درک جانبازان نیازی به تعیین درصد ندارد

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / درک جانبازان نیازی به تعیین درصد ندارد

حسین رستمی می‌گوید:برخی آمده‌اند و برای ما جانبازان درصد تعیین کرده‌اند درصورتی که ما میزان مجروحیت همدیگر را بهتر از هرکسی می‌دانیم و لزومی ندارد شخص و یا اشخاصی بیایند و برای ما درصد مشخص کنند.

حسین رستمی جانباز 70 درصد از ناحیه چشم، 5 خردادماه 1341 به دنیا آمده است. خودش می‌گوید از تبار خاندان ایثارگر «کلهر» است که علاوه بر سردار شهید حاج یدالله کلهر، قائم‌مقام لشکر 10 حضرت سیدالشهدا و چند فرمانده دیگر، بیش از 100 شهید را در دوران دفاع مقدس به انقلاب هدیه کرده است. حسین رستمی در روستای دهمویز واقع در شهریار به دنیا آمده، اما پدر و اجدادش اهل محله رستم‌آباد شمیران هستند. درباره مقاومت و نبردشان در خرمشهر به مزاح می‌گوید: ما رفتیم «خرمشهر را ما از دست دادیم! تا دوستانمان به کمک خدا آن را پس بگیرند!»اولین بار در محل پلیس راه خرمشهر در جریان یکی از نخستین حملات ارتش عراق مجروح شده است. در آن مجروحیت بخشی از صورت، یکی از چشمها و بخشی از کتف حسین آسیب می‌بیند. چند ترکش به کتفش اصابت می‌کند که یکی از آن‌ها در هنگام سینه‌زنی روز عاشورا به دلیل حرکت‌هایی که دستانش در حین سینه‌زنی داشته، از بدنش بیرون می‌آید؛ خودش می‌گوید: با خودم گفتم «خب، کار دکترها را کم کردم!»

او چشم‌هایش را در راه جان‌بازی‌هایش از دست داده است. ترکش‌ها و سوختگی‌های بسیاری ناشی از جراحت‌های جنگی به یادگار دارد. حالا هفت ترکش در استخوان جمجمه‌اش دارد که همراه با سابقه موج انفجار او را در زمره جانبازان اعصاب و روان نیز قرار می‌دهد. اما امروز به جای آن که دغدغه مشکلات خودش را داشته باشد نگران کمبودی است که جانبازان دیگر دچار آن هستند یا مشکلات فرهنگی و اقتصادی که جوانان امروز با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. بخش اول گفتگوی تفصیلی تسنیم با “حسین رستمی” و همسرش “راحله رستمی” در ادامه می‌آید:

* چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟

من و شهید منتظری در سال 1358 قرار بود به لبنان اعزام شویم که قسمت نشد و پس از آن و در سال 1359 که جنگ در کشور خودمان شروع شد، به صورت مردمی با یکی از دوستانمان به خرمشهر رفتیم. من همیشه می‌گویم خرمشهر را ما از دست دادیم؛ اما دوستانمان رفتند و پس گرفتند.

* تا چه زمانی در خرمشهر حضور داشتید؟

من تا زمان شهادت شهید چمران در منطقه جنوب بودم. خیلی راحت بگویم از ابتدای ورودم به خرمشهر اصلا اطلاعی از جنگ نداشتم، فقط خواستم بروم و ببینم جنگ چیست و تازه زمانی که وارد منطقه و شهر خرمشهر شدم فهمیدم که دنیا دست کیست، دشمن کیست و ما باید چه کار بکنیم. درخرمشهر؛ حاج آقایی به نام حاج آقا شریفی بود که خدا رحمتش کند. او مسئولیت بچه های شهر خرمشهر را در مسجد جامع خرمشهر داشت، ایشان نیز در کیمنی که در 40 متری زدند شهید شد. وقتی به آنجا رفتیم به او گفتیم ما آمدیم او هم در جوابمان گفت خوش آمدید اما با این سن شما چه کار می خواهید انجام بدهید. ما هم گفتیم حالا که آمدیم به ما هم اسلحه بدید، گفت مگر کار با اسلحه را بلدید؟ گفتیم  یک چیزهایی از اسلحه از زمان مبارزات انقلاب می‌دانیم.

