بسم الله الرحمن الرحیم
شبیه علی(ع) در کشاکش کوچه های مدینه
هادی شریفی
«کاظم» نامیدند حضرتش را چون پاسخ هر بدی را با نیکی می داد و برای دشمنانش هم لب به نفرین نگشود حتی در «زندان».
بیست ساله بود که با شهادت پدرگرامی اش امام صادق(ع) به مقام امامت نایل شد و آوازه و شهرت کرامت و علم و حلم و عبادتش همه جا را فراگرفته تا حدی که هارون الرشید هم می دانست که حجت خدا در زمین اوست.
خلفای عباسی برایشان سخت بود که حضور آزادانه اش را تحمل کنند. مهدى از خلفای عباسی حضرتش را به عراق طلبید و محبوس گرداند اما به سـبـب مـشـاهـده مـعجزات بسيار جرأت آزارش را نداشن و به مدينه بـرگـردانـد و بعد از آن هادى خلیفه پس از او در حبسش نهاد اما شبی اميرالمؤمنين عليه السلام را در خواب دید كه به او فرمود:«فـَهـَلْ عـَسـَيـْتـُمْ اِنْ تـَوَلَّيـْتـُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ؟»
چـون بـيـدار شد مـراد آن حضرت را فهمید و امر به آزادی اش کرد؛ پس از آن خلافت به هارون الرشيد رسید.
وقتی مامون شیعه گی را از هارون می آموزد
مأمون فرزند هارون الرشید روزی در جمع درباریانش می گوید:«مى دانيد چه کسی تشیع را به من تعليم كرد؟ همه پاسخ می گویند: نه ! به خدا نـمى دانيم ، می گوید: هارون الرشـيـد!
همه با تعجب می گویند: ايـن چـگـونـه بـود وحال آنكه رشيد اهل بيت را مى كشت؟ و مأمون پاسخ می دهد: براى مُلك مى كشت زيرا كه ملك عقيم است. و ادامه می دهد: من با پـدرم رشـيـد سالى به حج رفتيم وقتى كه به مدينه رسيد به دربان خود گفت : كـسـى بـر مـن داخـل نـشود مـگـر آنـكـه نـسـب خـود بـاز گـويـد، پـس هركـه داخل مى شد مى گفت من فلان بن فلانم و تا جد بالاى خود هاشم يا قريش يا مهاجر و يا انـصـار را بـر مـى شـمرد، پس اورا عطايى مى داد و پنج هزار زر سرخ و كمتر تا دويست زر سرخ به قدر شرف پدرانش .
فضل بن ربيع آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين! بر در كسى ايـسـتـاده است و اظهار مى دارد كه او موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابـى طـالب اسـت. من و امين و مؤتمن و ساير سرداران درکنار پدرم ايـسـتـاده بـوديـم؛ روبـه مـا كـرد و گفت : خود را محافظت كنيد، يعنى حركت نالايق نكنيد. سپس گفت اذن دهيد او را و فقط باید کنار من بنشیند؛ پیرمردى داخل شد كه از كثرت بيدارى شب و عبادت زرد رنگ، گران جسم و اما سپيده روى بود و عبادت اورا گداخته بود، همچو مشك كهنه شده و سجود روى و بينى اورا خراش وزخم كرده بود و چون خواست از مرکبش پیاده شود، رشيد بانگ زد: قسم به خدا که نه! ميا مگر بر بساط من! دربانان از پیاده گشتنش مانع شدند.
ما همه به نظر اجلال و اعظام در اونظر مى كرديم و اوهمچنان بر حمار سواره بـيـامـد تا نزد بساط همه گرد اودرآمده بودند. فرود آمد، و رشيد برخاست و تـا آخـر بـسـاط، اورا اسـتـقـبال نمود و رويش و دو چشمش ببوسيد و دستش بگرفت و او را به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود نشانيد و با اوسخن مى گفت و روى به او داشت. از اواحـوال مـى پـرسـيـد، سپـس گـفـت : يـا ابـا الحـسـن ! عـيـال تـو چند نفرند؟ فـرمـود: از پانصد در مى گذرند، گفت : همه فرزندان تواند؟ فـرمود: نه ، اكثرشان موالى و خادمانند اما فرزندان من سى وچند است ، اين قدر پسر و اين قـدر دخـتـر، گـفـت : چرا دختران را تزويج نمى كنى؟ فرمود: دسترسى آن قدر نيست، گفت: ملك و مزرعـه تو چقدر است؟ فرمود: گـاه حـاصل مى دهد و گاه نمى دهد، گفت: قرضی دارى؟ فرمود: آرى، گفت: چقدر مى شود؟ فـرمـود: حدودا ده هـزار ديـنـار مـى شـود. گـفـت: يـابـن عـم! مـن تورا آن قدر مال مى دهم كه پسران را داماد و دختران را عروس و مزرعه را تعمير كنى.
