اسماعیل دهقان از رزمندگانی است که پزشکان از درمانش اظهار ناامیدی کرده و قرار بود برای درمان به سوئد اعزام شود، یک شب قبل از اعزام بود که امام(ره) را در خواب دید و شفایش را از آقا گرفت.
گوشه کوچکی از خاطراتش را از مسئولان بنیاد شهید شنیدیم و این بهانهای شد که به مناسبت سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد با این رزمنده در دفتر خبرگزاری فارس به گفتوگو بپردازیم.
هنگامی که قرار شد عملیات فتحالمبین انجام شود، به همراه دیگر رزمندگان بیصبرانه در انتظار آغاز عملیات بودیم، عملیات با رمز یا زهرا از سوی فرماندهی آغاز شد.
با شروع عملیات دود و آتش و گلوله آسمان را یکپارچه سیاه کرد، رزمندگان با رشادت تفنگها را به دست میگرفتند و به سمت نیروهای عراقی شلیک میکردند، در نهایت عملیات با پیروزی قاطع نیروهای ایران و آزادسازی حدود 2 هزار و 500 کیلومتر مربع از مناطق اشغال شده توسط عراق به پایان رسید.
تلفات نیروهای ایران حدود 30 هزار نفر و تلفات نیروهای عراق 25 هزار نفر به علاوه 15 هزار اسیر بود.جوانی 20 ساله بودم، در هنگام درگیری با نیروهای دشمن ترکشی به پایم خورد و به عقب جبهه اعزام شدم، چند روز در بیمارستان دزفول بستری بودم.
بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان به پرستار گفتم اگر میشود مرخصم کنید میخواهم برگردم جبهه، به جبهه برگشتم، خودم را به یگان معرفی کردم و چند ماهی در یگان بودم، بعد صحبت از عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر شد.با اشتیاق بیشتر نسبت به عملیاتهای قبلی برای آغاز عملیات لحظهشماری میکردم.
در 30 دقیقه بامداد روز 10 اردیبهشت 1361 با قرائت رمز عملیات بسم الله الرحمن الرحیم. بسم الله القاسم الجبارین، یا علیابنابیطالب از سوی فرماندهی عملیات آغاز شد، برای پیروزی بچهها در این عملیات دعا کردم و لحظه لحظه تصور آزاد شدن خرمشهر را از ذهنم مرور میکردم.
منطقه عملیات در میان چهار مانع طبیعی محصور است که از شمال به رودخانه کرخه کور، از جنوب به رودخانه اروند، از شرق به رودخانه کارون و از غرب به هورالهویزه منتهی میشود.
منطقه عملیات به جز جاده نسبتا مرتفع اهواز، خرمشهر فاقد هرگونه عارضه مهم برای پدافند بود و همین امر موجب شد تا زمین منطقه به دلیل مسطح بودن برای مانور زرهی مناسب و برای حرکت نیروهای پیاده به دلیل در دید و تیررس قرار داشتن نامناسب باشد.
در حین عملیات چهار تا خاکریز را پشت سر گذاشتیم، دشمن از همه امکانات برای جلوگیری از ورود رزمندگان به داخل شهر استفاده کرده بود و ورود به شهر خیلی سخت شده بود.
آتش دشمن شدید بود، بر اثر شدت آتش دشمن که از زمین و هوا میبارید ترکشی به گردنم اثابت کرد دست را به گردنم گرفتم و به زمین افتادم دیگر چیزی متوجه نشدم.
بعد از مدتی به حالت نیمه بیهوش درآمدم، نمیتوانستم صحبت کنم، از حال خودم بیرون شده بودم.
من را به چادر اورژانس منتقل کردند، نبضم را گرفتند، از دهان و بینیام خون فراوانی رفته بود، بعد از آزمایشی جزیی گفتند شهید شده، سپس امدادگران مرا بیرون بردند.کفنم کردند و بدنم را به سردخانه شهدای معراج اهواز منتقل کردند.
دو روز در سردخانه شهدای معراج بودم، بعد از گذشت دو روز مرا از سردخانه خارج کردند و با قطارهای یخچالی به سمت اراک اعزام کردند.
بعد از سردخانه اهواز شش روز در سردخانه بیمارستان ولی عصر عجل الله التعالی فرج الشریف اراک نگهداری شدم، در حالی که به صورت نیمه بیهوش بودم و نمیتوانستم صحبت کنم.