* بالاخره به شما اسلحه دادند؟

در آن زمان من 18 ساله بودم. حاج آقا شریفی به ما گفتند ما سلاح نداریم به شما بدهیم. شما همراه با بچه‌های اینجا که حدود 200 یا 300 نفر بیشتر نبودند بروید، هرکس که در خرمشهر افتاد زمین؛ سلاح او را نفر بعد بر می‌دارد. همینطور هم شد یکی از بچه های رزمنده در آنجا شهید شد و من سلاح او را برداشتم. اولین سلاحی که به دستم آمد سلاح ام یک بود. در حین خنثی سازی مین و انفجار چشمانم را از دست دادم

* از مجروحیت‌هایتان بگویید.

من برای اولین بار در خرمشهر مجروح شدم بار دوم هم در شهر اهواز بود که در آن زمان دیگر، با شهید چمران وارد گروه جنگ‌های نامنظم شده بودیم. ما در اهواز مین گذاری و  خندق کنی انجام می‌دادیم که در آنجا در اثر ترکشی مجروح شدم. سومین و آخرین مجروحیتم نیز در چهارم ماه رمضان سال 1361 اتفاق افتاد، دشمن که در عقب نشینی بود منطقه را مین گذاری کرده بود، در آن روز من با یکی از دوستان شروع کردیم به خنثی سازی مین‌ها و تعدادی را هم خنثی کرده بودیم که خوشبختانه یا متاسفانه یکی از پیشمرگ‌های خودمان رفت روی یکی از تله‌ها؛ باید توضیح بدهم که چون مین‌ها دست ساز بود، دو تا تله داشت که یکی به سمت شرق و دیگری هم به سمت غرب بود، دوست دیگرمان به نام مصدق فرمی خواست چاشنی را قطع کند من هم می‌خواستم یکی از سیم‌های تله را قطع کنم که در جابه جایی آن‌ها یکی از پیشمرگ‌ها پایش رفت رو تله‌ای که آزاد بود و ناگهان انفجار ایجاد شد.در این انفجار من از دوچشم نابینا شدم وبرادرپیشمرگمان هم ازیک چشم نابینا شد. آن یکی برادرمان نیز شهید شد. نیروی اولین گردان‌های جندالله در سنندج بودم

* در دوران دفاع مقدس در کدام مناطق عملیاتی حضور داشتید؟

من در ابتدا که وارد خرمشهرشدم و آخرین مجروحیتم نیز در کردستان اتفاق افتاد. این منطقه ای که مجروح شدم بین مثلثی مریوان، سنندج و کامیاران بود که عملیات در آن منطقه داشت انجام می‌شد.

* تا چه زمانی در ستاد جنگ‌های نامنظم بودید؟

من تا زمان شهادت شهید چمران، در جنگ‌های نامنظم بودم بعد از آن هم به علت سن و سالم وارد خدمت سربازی شدم و به سمت کردستان رفتم. زمانی که در لشگر 27 بودم در واحد ضربت آنجا بودم که باید بگویم اولین گروه‌های عملیاتی جند الله را سپاه آنجا تشکیل داد و من خودم را به گردان‌های جندالله انتقال دادم. بنابراین اولین گردان‌های جندالله در سنندج نیروهایی بودند که از ما تشکیل شدند که درواقع واحدهای عملی پاکسازی بودیم و تا آخر مجروحیتم را نیز در آن گردان به انجام وظیفه پرداختم.

* با کدام یک از فرماندهان شهیدِ کردستان یا جنگ‌های نامنظم ارتباط بیشتری داشتید؟

ما به صورت مستقیم با شهید متوسلیان و یا.. . برخورد نداشتیم البته دیدمشان اما اینطور نبود که با آن‌ها مستقیم درعملیات حضور داشته باشیم. اما از فرماندهانی که با آن‌ها در ارتباط مستقیم بودیم می‌توانم به فرمانده گردان جندالله سنندج با نام برادر حکیمی و  فرماندهی بالاتر از آن برادر استیکی نام ببرم که فکر می کنم از بچه‌های اصفهان بودند. همچنین فرمانده عملیات و به اصلاح طراح عملیات جنگ هم در آن زمان سرگرد دادمین بود.