حضرت او را دعا كرد.آنـگـاه فـرمـود: اى اميـر! خداى ـ عزوجل ـ واجب كرده است بر واليان عهد خود، يعنى ملوك و سلاطين كه فقيران امت را از خاك بردارند و از جانب اربابان وامهاى ايشان را بپردازند و صـاحـب عـيـال را دسـتـگـيرى كنند و برهنه را بپوشانند، و به اسيران محنت و تـنـگـدستى، مـحـبـت و نـيـكـى كـنـند و تو اولى از آنان كه اين كار كنند، گفت : مى كنم يا اباالحسن ، بعد از آن برخاست و رشيد با او برخاست و دو چشمش و رويش ببوسيد، پس روى به من و امين و مؤتمن كرد و گفت : يا عبداللّه و يا محمّد و يا ابراهيم ! برويد همراه عمو و سيد خـود و ركاب او را بگيريد و او را سوار و جامه هايش را درست و مـشـايـعـتش کنید. پس ما چنان كرديم كه پدر گفته بود، و در راه كه در مشايعت او بوديم ، حضرت ابوالحسن عليه السلام پنهان روى به من كرد و مرا به خلافت بشارت داد و گفت : چـون مالك اين امر شوى با پسرم نيكويى كن، پس بازگشتيم و من از فرزندان ديگر بر پدر جـرأت بـيشتر داشتم. چون مجلس خالى شد با اوگفتم : يا اميرالمؤمنين ! اين مرد كه بـود كـه تو او را تعظيم و تكريم نمودى و براى اواز جای خود برخاستى و استقبال نمودى و بر صدر مجلس نشاندى و از او پایین تر نشستى ، بعد از آن ما را فرمودى تـا ركـاب اوگرفتيم ؟
گـفت : اين امام مردمان و حجت خداست بر خلق و خليفه او است ميان بـنـدگـان. گـفـتـم: يـا امـيرالمؤمنين! اين صفتها كه گفتى همه از آن توست و در تـو اسـت ، گـفت : من امام جماعتم در ظاهر به قهر و غلبه؛ و موسى بن جعفر عليه السلام امام حـق اسـت واللّه ! اى پـسـرك مـن او سـزاوارتـر اسـت بـه مـقـام رسـول خـدا صلى اللّه عليه وآله و سلم از من و از همه خلق؛ و به خدا كه اگر تو در اين امر، يـعـنـى دولت و خلافـت با من منازعه كنى سرت كه دو چشمت در اوست می برم؛ زيرا كه ملك عقيم اسـت.
چـون موسى بن جعفر عليه السلام خـواست از مدينه به جانب مكه حرکت كند رشید فرمود تا كيسه سياهى در آن دويـسـت ديـنـار كـردنـد وروى بـه (فضل) كرد وگفت : اين را نزد موسى بن جعفر بـبر و بگو اميرالمؤمنين مى گويد ما در اين وقت دست تنگ بوديم و خواهد آمد عـطـاى مـا بـه تـو بـعـد از ايـن ، مـن بـرخـاسـتـم و پيشرفـتـم و گـفتم : يا اميرالمؤ منين! تـوپـسـرهـاى مـهـاجـران و انـصـار و سـايـر قـريـش و بنى هاشم را و آنانكه نمى دانى حسب و نـسبشان را پنج هزار دينار و مادون آن مى دهى و موسى بن جفعر عليه السلام را دويست ديـنـار مـى دهـى حـال آنـكـه او را اكـرام واجـلال و اعـظام کردى؟
گفت: اسكت لا امّ لك!(خاموش باش بی مادر) اگر من مال بسيار عطا كنم اورا ايمن نباشم از او كه فردا بر روى من صـد هـزار شمـشير از شيعيان وتابعان خود بزند؛ تنگدست و پريشان باشند او و اهلبيتش بهتر است براى من و براى شما از اينكه فراخ باشد دستشان و چشمشان.»
شبیه علی(ع) در کشاکش کوچه های مدینه
يحيى برمكى كه اعظم وزراى هارون است تا می تواند از حضرتش بدگویی می کند و هارون را به فكر می اندازد.
تا اینکه روزى هارون می پرسد: آيا مى شناسيد از آل ابـى طـالب كـسـى را كـه احوال موسى بن جعفر از اوسؤال نمايم ؟
اطرافیان هارون على بن اسماعيل بن جعفر برادرزاده حضرتش را كه احسان بسيار نسبت به او کرده انتخاب می کنند.
به امر هارون نامه اى به علی بن اسماعيل نوشته و او را می طلبند، چون حضرتش بر آن امـر مـطـلع می شود اورا طلبيده و می گوید :
– قصد سفر به كجا دارى ؟
– بغداد.
