شد و دیگر کلامی نشنیدم تا زمانیکه چند قدم دیگر تا دروازه شهر طوس نمانده بود. حضور امام را در کنار خود احساس کردم و فرمودند: «مگر نمی‌دانی اعمال و کردار شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می‌شود؟ اگر در اعمال خود کوتاهی نموده باشند، از خداوند برای آنها طلب بخشش می‌نماییم و چنانچه کار نیکی انجام داده باشند، برای آنها درخواست پاداش می‌کنیم.» دلم لرزید. درست بیرون دروازه ایستادم، در حالیکه اشک پهنای صورتم را پر کرده بود. امام را دیدم که اولین نفری بود که وارد شهر شد. دیگر نمی‌خواستم وارد شوم به امام خیره شده بودم. زبانم بند آمده بود، دلم می‌خواست نگذارم او برود و وارد آن سرنوشتی که برای من مبهم و نامعلوم بود، بشود. مردی که می‌دانست برای اینکه از آبروی خود برای ما طلب بخشش کند و خواهان پاداش خوبی‌های شکسته بسته ما باشد. قلبم فشرده شد. خودم را حقیر دیدم. من نباید می‌گذاشتم او به آن غربت نامعلوم برود، اما برای خستگی خودم او را تکلیف به شتاب کردم. درمانده شده بودم، بقیه یاران پشت سر او وارد شدند و من همچنان ایستاده بودم و نگاه می‌کردم.
ناگهان علی بن موسی(علیه السلام) بدون اینکه به سمت من برگردد، دستش را در هوا تکان داد و فریاد زد:
ـ «بیا موسی! این تقدیریست که رضای خدا در آن است.» چفیه را بر سر انداختم و مرکب را به جلو راندم.
(صد داستان از خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان، ص ۶۴٫)

نیشکر در تابستان

همین‌طور که از روستای ایدج به شهر می‌آمدم به او فکر می‌کردم. کاروان حامل او در اهواز توقف کرده بود و من می‌رفتم تا در آنجا به دیدارش برسم. به محض ورود به اهواز، زمزمه‌هایی را از مردم شنیدم:
«مریض شده است» «فقط کمی کسالت پیدا کرده» «باید طبیب خبر کنیم» از یکی پرسیدم: چه کسی مریض شده؟ معلوم شد که او، پیشوای هشتم، به خاطر گرمای تابستان دچار کسالت شده است. به محل اقامتش رفتم و در برابرش نشستم.
به محض اینکه خودم را معرفی کردم با مهربانی گفت: ابوهشام از تو می‌خواهم که برای من طبیبی بیاوری.