در زمان جنگ به علت بمباران دشمن، برقها مرتب قطع میشد، به همین دلیل برق سردخانه هم قطع شد، چهار ساعت برق رفته بود لطف الهی شامل حال من شد و قطع شدن برق به مدت طولانی باعث شد بدنم گرم شود و به هوش آمدم.
دقایقی از به هوش آمدنم نگذشته بود که متصدی سردخانه آمد، کشو را بیرون کشید، دید چشمانم باز است و پلاستیکی که من داخلش بودم، عرق کرده است، دست پاچه شد، کشو را به حالت نیمه باز رها کرد و مات و مبهوت رفت.
بعد از چند لحظه با مسئول بخش بیمارستان ولی عصر عجل الله التعالی فرج الشریف به سردخانه برگشت، بعد از هشت روز در سردخانه بودن به سختی از سردخانه خارج شدم، کسانی که در سردخانه بودند با دیدنم پا به فرار گذاشتند.
حال خودم نبودم، مسئول بخش آمد و دستم را گرفت و کمک کرد تا بتوانم به یکی از اتاقها بروم، کفنم را خارج کردند و در یکی از بخشها بستری شدم، خون شدیدی از گردنم جاری شده بود، از گردنم عکس گرفتند.
بعد از اینکه چندین پزشک من را معاینه کردند، همگی گفتند محال است ما بتوانیم ترکش را از گردنش خارج کنیم، دارویی برایم نوشتند و مرخصم کردند، به دلیل اینکه به کسی از اقوامم اطلاع نداده بودند به هر سختی بود راهی خانه پدری شدم.
همه بستگان از دیدن وضعیت من تعجب کرده بودند، حال خیلی بدی داشتم، درد رهایم نمیکرد، زمانی که مسکنها را میخوردم آرام بودم و خدا میداند زمانی که اثر داروها از بین میرفت چه زجری میکشیدم.
چند روز به همین منوال گذشت، درد امانم را بریده بود، لحظهای آرام نداشتم، برادر بزرگم که خدا توفیقش دهد، خیلی به من خدمت کرد از تهران برایم نوبت گرفت و یک روز مرا سوار ماشین کرد و راهی تهران شدیم.
جانی در بدن نداشتم، نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، برادرم من را بر پشتش سوار کرد و آدرس به آدرس به بیمارستانهای تهران سر میزد.
بیمارستان مهر، مصطفی خمینی، نجمیه، بقیةالله، محمد رسولالله همه بیمارستانها را سر زدیم همه یک چیز گفتند:« امکان عمل وجود ندارد، میمیرد.»برادرم آدرس پزشکی به نام دکتر وفایی را از یکی از بستگانم گرفت، به مطب شخصی دکتر رفتیم.
دکتر وفایی تا چشمش به من افتاد نگاهی به برادرم کرد و گفت: «شما برای من جنازه آوردید، این آقا وضعیتش خیلی خراب است، خوب نمیشود.» برادرم اشک از گونههایش جاری شد با صدایی لرزان به دکتر گفت:« دکتر شما نباید پیش مریض این حرف را بزنید.»، من روحیه بسیار خوبی داشتم به برادرم گفتم: «من به خاطر خدا رفتم و افتخار میکنم، خداوند خودش نگهدار رزمندگان است، همه چیز دست خداست.»
از مطب دکتر برگشتیم، مدتی در خانه دوستان و آشنایانم بودیم که برادرم بعد از تحقیق و پرس و جو آدرس دکتر فاتحی در کلینیک تهران خیابان شهید مطهری را پیدا کرد.
بعد از گرفتن نوبت نزد دکتر رفتیم، دکتر بعد از معاینه خطاب به برادرم گفت:« بین مرگ و زندگی برادرتان یکی را انتخاب کنید، من عملش میکنم، اما مطمئن باشد 99 درصد زنده از عمل بیرون نمیآید.»
برادرم با ناراحتی گفت:« ممنون آقای دکتر»، مرا بلند کرد تا ببرد، دستش را گرفتم و به دکتر گفتم:« شما عمل کنید، هر چه خدا بخواهد همان میشود.»
دکتر فاتحی به برادرم گفت:« شنبه کارهای بستری را انجام دهید تا یکشنبه عمل را انجام دهم.» رفتیم تا برای عمل یکشنبه آماده شویم.
طبق برنامه شنبه به بیمارستان رفتیم بعد از گرفتن تعهد بستری شدم، روز یکشنبه ساعت 8 صبح به اتاق عمل رفتم و تا 12 شب در اتاق عمل بودم.
برادرم میگفت جلوی اتاق عمل داد و فریاد میزدم جنازه برادرم را تحویل دهید تا ببرم، بعد از عمل دکتر بیرون از اتاق به برادرم گفته بود برادر شما سالم است، خدا را شکر کن.
بعد از عمل 9 ماه در بیمارستان بستری بودم، در این مدت حالم روزبهروز بدتر میشد، ناگهان یک روز در اثر قطع شدن یکی از رگهای اعصابم، گردنم به پشت برگشت به طوری که سرم کاملا به عقب منحرف شد.
دکتر بعد از این که دید گردنم برگشته است، چندین مرتبه داروهایم را عوض کرد، اما فایدهای نداشت و داروها جواب نداد.
قرار شد با هماهنگی بنیاد شهید مرا برای درمان به کشور سوئد اعزام کنند، دکتر فاتحی مرتبا با دکتری از کشور سوئد در تماس بود تا کارهای عملم را هماهنگ کند.
پرونده تشکیل شد و قرار بر این شد برادرم بازگردد و پدرم همراهم برای درمان به سوئد بیاید.
من شبها خیلی گریه میکردم و مرتبا به درگاه خدا دعا میکردم، یک شب با حالتی دل شکسته به خدا گفتم، پروردگارا خودت مرا نجات بده، میخواهم دوباره به جبهه برگردم.
قرار بود فردا اعزام شوم، شب قبل از اعزام خیلی گریه کردم و در حالت گریه خوابم برد، امام خمینی(ره) را در خواب دیدم، قرآن میخواند، نگاهی به من کرد، گفتم: برایم دعا کنید برگردم جبهه، امام گفت: شما که خوب هستید و هیچ مشکلی ندارید.
با دیدن این خواب از خواب پریدم، نگاهی به اطراف کردم، حس عجیبی همه وجودم را گرفته بود، حالت عجیبی داشتم، احساس میکردم قدرت عجیبی گرفته بودم.
دوباره خوابم برد، این بار سیدی به خوابم آمد مرا صدا زد و گفت: اسماعیل مشهد میآیی، گفتم بله، ولی نمیتوانم راه بیایم، گفت همراه من بیا.
یک دوستی در شاهرود دارم که این سید شبیه او در نظرم آمد، من را برد حرم امام رضا علیه السلام پشت پنجره فولاد گفت برو تا من بیایم، من گریه کردم گفتم نمیتوانم برگردم، گفت شما برو من الان بر میگردم، من تکیه دادم به پنجره فولاد، داخل پنجره را نگاه کردم، نوری خاموش و روشن شد که از شدت نور از خواب پریدم.
بوی عطر عجیبی در فضای اتاقم منتشر شده بود، نشستم، گردنم کاملا به حالت اولش برگشته بود، دست و پایم جان گرفته بود و انگار نه انگار من بیمار بودم.
از تخت بلند شدم مات و مبهوت خوابم بودم، به خود آمدم، چند ماهی بود حمام نکرده بودم، رفتم دوش گرفتم، پنجره اتاق را باز کردم صدای اذان آمد، وضو گرفتم و مشغول نماز خواندن شدم.
در حال سجده بودم که پرستار برای دادن داروها در اتاق را باز کرد، به محض اینکه چشمش به من افتاد داروها را رها کرد و به سمت اتاق مسئول بخش رفت.
نمازم تمام شد، بیرون اتاق را نگاه کردم پرستار روی زمین افتاده بود، رفتم درب اتاق مسئول بخش را زدم تا بگویم پرستار زمین خورده است، در زدم سید در را باز کرد، گفت آقای دهقان شما هستید، گفتم بله.
نگاهی به من کرد و گفت: آقا دهقان خودتی، گفتم بله زحمت بکشید خانم را بیدار کنید این خانم برای من دارو آورده بود اما زمین خورد.
ساعت پنج صبح بود، سید بلافاصله با دکتر تماس گرفت و جریان را برایش توضیح داد، ساعتی نگذشته بود که دکتر را با لباس خواب در اتاقم دیدم.
نشسته بودم دکتر گفت شما خوب شدید گفتم بله، دکتر گفت: قرار بود ساعت 9 پرواز کنیم سوئد، چه اتفاقی افتاده است به او گفتم من را همین جا شفا دادند.
بازدیدها: 208