– براى چه مـى روى ؟
– پريشان شده ام و قرض بسيارى به هم رسانيده ام .
– مـن قـرض تـو را اداء مـى كـنـم و خـرج تـو را مـتـكـفـل مـى شـوم.
قبول نکرده و می گوید: مرا وصيتى كن! و امام می فرماید: وصيت مى كنم كه در خون من شريك نـشوى و اولاد مرا يتيم نگردانى.
باز می گوید: مرا وصيت كن ! و باز امام همان وصیت را تا سه بار تکرار فرموده و سيصد دينار طلا و چهار هزار درهم به او عطا می فرماید. وقتی برای رفتن از جابلند می شود حضرتش به حاضران می گوید: بـه خـدا سوگند كه در ريختن خون من سعايت خواهد كرد و فـرزنـدان مـرا بـه يـتـيـمـى خـواهـد انـداخـت ! حاضران می گویند: يـابـن رسـول اللّه ! اگـر چـنـيـن اسـت چـرا بـه او احـسـان مـى نـمـايـى و ايـن مال جزيل را به او مى دهى . کریمانه می فرماید: پـدران مـن روايـت كرده اند از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله و سـلم كـه چون كسى كه با رحم خود احسان كند و او در بـرابـر بـدى كـنـد و ايـن كس قطع احسان خود را از او نكند حق تعالى قطع رحمت خود را از او مى كند و او را به عقوبت خود گرفتار مى نمايد.
على بن اسماعيل به بغداد می رسد، يحيى بن خالد برمكى اورا به خانه می برد و با او توطئه می کند كه وقتی به مجلس هارون رود چیزی نسبت به حضرتش گوید كه هـارون را بـه خـشـم آورد؛ هنگامی که نزد هارون می رود می گوید : هرگز نديده ام كه دو خليفه در يك عصر بوده باشند، تو در اين شهر خليفه، و موسى بن جعفر در مدينه خليفه است ، مردم از اطراف عالم خراج براى او مى آورند وخزانـه ها به هم رسانيده و ملكى را به سى هزار درهم خريده و نام او را يسيره گذاشته است.
هارون دستور می دهد دويست هزار درهم به اوبدهند، اما وقتی علی بن اسماعیل به خانه باز می گردد دردى در حـلقـش رسيده و هلاك می شود!
هارون که از سخنان علی بن اسماعیل نسبت به امام بیمناک شده، براى استحكام خلافت فرزندانش بـه گـرفتن بیعت حضرت اراده حج كرده و دستور می دهد عـلمـا و سـادات و اشـراف هـمـه در مـكه حاضر شوند كه از ايشان بعيت بگيرد و خبر ولايتعهدی فرزندانش را منتشر کند.
يعقوب بن داود می گوید: هنگامی که هارون به مدينه آمد، من شـبـى بـه خـانـه يـحـيـى بـرمـكـى رفـتـم و اونقل كرد كه امروز شنيدم كه هارون نزد قبر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله و سـلم بـا ایشان صحبت مى كرد كه پدر ومادرم به فداى توباد يا رسول اللّه ، من عذر مى طلبم در امرى كه اراده كرده ام در باب موسى بن جعفر، مـى خـواهـم اورا حـبس كنم براى آنكه مى ترسم فتنه برپا كند كه خونهاى امت توريخته شـود؛ و يحيـى ادامه داد: چـنـيـن گمان دارم كه فردا او را خواهد گرفت .
امام فردای آن روز در مسجد النبی مشغول نماز و نیایش است که هارون فـضـل بـن ربـيـع را نزدش می فرستد؛ در هنگام نماز حرمت نگه نمی دارند و حضرتش را کشان کشان از مسجد به بیرون می برند. روبه مزار جد بزرگوارش رسول الله (ص) کرده و می گوید: يا رسـول اللّه! بـه تـوشـكـايـت مـى كـنـم از آنـچـه از امـت بـدكـردار تـو بـه اهل بـيـت بـزرگـوار تو مى رسد.
صدای گریه مردم از هر طرف بلند می شود، گویی خاطره رفتار نامردان با مادر گرام اش زهرا(س) و بی حرمتی به علی (ع) در میان همین کوچه ها برایشان تداعی شده باشد. یاد روزهایی که برای گرفتن بیعت کشان کشان علی(ع) را به سمت مسجد می بردند و مادرت در حال دفاع از او…
حضرت را نزد هارون می برند ، هارون که حرمت شکنی راتمام کرده زبان به دشنامت باز می کند و توهین می کند و دستور به حبس می دهد. از ترس شورش مردم دو محمل ترتیب می دهد و یکی را به بصره و دیگری را به بغداد می فرستد که مردم ندانند به کدام سو برده اند حضرت را.
حسان سروى را همراهش می کند؛ اوحضرتش را در بـصـره بـه عيسى بن جعفر امير بصره و پسر عموى هارون بود تسليم می کند و وی ضرت را در اتاقی محبوس می گرداند.