فوراً برخاستم و رفتم. طبیب که بالای سرش حاضر شد او نام گیاهی را گفت و آن را خواست. طبیب گفت: شما از کجا اسم این گیاه را می‌دانید. به جز شما، هیچ‌کس از مردم این گیاه را نمی‌شناسد. و بعد ادامه داد: از این گذشته در فصل تابستان که اصلاً این گیاه پیدا نمی‌شود. به چشمان طبیب خیره شدم. انگار از هوش و استعداد برق می‌زد.
پیشوای هشتم مکثی کرد و گفت: پس کمی نیشکر بیاور. طبیب گفت: این یکی که از آن گیاه اول شگفت‌آورتر است. تابستان اصلاً فصل نیشکر نیست. طبیعتاً می‌فهمیدم که طبیب درست می‌گوید اما چیزی نمی‌گفتم؛ اگر حرفی می‌زدم به این معنا بود که حرف‌های پیشوا را قبول ندارم. همان موقع پیشوای هشتم به من نگاه کرد. نشانی محلی را داد و گفت: آنجا خرمن گاه است. مردی سیاه‌پوش آنجاست که محل نیشکر و این گیاه را به تو خواهد گفت. آنهم در همین فصل تابستان، برو و آنها را برای طبیب بیاور. در حالی که از این برخورد عجیب بدنم سست شده بود، برخاستم. در حال رد شدن از مقابل او، احساس کردم به شدت به من خیره شده است و تا لحظه بیرون رفتنم با آن نگاه مسحورش مرا تعقیب کرد. اقدام من از ابتدا مأیوسانه بود. من از سر ناچاری آنجا رفتم، تا اینکه آن مرد را پیدا کردم. همان مردی که لباس تیره‌ای به تن داشت. چهره‌اش بی‌حالت بود. محل نیشکر و آن گیاه را از او خواستم، خودش برایم مقداری از آن دو گیاه را آورد و گفت که به عنوان بذر برای سال آینده نگه داشته است.
وقتی بر می‌گشتم احساس آسودگی می‌کردم و مغرور از یافتن دارو برای پیشوایم بودم.
بعد از اینکه رسیدم نیشکر و آن گیاه را به طبیب دادم. او با چهره‌ای متعجب آنها را از من گرفت. پیشوای هشتم مرا تحسین کرد و گفت: معلوم است که برای بدست آوردنش زحمت کشیده‌ای. من اگرچه می‌دانستم کار ساده‌ای را انجام داده‌ام اما به روی خودم نمی‌آوردم.
همان موقع بود که در پس نگاه بهت‌زده‌ی طبیب، متوجه قطره اشکی شدم که در گوشه چشمش می‌درخشید. همان چشمانی که از هوش و استعداد برق می‌زد. بعد او با صدای تازه‌ای که با قبل فرق داشت، آهسته از من پرسید: ابوهاشم این مرد فرزند کیست؟ من گفتم: فرزند سید پیامبران است.
و درست در لحظه‌ای که این جمله را می‌گفتم، در همان زمان، متوجه وجود علم و دانش بی‌حسابی شدم که آنجا در وجود او بود و به طبیب آگاهی بخشیده بود. (هشتمین سفیر رستگاری)