شهید جهان آرا می‌گفت به بنی صدربگویید مگر برنگردم عقب

* در خرمشهر چطور؟

در خرمشهر فرمانده خاصی وجود نداشت چون نیروها بیشتر متشکل از بچه‌های مردمی بودند، اما آخرین چیزی که از خرمشهر به یادم می آید از شهید جهان آرا است. زمانی که مجبور به تخلیه خرمشهر شده بودیم با 400 نفر نیرو در مقابل سه لشگر عراق از زرهی تا پیاده قرار گرفته بودیم که آنها عملیات را بسیار سنگین شروع کرده بودند. در این شرایط ما درخواست نیرو کرده بودیم و با وجود ایستادگی چاره‌ای جز عقب نشینی نداشتیم. آخرین منطقه ای که در دست ما قرار داشت پل خرمشهر و آبادان بود. درست کنار شط و پشت دیواره‌های سدی، شهید جهان ارا که تیر هم خورده بود پشت بی سیم فریاد می زد که به بنی صدربگویید مگر برنگردم عقب؛ تو به ما نیرو ندادی و باعث شدی شهر از دست ما برود. اکثر بچه ها زخمی شده بودند و در آن شرایط چاره ای جز عقب نشینی نداشتیم. این آخرین باری بود که من خرمشهر را دیدم و بعد از آن هم سعادت نبوده بروم تا شهدا را زیارت کنم.

* بهترین خبری که در طول سال‌های جنگ از دفاع مقدس شنیدید چه بود؟

هرکدام از پیروزی ها به نوبه خود موجب خوشحالی ما می‌شد، اما چون خودم در خرمشهربودم و از نزدیک شاهد از دست دادن آنجا بودم، زمانی که آزادی و پیروزی خرمشهر اعلام شد برایم خیلی خوشحال کننده بود.

* در دوران جنگ با مقام معظم رهبری برخورد داشتید؟

این هم از کم سعادتی ما بود که حضرت آقا را در دوران دفاع مقدس و در میادین جنگ ندیدیم اما دوره بعد از مجروحیتم من و همسرم که نامزد بودیم را حضرت امام خودشان عقد کردند و من معتقدم یکی از دلایل پابرجایی زندگی ما عشق و علاقه ای بود که حضرت امام در بین ما جاری کردند. و الحمدالله تا امروز آنچه را که می‌خواستیم در زندگی به برکت ایشان به دست آورده ایم.

* با همسرتان چه طور آشنا شدید؟

من و همسرم، دختر عمو و پسر عمو بودیم و قبل از اینکه من وارد منطقه شوم با هم نامزد شده بودیم. بعد از مجروحیت سه چهار ماه در بیمارستان بودم و بعد از آن به همسرم  گفتم حاج خانم بهتراست زندگی با من را کنار بگذارید چون زندگی با من کار سختی است. البته این گفته‌ها را زبانی به ایشان نگفتم و با اینکه با وجود مجروحیت نوشتن برایم سخت بود اما این مطالب را نوشتم وبه ایشان دادم؛ فردای آن روزحاج خانم به من گفت یعنی فکر می کنی من آنقدر بی وفایم که بخواهم ترکت کنم؟ و درنهایت این سعادت یارم شد که ایشان در کنارم باقی ماندند. من یکبار مجروح شدم و تمام شد؛ اما همسرم هرروز دارند جانبازی را انجام می‌دهند؛ ایشان هم مرد و هم زن خانه ما شدند و از هرطرف زحمت‌های زندگی ما به گردن ایشان است.

وقتی برای اولین بار خمسه خمسه را شناختم

* حاج آقا یکی از خاطرات شیرین دوران رزم خود را برای ما تعریف می کنید؟

آن اوایل که به همراه دوستم محمد زند؛ وارد خرمشهر شده بودیم چون سلاح نداشتند به ما بدهند؛ گفتند در مدارس مواد غذایی است زمانی که رزمنده‌ها می‌آیند به مدارس بروید و با گاری‌های دستی اگر هندوانه‌ای در آنجا هست بیاورید تا آن‌ها بخورند. من هم یک روز یکی از این گاری دستی‌ها را برداشتم و در یکی از مدارس گاری را پر از هندوانه کردم و همینطور که آن را هل میدادم تا به  سمت مسجد بیایم؛ سر چهار راه طالقانی که به سمت مسجد می‌پیچید؛ یک لحظه دیدم صداهای بسیار سنگینی پیچید و همه دنیا را انگار خاک برداشت در همین لحظه حتی خودم هم نفهمیدم که چه گونه رفتم زیر آن گاری که شاید تنها ده سانت بین آن و زمین ارتفاع داشت؛ خودم هم تعجب کرده بودم و در نهایت با تلاش زیاد از گاری بیرون امدم. به خودم نگاه می کردم که همه جای بدنم غرق خون بود اما دست به هرجای بدنم که می زدم می دیدم هیچ دردی ندارم. گیج شده بودم؛ بچه ها هم از سمت مسجد دویدند و به سمت من آمدند و من به خودم نگاه می کردم که بدنم قرمز است، آرام آرام به خودم امدم دیدم ترکشها خورده بود به هندوانه ها و آنها خورد شده و ریخته بودند روی من ومن فکر میکردم آن قرمزی بر بدن من خون است. خلاصه آنجا بود که گلوله های خمسه خمسه را شناختم و تازه آنجا بود که معنای جنگ را متوجه شدم.