یکی از ماموران عیسی می گوید در ایام حبس مدام ذکر حضرتش این بوده که: خـداونـدا! مـن پـيـوسـته از تو می خواستم كه زاويه خلوتى و گوشه عزلتى و فراخ خاطرى از جهت عبادت و بندگى خود مرا روزى كنى، اكنون شكر مى كنم كه دعـاى مـرا مستجاب گردانيدى ، آنچه مى خواستم عطا فرمودى!
يـك سال از حبس می گذرد و هارون مدام نامه می نویسد که عیسی حضرت را به شهادت برساند اما او جرأت نمی کند تا اینکه برای هارون نامه می نویسد که «حـبـس مـوسـى(ع) نـزد من طـول كـشـيـد و من بر قتل وى اقدام نمى کنم، مـن چندان كه از حال او تفحص مى کنم به غير از عبادت و تضرع و زارى و ذكر و مناجات با قاضى الحاجات چيزى نمى شنوم و نشنيدم كه هرگز به تو يا بر من يا بر احدى نفرين نمايد يا به بدى از ما ياد نمايد بلكه پيوسته متوجه كار خود است به ديگرى نمى پردازد، كسى را بفرست كه من اورا تسليم اونمايم و الاّ او را رها مى كنم و ديگر حبس و زجر او را بر خود نمى پسندم».
نامه عيسى به هارون می رسد و وی دستور می دهد حضرت را از بـصـره بـه بـغـداد بـرند و نـزد فضل بن ربيع محبوس گردانند.
هـارون بـر بام خانه مى رود و به محبس نگاه می کند، لباسی می بیند که بر زمين افتاده است وكسى نیست! به ربيع می گوید: اين جامه چيست كه مى بينم در اين خانه؟ و ربیع می گوید:اين جامه نيست بلكه موسى بن جعفر اسـت ، كـه هـر روز بـعـد از طـلوع آفـتـاب بـه سـجـده مـى رود تـا وقـت زوال آفتاب.
کنیزی زیباروی را نزد حضرت می آوردند تا که به مردم بگویند از یاد خدا غافل شده و به کنیز مشغول است و حضرت را بدنام کنند اما بعد از چندی که نزدش می رسند کنیز را در حال عبادت می بینند! کنیز می گوید: چه کار دارید با این مرد که مدام به ذکر خدا مشغول است؟ و کنیز را نیز از محضرت دور می کنند.
هارون الرشيد به يحيى بن خالد می گوید: برو نزد موسى بن جعفر(ع) و آهن را از او بردار و سلام مرا به او برسان و بگو: پسر عمويت مى گويد كه من پيش از اين قسم خورده ام كه تو را رها نكنم تا آنكه اقرار كنى براى مـن بـه آنكه بد كرده اى و از مـن خـواهـش كـنـى كـه عـفـو كـنـم آنچه از توسر زده پس از آن هـركجا خواهى به سلامت برو. حضرت در جواب يحيى می فرماید: ابوعلى ! من مردنم نزديك است و از اجلم چیزی باقى مانده است .
فـضـل بـن ربـيـع از دستور هارون مبنی بر کشتن حضرت اجتناب می کند و هـارون حضرت را نزد فضل بن يحيى برمكى محبوس می گرداند. فضل نیز از دستور هارون سر باز می زندو هارون باز حضرت را نزد سـنـدى بـن شـاهـك می فرستد تا محبوس گرداند.
هارون سندى بن شاهك را امر می كند كه آن امام معصوم را مسموم گـردانـد و چند رطـب را به زهر آلوده كرد و به ابن شاهك می دهد كه نزد حضرت برد و در خـوردن آنـهـا اصرار کند و دسـت بـر نـدارد تـا تناول کند و سندی چنین می کند و برای اینکه مردم نفهمند از زهر هارون بیمار گشته پيش از شهادت حضرت بزرگانِ مردم را می طلبد که همه ببینند در سلامت است.
می فرماید:اى جماعت گواه باشيد كـه سـه روز اسـت كـه ايشان زهر به من داده اند وبه ظاهر صحيح و سالم به نظر می رسم در حالی که زهر در درون مـن جـا كـرده اسـت و در آخـر امروز سرخ خواهم شد به سرخى شديد و فردا زرد خـواهـم شـد زردى شـديـد و روز سـوم رنـگـم بـه سـفـيـدى مـايـل خـواهد شد و به رحمت حق تعالى واصل خواهم شد؛ و در نهایت در روز 25 رجب سال 183 هجری قمری و هنگامی که 55 سال از عمر شریف حضرت می گذرد دعوت حق را لبیک می گوید و همه فرزندان و شیعیانش را غمی جانکاه فرا می گیرد.
بازدیدها: 171