رهاتر از آهو

دوباره آن را در جلوی خود می‌دید. دقیقاً بعد از آن ماجرا اینطور شده بود و هر جا که می‌رفت آن بچه آهو را جلوی خود می‌دید. با همان چشمانی که اشک، خیسشان کرده بود و حالا داشت همین‌ها را به ابن یعقوب سراج می‌گفت: به او گفت که آن بچه آهو رهایش نمی‌کند. هر جا می‌رود، توی بازار… توی خانه… توی کوچه… آن آهو را می‌بیند و وقتی به او نزدیک می‌شود دیگر هیچ چیز نیست… هیچ چیز.
از ابن یعقوب پرسید: تو چطور؟ تو هم هنوز به آن بچه آهو فکر می‌کنی؟
ابن یعقوب گفت: گاهی می‌شود که من هم ساعت‌ها به آن روز فکر می‌کنم و سپس گفت: عبدا… به هر حال آن اتفاق، اعتقاد ما را تغییر داد. می‌خواهم بگویم اتفاقی به آن مهمی را که نمی‌توان فراموش کرد.
آن روز فراموش ناشدنی بود. همین چند وقت پیش که هنوز امامت پیشوای هشتم را قبول نداشتند، یکروز به دنبالش راه افتاده بودند. پیشوا به بیابان رفته بود. بعد آنجا به یک دسته آهو رسیده بودند. بچه آهویی جدا از دسته ایستاده بود. آنها دیده بودند که چطور پیشوا به آهو اشاره کرده بود و بعد در حالی که هیچ انتظارش نمی‌رفت بچه آهو پیش آمده و نزدیک شده بود. اینکه او چطور معنی اشاره پیشوا را فهمید، گیجشان کرده بود. عبدا… و ابن یعقوب دورتر ایستاده بودند اما می‌توانستند ببینند که آهو در میان دست‌های پیشوا بیتابی می‌کند. پیشوا دست بر سر آهو می‌کشید و چیزهایی را زمزمه می‌کرد. عبدا… و ابن یعقوب به بچه آهو خیره مانده و فقط چیزهایی را حس می‌کردند. بچه آهو در حالی که اشک می‌ریخت از پیشوا جدا شده و رفته بود.
پیشوا به سمت آن دو برگشته بود و قبل از اینکه آنها سؤالی بکنند گفته بود: می‌دانید آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سری تکان دادهِ بودند.
«وقتی آن آهو را صدا زدم با خوشحالی پیش من آمد. گفت امیدوار بوده از گوشت او خوراکی تهیه کرده و بخورم. اما وقتی به او گفتم برود ناراحت شد و اشک ریخت. دلیل گریه‌اش همین بود.»
عبدا… قبل از این توضیح چیزهایی را کم و بیش دریافته بود. آن موقع احساس می‌کرد وجودش به طرز غریبی آرام گرفته و رها شده است، آنهم بی‌آنکه سعی کرده باشد. به چشمان ابن یعقوب خیره مانده بود. دیگر از بی‌اعتقادی که تا ساعتی قبل گریبانگیرشان بود خبری نبود، چون که حقیقت غافلگیرشان کرده بود.
و هنوز عبدا… هر جا می‌رفت، اینجا و آنجا، توی خلوت و بین جمعیت، آن بچه آهو را جلوی چشم خود می‌دید. آن هم بچه آهویی که حلقه اشک در چشمانش می‌لرزد. (ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تألیف مرحوم محمدباقر مجلسی ـ ترجمه موسی خسروی)