* از برادرشهیدتان بگویید. آیا شما با جبهه رفتن او موافق بودید؟

در آن زمان که من مجروح شده بودم و پدرم هم مشکلاتی از نظر پا و دست داشتند؛ برادرم بعد از گرفتن دیپلم در دانشگاه قبول شد اما  تقاضای رفتن به جبهه را کرد.  او یکبار از جبهه برگشت و دوباره می خواست بازگردد به آنجا که من یک شب تا صبح با او خیلی صحبت کردم و به او گفتم که من وضعیتم اینجوری است و پدر هم که مشکلات خودش را دارد تو باید بمانی و زندگی را سروسامان بدهی و آن را اداره کنی او هم در پاسخ من گفت که ان شالله این دفعه بروم اگر برگردم دیگر نمی‌روم. اما رفتن او درست همزمان با عملیات مرصاد شد. در آن وقت قطع نامه پذیرفته شده بود که دشمن دوباره عملیاتی را انجام داد که حضرت امام(ره) دستور دفاع دوباره دادند. برادرم هم در این عملیات و در شلمچه شهید شد.

* چطور به شهادت رسید؟

طبق گفته دوستان برادرم، درگیری از اتوبان خرمشهر اهواز آغاز شده بود و آنها تا رسیدن به سمت شلمچه درگیر بودند که در نهایت انجا دیگر در اغوش پسرداییشون آقای حسن زندی؛ به شهادت رسیدند. در آن زمان؛ مهدی تیربارچی بود و حسن اقا هم کمک تیربارچی بودند که تیر مستقیم به سرشان خورده و موجب شهادتشان شده بود. ما چهل روز منتظر بودیم که پیکر بردارم را بتوانند بیاورند عقب و این چهل روز به خصوص برای پدر و مادرم خیلی سخت گذشت، هرچه تلاش می‌کردیم زودتر او را بیاوریم، نمی‌توانستیم چون پیکر او بین دوتا نیرو قرار گرفته بود و به همین علت عقب آوردن پیکرش خیلی مشکل بود. بالاخره بعد از چهل روز توانستند او را به عقب بیاورند که آن روز هم روز سختی برای پدرم بود چون بعد از خدا فکر می کرد این فرزندش می تواند زندگی را اداره کند. هیچ وقت از یادم نمی رود که در مراسم ختم برادرم؛ پدرم خطاب به خداوند گفت: “که خدایا امام حسین (ع) آفتاب داغ کربلا را کشید پسر من هم چهل روز آفتاب واقعا سوزان کربلای ایران رو کشید. امیدوارم که او را با امام حسین(ع) محشور کنی.” باید بگویم که این از دعاهایی بود که پدرم واقعا از ته دل از خدا خواست.

مجروح شدن همسرم مرا عاشق‌تر کرد

* خانم رستمی! از جریان ازدواج با آقای رستمی بگویید.

همسرم پسر عموی من و هم بازی بچگی‌هایم در ده مویز بود. زمانی که ایشان از من تقاضای ازدواج کردند چندان  تمایلی نداشتم اما بعد قسمت این بود و با هم ازدواج کردیم و این قطعا خواست خدا بود. اما جالب اینجاست زمانی که ایشان جانباز شدند من بیشتر عاشقشان شدم و الان هم حاج آقا تمام هستی و زندگی من است و بدون ایشان زندگی برایم معنایی ندارد.

