گفت میخواهد برود
دلشوره رفتنش به دلم افتاد
فکرش راهم نمیکردم تااین حد پاره تنم باشد
روبرویم ایستاد، باهمان قدبلندو چهارشانه اش ومحاسنی که همیشه به صورتش می آمد
چشمهایم راازچشمهایش دزدیدم
نگرانی من قابل پنهان کردن نبود
باتردید تأییدکردم مراقب خودش باشد
خندیدومن تابرگشتش خنده اش راقاب گرفتم
گفت باشه…ومن اورابه خدایی سپردم که بهترین محافظت کنندگان است
تسکین دلهره هایم به توسلهای مادر گره خورد
رفتنش با خودش و برگشتش باخدا
شک نداشتم اگرروی دست مردم هم برمیگشت پشیمانی درکارهیچکداممان نبود
رفت بین تمام بی قراری هایم
میرفت تا پیروی راه سیدالشهدا باشد
از او گذشتم تاذره ای ازصبر عمه سادات را درک کنم
تا دوباره قصه اسارت تکرارنشود..
بازدیدها: 510