باران رستگاری

روز دوشنبه، یکی از سال‌های ولایت عهدی پیشوای هشتم، یک روز ماندگار که سرشار از انتظار اتفاقی است که قطعاً به وقوع خواهد پیوست، اما هنوز وقتش نرسیده است.
مرد بین انبوه جمعیت در بیابان ایستاده بود. حالا دیگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بیشتر می‌کرد. پیشوای هشتم بر بالای تپه رفت. مرد سعی کرد از بین جمعیت خودش را جلوتر بکشاند. حالا می‌توانست او را بهتر ببیند. نگاهش از چهره پیشوای هشتم به دست‌هایی که حالا به سمت آسمان بالا می‌رفت خیره ماند. زمزمه‌ای را شنید که نامشخص بود. صداها که کم کم خاموش شد، آن زمزمه واضح‌تر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بیت را بر مردم بزرگ و با اهمیت شمردی و همان‌گونه که دستور داده‌ای آن‌ها به ما توسل نموده و امیدوار رحمت تو هستند…
مرد، پیشوای هشتم را به دقت نگاه می‌کرد و به دعایش گوش می‌داد. به طرز عجیبی احتیاج داشت که حرف‌های او را بشنود. مدت‌ها بود باران نباریده و آن سال خشکسالی شده بود. چند روز پیش، مأمون از پیشوای هشتم خواسته بود که برای بارش باران نماز بخواند و دعا کند. پیشوا پذیرفته بود و اعلام کرده بود؛ مردم سه روز روزه بگیرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ برای دعا به بیابان بیایند.
آن سال‌ها پر از وقایع غیرمنتظره بود. ورود پیشوای هشتم به مرو، ماجرای نماز عید فطر و حالا دعای باران… روزهای قبل زمزمه‌هایی شنیده بود.
ـ او راست نمی‌گوید.
ـ چنین نیرویی ندارد.
ـ غیرممکن است که بتواند
مرد نمی‌خواست حرف‌ها را بشنود. اما شنیده بود ، شاید ناخواسته. آنها را باور نکرده بود، اما در عمق وجودش چیزی بود که نمی‌توانست درک کند و آزارش می‌داد. شاید شکی مبهم… که دوستش نداشت.
بنابراین با امید به اینکه اشتباه کرده است، آمده بود تا کاری برای خودش بکند. معلوم بود که دیر یا زود همه چیز روشن می‌شود.
ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در این عنایت خود، تأخیر مفرما، مگر به اندازه‌ای که مردم به خانه‌های خود باز گردند.
بادی وزید، ابرهایی سیاه درست در بالای سر جمعیت در هم تنیدند و سپس صدای رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در یقینی که داشت در وجودش شکل می‌گرفت، صدای پیشوا را شنید.
ـ ای مردم نترسید و آرام بگیرید. این ابر مأمور سرزمین شما نیست و به شهر دیگری می‌رود.
ابرهایی که بالای سر جمعیت در حرکت بودند، از آنجا عبور کردند: سپس دقایقی با آرامش نسبی گذشت و ناگهان ابرهایی دیگر هجوم آوردند. این بار هم مردم از اطراف پراکنده شدند و یکبار دیگر پیشوا با صدای بلند گفت: حرکت نکنید که این ابر بر سر شما نمی‌بارد و مأمور شهری دیگر است.
این اتفاق چند بار دیگر تکرار شد. مرد طاقت از کف داده بود. با هر غرشی که آسمان می‌زد با چیزی درونش را بر می‌آشفت. شکی تازه شاید؟ احساس می‌کرد چیزی وجود ندارد که به آن متوسل شود. بعد صدایی از یک گوشه: بهتر است برگردیم. بارانی نخواهد بارید.
بعضی از مردم دلسرد شده بودند. یازدهمین ابر از راه رسید. پیشوا گفت: ای مردم! خداوند این ابر را برای شما فرستاده، پس او را سپاس گویید، به خانه‌های خود باز گردید تا در زیر باران به رنج و زحمت نیافتید.
آنگاه از بالای تپه پایین آمد. ناگهان از ورای غرش و پیچش توده‌های ابر، باران باریدن گرفت. قیافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانیه از آن همه قضاوت و قهقهه چیزی باقی نماند. مرد جمعیت را نگاه کرد که گیج بودند. قطرات باران آنقدر زیاد بود که قادر نبود چشم‌هایش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانه‌هایشان می‌دویدند. اما مرد در غیبت احساس آزار دهنده‌اش و به خاطر نوعی افسون که خارج از اختیار او بود، به آرامی از حاشیه کوچه‌ها، سر به دنبال پیشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شده‌ای حرکت می‌کرد و به پیشوا نزدیک نمی‌شد.
بنابراین نتوانست زمزمه‌های آن صدا را بشنود که می‌گفت: بار خدایا او را هر چه بیشتر به سمت آنچه افسونش کرده است، سوق ده، به سمت رستگاری. (میهمان طوس ـ محمدعلی دهقانی)