* خانم رستمی زمانی که خبر مجروحیت همسرتان را چطور به شما دادند؟ اولین باری که ایشان را بعد از مجروحیت دیدید چه موقع بود؟

آن موقع من محصل بودم، یادم می‌آید ماه رمضان بود و هنگامی که خانوده‌ام آرام آرام خبر مجروحیت او را به من دادند به همراه برادر و خواهرم به بیمارستان شهید مطهری رفتم و آنجا از پشت شیشه دیدمشان. چشم‌های حسین آقا بسته بود و تمام تنشان سوخته و باند پیچی بود اما خداوند در آن لحظه آنچنان مهر ایشان را در دل من قرار داد که اصلا دلم نمی‌خواست بیمارستان را ترک کنم. من با دهان روزه هر روز صبح به بیمارستان می‌آمدم و شب برمی گشتم، باید بگویم که این مجروحیت ایشان بود که من را گرفتار و اسیر خودش کرد.

* در چند سالگی با حسین آقا ازدواج کردید؟

در شانزده سالگی نامزد کرده و در17 سالگی هم با ایشان عقد کردیم، در سن 18 سالگی ازدواج کردیم و در تولد 20  سالگی نیز خداوند دو دختر دوقلو به من داد. که هر دو آنها در دانشگاه هنر و در رشته های کارگردانی و تصویربرداری فارغ التحصیل شدند. یکی از آنها هم از امسال مهر ماه برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد آماده می شود.

سختی‌ها گفتن ندارد؛ اگر بگویم لذتش از بین می رود

* زندگی با یک جانباز چه مشکلاتی دارد؟ آیا از زندگی خود راضی بودید؟

اگر بخواهم بگویم سخت نبود که دروغ گفته ام. در آن زمان با بچه‌های دو قلو و همسر جانباز برایم خیلی سخت می گذشت اما یک جاهایی می دیدم بنده خدا کاره‌ای نیست و به همین دلیل تنها با خدا صحبت و درد و دل می کردم و از او کمک می خواستم. خدا را شکر که آن سختی‌ها گذشت و در حال حاضر زندگی خیلی خوبی دارم. دوتا بچه دارم که پدرشان را با دنیا عوض نمی‌کنند و این حس خیلی خوبی است که من همسرم را، فرزندانم من و پدرشان را و به طور کلی چهارتایی همدیگر را خیلی دوست داریم. سختی‌ها گفتن ندارد که؛ اگر بگویم لذتش از بین می رود.

* سختی های زندگی با یک جانباز بیشتر است یا شیرینی‌هایش؟

سختی‌هایش زیادش است که زندگی را شیرین می‌کند. دلم نمی‌خواهد از سختی‌هایش بگویم.  همین الان هم که در دوران شیرینی به سر می‌بریم، سختی زیاد است. اما صبر تحمل سختی‌ها راخدا به ما داده است. این دنیا محل گذر است اگر در بهترین جا زندگی کنید و بهترین همسرو بهترین فرزندان جهان را هم داشته باشید باز هم می‌گذرد.

* قطعا به خاطر مجروحیت همسرتان باید رسیدگی‌های زیادی به ایشان داشته باشید آیا تا به حال شده است که فرزندانتان شکایتی از این مسئله داشته باشند که بیشتر وقتتان را با کارهای ایشان می‌گذرانید؟

به هیچ وجه.  منزل ما در شمیران است از آنجا که حسین آقا وابستگی شدیدی به محله خودشان یعنی ده مویز دارد اکثر مواقع در آنجا هستند و من همیشه در راه شمران و شهریار هستم و هیچ وقت نشده است که خودم بفهمم که زندگیم در کجا دارد می گذرد اما با این وجود هیچ گله و شکایتی نه من و نه فرزندانم نداریم.

بخش عظیمی از مشکلات ما جانبازان بر دوش همسرانمان است

* آقای رستمی!کمی بیشتر از سختی‌های جانبازی‌تان بگویید؟

من تنها یکی از مجروحیت‌هایم جسمی است و نابینایی چشمانم، اما سنگین تر از آن مجروحیت روحی است. من ماهی یکبار باید تحت نظر روانپزشک باشم و با مصرف دارو است که می‌توانم آرامش خودم را حفظ کنم این شرایط من حالت عادی را از زندگیمان می گیرد و قطعا بخش عظیمی از مشکلات ما در چنین شرایطی روی دوش همسرم است. محیط تهران طوری شده است که ارامش و چیزی که روح من به آن نیاز دارد به من نمی‌دهد و به خاطر این است که بیشتر در شهریار می‌مانم چون آنجا احساس راحتی بیشتری می‌کنم، یکی دیگر از سختی‌های ایشان این است که همسرم مجبور است همیشه بین راه باشد در این شرایط من به او می‌گویم که سعی کن بیشتر پیش بچه‌ها باشی و بچه‌ها نیزمی‌گویند که چرا پدر را تنها می‌گذاری و ایشان تمام مدت بر سر این دوراهی هستند که خواسته کدام یک از ما را انجام بدهند.

ما جانبازان خیلی خوب همدیگر را درک می‌کنیم/مشکلات من نابینا در مقابل جانباز قطع نخاعی هیچ است

* از نظر شما امروزه مهمترین مشکلات جانبازان چیست؟

جانبازان از نظر جسمی و روحی بی چون و چرا مشکلاتی را دارند. من خودم وقتی جانباز ویلچری قطع نخاع را می‌بینم هیچ وقت به خودم اجازه نمی‌دهم که بگویم چرا من یک نابینا هستم، چون در مقابل چشمم می‌بینم که دوستم بدتر از من روی صندلی و تخت خوابیده است و اگرهمسر من دستم را گرفته و من با کمک او قدم می‌زنم چون نمی‌توانم تنها باشم اما همسر آن جانباز قطع نخاعی هر روز باندهای زخم همسرش را عوض می‌کند پس در مقابل مشکلاتی که او دارد مشکل من واقعا هیچ است و اصلا مشکل به حساب نمی‌آید، همینطور آن جانبازی که سالم‌تر از من است باز به من نگاه می‌کند و در مقابل من توقعی از کسی ندارد بنابراین می‌خواهم بگویم که ما جانبازان نسبت به هم خودمان را خوب می‌شناسیم و توانسته‌ایم خودمان را درک کنیم اما برخی آمده‌اند و برای ما درصد تعیین کرده‌اند درصورتی که ما میزان مجروحیت همدیگر را بهتر از هرکسی می‌دانیم و لزومی ندارد شخص و یا اشخاصی بیایند و برای ما درصد مشخص کنند.

آن جانباز به اصطلاح دوستان 30 درصدی خودش بهتر می‌داند که یک جانباز 70 درصدی از نظر درد و رنج کجا قرار دارد، ما به راحتی می‌توانیم همدیگر را درک کنیم و اگر مشکلاتی برای ما هست واقعا خدا صبر و تحملش را نیز به ما و خانواده‌هایمان داده است تا بتوانیم خودمان را مدیریت کنیم اما فضای بیرون خیلی سخت شده است، فضا انقدر سخت شده که در محیط خانواده هم تاثیر گذاشته است.

ماجرای نامه به رهبری و رسیدگی 48 ساعته ایشان

* تا به حال با رهبری دیدار داشته‌اید؟

توفیق دیدار نداشته‌ام اما یک خاطره به یاد ماندنی از ایشان دارم. دهه 70 بود که یک روز در اداره مشغول کار بودیم. در محیطی که کار می‌کردیم یکسری نیروهای خدماتی کار می‌کردند که حقوق آنچنانی نمی‌گرفتند و چشمشان به اضافه کاری‌ها بود تا مخارجشان بهتر تامین شود. اما مدیران آمدند و کل اضافه کار را قطع کردند  در آن زمان این کارگرهایی که قراردادی برای اداره کار می‌کردند با یک حقوق پایین مشکلات بسیاری برایشان ایجاد شد.آمدند پیش من دردل کردند و گفتند که ما گرفتاریم شما بیا با مسئولین صحبت کن. من گفتم از من که کاری برنمی آید. همان موقع فکر کردم چه کنم. یک نامه خدمت مقام معظم رهبری نوشتم و درد و دل همکاران را بیان کردم و خطاب به ایشان نوشتم: “مدیران پنیر را از لای نان کارگر در آورده‌اند و کنار زرشک پلو با مرغ مدیر کباب برگ هم گذاشته‌اند.” این نامه را به واسطه یکی از دوستان خدمت رهبری فرستادم. 48 ساعت بعد روال اضافه کاری دوباره به روال قبلی برگشت و تاکید شدید رهبری باعث شده بود همه چیز درست شود. بعد هم از دفتر ایشان پیگیر شدند از من که آیا آن مسئله حل شد یا نه؟من هم تشکر کردم و گفتم حل شد. خدا را شکر می‌کنم که مردم دیدند رهبرشان به فکرشان است. ایشان به دنبال حل مشکل این مردم هستند.

منبع : نسیم

بازدیدها: 293

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *