در میان پادشاهان و زمامداران کشورها ، آوازه ( خسرو پرویز ) طاغوت گردنکش ایران به دنیا پیچیده بود ، او را شاهنشاه و خدایگان و اعیلحضرت قدر قدرت همایونی می خواندند ، او آنچنان در کبر و غرور فرو رفته بود که کسی جریت عرض اندام با او را نداشت .
پیامبر صلی الله علیه و آله نامه ای برای او به عنوان دعوت او به اسلام نوشت ، و آن نامه را به یکی از یاران شجاع و با شهامت خود به نام عبدالله پسر حذافه داد ، تا آن را به دربار خسرو پرویز که در مداین بود برده و شخصا نامه را به دست خسرو پرویز بدهد .
سفیر پیامبر صلی الله علیه و آله نامه را گرفت و سوار به شتر شده از مدینه به سوی مداین حرکت کرد ، و پس از پیمودن این راه طولانی ، خود را به کاخ آسمان خراش شاهنشاه ایران رساند ، و با اینکه خطراتی او را تهدید به قتل می کرد ، به انجام این وظیفه مهم همت گماشت .
دربانان جلو او را گرفتند ، او گفت : من سفیر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله هستم ، نامه ای از طرف او برای خسرو پرویز آورده ام و ماءمورم که خود نامه را به دست خسرو بدهم .
دربانان مطلب را به شاه گزارش دادند ، خسرو پرویز اجازه ورود داد ، و قبل از ورود سفیر ، دستور داد کاخ را به زیور و زینت آراستند تا زرق و برق کاخ ، چشم سفیر را خیره کرده و دل او را برباید .
عبدالله بی آنکه تحت تاءثیر تشریفات و زرق و برق کاخ قرار گیرد با کمال عادی ، بی آنکه خم شود و یا خاک زمین را به احترام اعلیحضرت ببوسد ، وارد کاخ شد و در برابر شاه ایستاد .
خسرو به یکی از درباریان گفت : ( نامه را از سفیر پیامبر بگیر و به من بده . )
عبد الله : خیر ، من نامه را به کسی نمی دهم ، ماءموران آن را فقط به دست تو بدهم .
خسرو پرویز ناچار دست دراز کرد و نامه را از عبدالله گرفت ، آن را به دست ترجمه کننده داد تا به فارسی ترجمه کند ، ترجمه کننده اولین فراز را چنین ترجمه کرد :
( از جانب محمد فرستاده خدا به سوی کسری ، بزرگ فارس . . . ) ترجمه کننده تا به اینجا رسید ، خسرو پرویز دگرگون شد و فریاد کشید که واعجبا ، فرستنده نامه کیست که چنین جریت کرده و نام خود را بر نام من مقدم داشته است ، دیگر نگذاشت بقیه نامه را ترجمه کند ، نامه را گرفت و قطعه قطعه کرد و جیغ می کشید که آیا محمد باید چنین نامه ای برای من بنویسد او از رعیت ها و بردگان من است ، و سپس فریاد زد ، این نامه رسان جسور را بیرون کنید .
عبدالله بی آنکه از این بادها و توپهای خالی بلرزد ، از مجلس بیرون آمد و سوار بر شترش شده و به طرف مدینه حرکت کرد ، خوشحال بود که ماءموریت خود را انجام داده است ، پس از آنکه به مدینه رسید یک راست خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رفته و گزارش سفر خود را به عرض رساند .
پیامبر صلی الله علیه و آله نه تنها از این خبر ناگوار نلرزید و خود را نباخت ، بلکه با کمال بردباری فرمود : فال نیک بزنید ، او نامه را پاره پاره کرد ، خداوند ملک و سلطنتش را از هم متلاشی خواهد کرد ، و این خاکی را هم که داده در حقیقت خاک کشور ایران را با دست خود در اختیار ما گذاشته ، بزودی ایران به دست مسلمانان خواهد افتاد .
خسرو پرویز که از اسب غرور پایین نیامده بود ، نامه تهدیدآمیزی برای بازان پادشاه یمن فرستاد ، یمن در آن روز تحت الحمایه ایران بود .
در آن نامه نوشت وقتی که نامه من رسید دو مرد چابکی به سوی مدینه نزد محمد بفرست تا او را دستگیر کرده و به دربار من تحویل دهند .
وقتی که این فرمان به دست بازان رسید ، بازان که نمی توانست از فرمان همایونی اعلیحضرت سرپیچی کند ، بیدرنگ دو نفر از افراد ورزیده و شجاع از میان ارتش خود برگزید و آنها را همراه نامه ای به پیامبر صلی الله علیه و آله ، به ضمیمه فرمان شاهنشاه ایران به سوی مدینه فرستاد . این دو نفر به نام ( بابویه ) و ( خرخسره ) که اصلا ایرانی بودند ، طبق مد آن روز ایران ، بند زرین به کمر بسته و بازو بند طلا و دست داشتند ، با سبیلهای بلند و ریشهای تراشیده به حضور رسول اکرم صلی الله علیه و آله رسیدند ، و گزارش خود را دادند .
پیامبر صلی الله علیه و آله تا هیاءت و شکل آنها را دید فرمود : ( چه کسی به شما دستور داده که به این صورت در آیید ؟ )
گفتند : صاحب ما خسرو پرویز چنین فرمان داده .
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : اما پروردگار من فرموده : سبیل را بچینم و موی صورت را بگذارم ، خوب حالا بنشینید .
آنگه پیامبر صلی الله علیه و آله آنها را دعوت به اسلام کرد و آیاتی از قرآن را برای آنها خواند ، آنها نپذیرفتند و اصرار کردند که جواب ما را بده ، تا اینکه پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : فردا صبح نزد من آیید تا پاسخ شما را بدهم . آن دو نفر صبح به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله رفتند ، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : شب گذشته فلان ساعت ، خسرو پرویز به دست پسرش شیرویه کشته شد ، برگردید یمن و جریان را به بازان بگویید ، اگر بازان به اسلام گروید که حکومتش ادامه می یابد و گرنه به سرنوشت خسرو پرویز خواهد رسید .
این دو نفر به یمن برگشتند و گزارش خود را به باذان دادند ، از طرف ایران نیز نامه ای به دست بازان رسید ، در آن نامه شیرویه نوشته بود ، من پدرم را کشتم ، از مردم یمن برای من بیعت بگیر و به آن مردی که در حجاز ، دعوت به پیامبری خود می کند ، کاری نداشته باش .
باذان با تطبیق نامه شیرویه و خبردادن پیامبر صلی الله علیه و آله در مورد قتل خسرو پرویز ، فهمید که به راستی محمد صلی الله علیه و آله پیامبر خدا است ، به او وحی می رسد ، قلبا به او ایمان آورد و عده زیادی از مردم ایران که در یمن بودند به اسلام گرویدند .
به این ترتیب ، خسرو پرویز به نتیجه تکبر و غرور خود رسید ، و عبدالله سفیر پیامبر صلی الله علیه و آله با کمال عزت و شکوه ، ماءموریت خود را انجام داد.
بازدیدها: 271