اشیاء مقدس

برنامه انتقال پیشوای هشتم از مدینه به مرو توسط کاروان اعزامی در حال انجام بود. کاروان نزدیک به پایان راه، از دروازه نیشابور عبور کرده و مدت زمانی طول کشید تا بالاخره شتر حامل پیشوای هشتم بر روی زمین زانو زد و کاروان متوقف شد: محله غربی ـ کوچه بلاش‌آباد ـ خانه حمدان بن پسند.
بدین ترتیب پیشوای هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفید از شتر پیاده شد. یکراست به سمت گوشه حیاط رفت و خاکش را کنار زد. پیشوای هشتم دانه بادامی را زیر درخت کاشت و به سوی جمعیت برگشت. نور شدید خورشید خاک آن قسمت از حیاط را که انگار نور می‌تاباند، درخشان تر می‌کرد.
دانه بادام کاشته شد، زودتر از آنچه تصورش می‌رفت، سر از خاک بیرون زده به سرعت رشد کرد و همان سال اول بادام داد. در این زمان بود که مردم نیشابور در حالی که از رشد سریع دانه بادام تعجب کرده بودند، فهمیدند که می‌توان برای بهبود بیماری‌ها از آن استفاده کرد.
بیماری که درد چشم داشت، یکی از آن بادام‌ها را روی چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداری یکی از آن دانه‌ها را همراه خود داشت، زایمانش ساده می‌شد و بچه‌اش راحت به دنیا می‌آمد.
آنها همچنین فهمیدند که برای درمان دل درد چهارپایانشان می‌توانند شاخه‌ای از درخت را بریده و به شکم حیوان بکشند تا آرام شود. اما مدت زمانی طول نکشید که درخت بادام، ناگهان خشک شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخه‌های خشک شده آن را برید و بعد از آن بود که بینایی‌اش را از دست داد.
عجیب بود که با وجود این اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ریشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خیلی زود اموالی را که در شهر فارس داشت و هفتاد یا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوری که اثری از آن باقی نماند.
آیا در این اتفاق نشانه‌ای وجود نداشت که مردم نباید اشیاء و پدیده‌های مقدس و اسرارآمیز را نابود می‌کردند و بدین ترتیب به کار دانای متعال دخالت می‌کردند؟
با وجود این اتفاقات، آنجا در نیشابور ، کفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادرانی بودند که تصمیم گرفتند ساختمان تازه‌ای در آن حیاط بسازند. برای این کار، مابقی آن درخت را هم که در زمین مانده بود، بیرون کشیدند.
آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را نادیده بگیرند. شاید فهمیدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شاید با خودشان فکر کرده بودند: «این‌ها حرفهای بی‌سر و ته و شایعات به درد نخوری است که مردم سر هم کرده‌اند.»
بعد همانطور که انتظارش می‌رفت، قانون معنوی که در درخت نهفته بود، یکبار دیگر عمل کرد. یکروز اتفاق بدی افتاد. برادر کوچکتر در حالیکه به مأموریتی رفته بود، پای راستش سیاه شد. او مدیر اوقاف امیر خراسان بود. پایش را بریدند و بعد از یکماه خودش هم مرد. اما روی دست برادر بزرگتر دملی زد که با رگ‌زنی هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنیا رفت. آنها در مقابل چنین نیرویی، کاری نمی‌توانستند بکنند. به علاوه قانون الهی همیشه قوی‌تر از هر قانون دیگری است.
مسلماً در آن نقطه از زمین که پیشوای هشتم درخت بادام را کاشته بود ، هاله‌های اسرارآمیزی از جانب خدا موج می‌زد که مردم برآوردن حاجت‌هایشان را در آن می‌دیدند، اما حمدان، پسر حمدان ، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زیبایی شگفت‌انگیز آن درخت بادام را ببینند و نابود کردن آن درخت، سرانجام باعث رهیدن نیروی ماورای طبیعی نهفته در آن شد.
و هنوز هم این جمله شنیده می‌شود: این‌ها حرفهای بی‌سر و ته و شایعات به درد نخوری است که مردم سر هم کرده‌اند. (عیون اخبارالرضا، جلد ۲، صفحه ۴۹۴)

آفتابی که بر نیشابور تابید

زن چندین بار سعی کرده بود از رختخواب بلند شود، اما تلاشش بیهوده بود. پریده رنگ افتاده بود و با چشمانی بی‌حالت به پنجره نگاه می‌کرد. هجوم صداها را از دورترها می‌شنید که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. دلش خواسته بود که پله‌ها را پایین برود و در این روزی که مردم نیشابور انتظارش را کشیده بودند، به پیشواز او برسد. اما حالا آن قدر ناتوان افتاده بود و به قدری احساس ضعف می‌کرد که شک داشت حتی ثانیه‌ای دیگر زنده بماند. دلش خواسته بود کسی به کمکش بیاید و او را به میدان ببرد تا در مراسم شرکت کند، اما انتظاری بی‌نتیجه بود. حالا آن صداها گاهی مفهومی پیدا می‌کرد و او می‌شنید که کسی پیشوای هشتم را صدا می‌زد، گریه‌هایی بلند می‌شد و گویا زنی زمزمه کنان دعایی می‌خواند. از پنجره‌ی اتاق تکه ابری دیده می‌شد که از صبح راه نور را بر او بسته بود.
بنابراین اتاق فضای نیمه روشنی داشت، از صداهایی که حالا به پایین پنجره رسیده بود، می‌توانست تعداد بی‌شماری از مردم را تصور کند که در میدان وسیعی که پنجره‌اش به آن باز می‌شد، ایستاده بودند. صدای به سر و سینه زدن‌ها و گمب گمب قدمها، قلب زن را می‌فشرد. چه کسانی آن بیرون هستند؟ او حالا دارد می‌آید یا آمده است؟ این چه صدای شیونی است؟ هیچ‌کس نبود که جوابی به سؤالاتش بدهد.
سپس شنید که کسی با صدای بلند گفت: ای پسر رسول خدا! شما را به حق پدرانتان قسم می‌دهیم که چهره خود را برای ما نمایان کنی و حدیثی از جد بزرگوارت برای ما نقل کنی.
ثانیه‌هایی در سکوت گذشت و بعد صداهای فریاد و شیون را شنید. می‌توانست ببیند که امام، اشتر خود را متوقف کرده و سر از کجاوه بیرون آورده است. حتی گریبان‌های چاک خورده را هم می‌دید. اشکی از گوشه چشمانش چکید. بالاخره همه ساکت شدند. صدای ناآشنا اما صمیمی‌ای را شنید که گفت: پدرم موسی کاظم به نقل از پدرش جعفر صادق، به نقل از پدرش محمدباقر، به نقل از پدرش زین العابدین، به نقل از پدرش سیدالشهدا، به نقل از پدرش علی بن ابی طالب، به نقل از رسول خدا و جبرئیل نقل کرده که خداوند سبحان فرمود: کلمه «لا اله الا الله» در من است و هر کس آن را به زبان آورد، وارد دژ من شده است و هرکس وارد دژ من شود از عذابم در امان خواهد بود. در سکوت دوباره‌ای که حکمفرما شده بود، موجی از هیجان، وجود زن را می‌لرزاند، آن حدیث به نظرش نقل جدیدی نیامد، اما مطمئن بود که حقیقت جدیدی در آن نهفته است. پی برد که شاید گفتن «لا اله الا الله» برای او و بقیه، تبدیل به سخنی بی‌معنی و کسالت بار شده است و حالا آن را به گونه‌ای تازه باید شنید.
فکر کرد که سکوت آن بیرون، طولانی شده است. آن وقت بود که سعی کرد کنجکاوانه خودش را پشت پنجره بکشاند، اما نتوانست. در بستر افتاده بود و موج انتظار را کاملاً حس می‌کرد. انتظار برای شنیدن حرفی که انگار ناتمام مانده بود، حرف‌هایی از بین صداهای برخاسته شنید:
ـ پیشوا دوباره ایستاد.
ـ پیشوا دارد دوباره سر از کجاوه بیرون می‌آورد.
گوش‌هایش را تیز کرد. دوباره آن صدای صمیمی را شنیبد: اما ورود به این دژ را شرط و شروطی نهاده‌اند و من از شروط آن هستم. دقایقی بعد فریادهای خداحافظی مرد و زن را می‌شنید. این بار صداها کم کم در خم کوچه‌ها خاموش می‌شد. زن دست لرزانش را به علامت خداحافظی بالا آورد و تکان داد، حالا داشت هق هق می‌کرد.
بعد از چهل و سه سال زندگی حالا ایمانش داشت تغییر می‌کرد و عقیده‌اش محکم‌تر می‌شد.
اندکی بعد دیگر صدایی از کوچه باقی نمانده بود و از نفسهای زن هم، تکه ابر در آسمانی محو شده بود و حالا آفتابی درخشان بر او و بقیه شهر می‌تابید. انتظارش برای همیشه تمام شده بود. کمکی به او شده بود، کمکی که هیچ فکرش را نمی‌کرد. اما در آخرین لحظات، فقط یک حسرت داشت؛ ای کاش می‌توانست قلم در دوات بزند و آن حدیث را بنویسد تا جاودانه بماند.
با این حسرت بود که نفس آخرش را کشید، چرا که او نتوانسته بود ببیند آن بیرون ۲۴ هزار قلمدان در جوهر همین کردند و آن حدیث را نوشتند. (میهمان طوس، محمدعلی دهقانی، خورشید شرق، عباس بهروزیان)
منبع: راسخون

بازدیدها: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *