رقص عاشقانه یک شهید لابه‌لای حجله‌های اروند

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / دفاع مقدس / رقص عاشقانه یک شهید لابه‌لای حجله‌های اروند

اروند شاهد گلگون کفن‌های بسیاری بوده است، مادرانی که با دستان خود فرزندان‌شان را به رود اروند سپرده تا با هجرت عاشقانه‌های آنها همیشه این سرزمین در امنیت باقی بماند.

خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذاب‌ترین چهره آن سال‌ها را برای مخاطبان به تصویر می‌کشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن می‌تواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان می‌گذرد:

* هر گلوله‌ای که شلیک می‌کردم به‌یاد تو بود

سید ابوطالب حسینی‌صفت می‌گوید: در عملیات رمضان خط‌شکن بودم که با اصابت گلوله مستقیم دشمن مجروح شدم، شلیک خمپاره و توپ و تیربار لحظه‌ای قطع نمی‌شد و این برای من که به‌شدت دچار خونریزی شده بودم، عذاب‌آور بود، نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم، در آن شرایط متوجه کانالی شدم و هر چه در توان داشتم جمع کرده و خودم را به داخل کانال رساندم.

زمان می‌گذشت اما هیچ‌کس متوجه حضور من نشد، دوست داشتم آنقدر توانایی داشتم که بتوانم بار دیگر بجنگم و از آرمان‌هایی که به‌خاطر آن به جبهه آمده بودم، دفاع کنم اما نمی‌توانستم؛ در این شرایط یکی از دوستانم به‌طور اتفاقی متوجه حضور من در کانال شد و خواست با کمک گرفتن از او از کانال خارج و به عقب منتقل شوم، هر چه اصرار کرد قبول نکردم و خواستم از نزدیک شاهد نبرد بچه‌ها باشم، به دوستم گفتم من که دیگر زنده نمی‌مانم اما از تو می‌خواهم انتقام خون مرا از دشمن بگیری و او هم قبول کرد.

پس از گذشت چند ساعت، به‌دلیل خونریزی شدیدی که داشتم از هوش رفتم و به عقب منتقل شدم، ماه‌ها از این داستان گذشت که بهبودی نسبی پیدا کردم و خواستم بار دیگر به جبهه‌ها اعزام شوم که دوستم را دیدم، تعجب و خوشحالی در چهره‌اش موج می‌زد، فکر نمی‌کرد با آن مجروحیت و خونریزی زنده مانده باشم، گفتم: «چه خبر از جبهه‌ها‌؟»، با دستپاچگی گفت: «نگران نباش انتقام خونت را از عراقی‌ها گرفتم! هر گلوله‌ای که شلیک می‌کردم به‌یاد تو بود!‏».

* دکل‌های برق جهنم منافقین شد

محمدطاهر شیرآقایی می‌گوید: برای شرکت در عملیات مرصاد به سمت گیلان‌غرب حرکت کردیم، منافقین در حال پیش‌روی بودند، ما باید با تمام توان‌مان جلوی حرکت آنها را می‌گرفتیم، وقتی به گیلان‌غرب رسیدیم، با تقسیم در دسته‌های مختلف به‌سمت مواضعی که بتوانیم با استقرار در آنها از ادامه حرکت منافقین جلوگیری کنیم، مستقر شدیم.‏

گروه‌های مختلف منافقین در دسته‌های 40 نفری و برخورداری از سلاح‌های مختلف به حرکت خود ادامه می‌دادند و پیدا کردن آنها در دشت‌های وسیع منطقه کار را برای ما سخت می‌کرد، نیروهای ما در نقاط مختلف پراکنده شدند تا اگر توانستند منافقین را پیدا کنند و به بچه‌های دیگر اطلاع دهند تا برای از بین بردن آنها اقدام کنیم.

در همین شرایط یکی از بچه‌ها فریاد زد بیایید آنها را دیدم، خودم را بالای تپه رساندم و دیدم یک دسته از منافقین با تجهیزات کامل نظامی در حال حرکت به سمت ما هستند، خودم را به پایین رساندم، به بچه‌ها گفتم دلیلی برای توقف نداریم باید بالای تپه برویم و با تمام توان منافقین را نابود کنیم، پس از گذشت دقایقی به اتفاق نفرات دیگر به بالای تپه بازگشتیم اما خبری از منافقین نبود، هرچه گشتیم اثری از آنها ندیدیم، در حال جست‌وجو برای پیدا کردن منافقین بودیم که متوجه تیراندازی به‌سمت خودمان شدیم.

بچه‌ها یکی پس از دیگری شهید می‌شدند و ما هنوز متوجه مکانی که از آنجا به ما حمله می‌شد، نشده بودیم، ناگهان یکی از بچه‌ها فریاد زد دکل برق! نگاه‌مان به سمت دکل‌های برق چرخید و متوجه حضور منافقین در دکل‌های برق شدیم، توقف جایز نبود، به‌سمت دکل‌های برق تیراندازی کردیم و در کمتر از چند دقیقه تمام آنها را به هلاکت رساندیم.

* شهید نیزار

محمدکاظم قاجار می‌گوید: بیش از نیمی از شهدای روستای کوهستان در عملیات والفجر هشت به شهادت رسیدند، پس از پایان عملیات والفجر هشت، به‌دنبال سرنوشت دوستان و هم‌محله‌ای‌های خودم بودم تا ببینم چه اتفاقی برای آنها افتاده است، در آن عملیات پسرعموی من به شهادت رسیده بود، ایشان یک دوستی داشت به‌نام عبدالواحد که این دو نفر در تمام مدتی که در جبهه بودند، هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شدند و انس و الفت عجیبی با هم داشتند، پس از آنکه خبر شهادت پسرعمویم را شنیدم، گفت: «از عبدالواحد چه خبر؟» هیچ‌کس خبری از او نداشت، همه‌جا را دنبالش گشتیم اما نشانی از او پیدا نکردیم، عده‌ای می‌گفتند شهید شده، عده‌ای خبر از مجروحیتش می‌دادند و تعدادی دیگر هم معتقد بودند او به اسارت دشمن درآمده است، نگران سرنوشتش بودیم و به همراه تعدادی دیگر از بچه‌های روستای کوهستان به‌دنبال پیدا کردن سرنخی از او بودیم.

یک روز یکی از بچه‌ها که در کنار سنگرمان در حال تماشای اروند بود متوجه حضور جنازه‌ای در درون نیزارها شد، چون صورت آن جنازه در داخل آب بود، امکان تشخیص آن میسر نبود، به‌دلیل پاک‌سازی نشدن کامل منطقه و سرعت بالای آب، قادر نبودیم به‌تنهایی به داخل آب برویم و آن جنازه را به ساحل منتقل کنیم، از یک طرف نگران عبدالواحد بودیم و از طرف دیگر نگران سرنوشت شهیدی که در داخل آب بود، آب اروند لحظه‌ای از سرعت نمی‌ایستاد اما به‌دلیل این که آن شهید با چفیه، خودش را به سیم‌های خاردار بسته بود، حرکتی نمی‌کرد و برای لحظه‌ای از جلوی چشمان‌مان دور نمی‌شد.

برای لحظه‌ای دلم شکست و از آن شهید خواستم ما را از نگرانی سرنوشت عبدالواحد خارج کند، یک روز که از نماز برمی‌گشتیم خبر دادند جنازه عبدالواحد پیدا شده است، وقتی از محل پیدا کردن او برایم گفتند از تعجب خشکم زد، جنازه‌ای که داخل آب بود و ما از او خواستیم برای پیدا کردن عبدالواحد ما را یاری کند همان عبدالواحد ما بود.

* غم آن‌سوی اروند

ولی‌الله کرمی‌گرجی ‏می‌گوید: عملیات فاو بود، ساعت 12 شب ماشین ما را سوار کردند و به‌عنوان نیروهای کمکی به فاو منتقل شدیم، زمانی به منطقه رسیدیم که دشمن با استفاده از تمام توان نظامی‌ خود، فاو را به جهنمی سوزان تبدیل کرده بود، زمانی که ما به خط مقدم رسیدیم، فاصله نیروهای ما و عراقی‌ها کم شده بود و این فاصله کم، رویاروی ما را به نبردی تن به تن تبدیل کرده بود.

روی یکی از خاکریزها بودم که فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا «سردار حاج مرتضی قربانی» با ماشین به‌سمت ما آمد، وقتی به ما رسید ناراحتی و غم را در چهره‌اش دیدم، وقتی نزدیکش رسیدیم، گفت: «به بچه‌ها بگویید عقب‌نشینی کنند دیگر ادامه نبرد ممکن نیست».

آنقدر شور جوانی داشتم که گفتم: «چرا می‌خواهید عقب‌نشینی کنید»، فرمانده لشکر آمد نزدیک ما و من به‌دلیل شور جوانی و روحیه بالایی که داشتم، گفتم: «ناراحت نباشید ما نمی‌گذاریم دست دشمن به ما برسد»، و با آرپی‌جی نزدیک‌ترین تانک دشمن را منهدم کردم، فرمانده لشکر لبخند تلخی زد و گفت: «دستور همان است، عقب‌نشینی می‌کنیم».

با پیش‌روی عراقی‌ها و دستور فرماندهی، عقب‌نشینی کردیم، در مسیر بازگشت متوجه مجروحیت یکی از دوستانم شدم و در شرایطی که عراقی‌ها هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند، من با جدا شدن از سایر نفرات، مشغول مداوا و بستن محل مصدومیت دوستم شدم.

پس از پایان مداوای دوستم با سرعت هر چه تمام‌تر به عقب برمی‌گشتیم، به‌دلیل قرار گرفتن در تیررس عراقی‌ها، مورد اصابت خمپاره قرار گرفتیم و بار دیگر مجروح شدیم، تمام بدنم می‌سوخت و در آن حالت به فکر سرنوشت دوستم که چند متر آن‌طرف‌تر از من روی زمین بود افتادم، وقتی به او رسیدم متوجه شدم به شهادت رسیده است و این موضوع برای من که صمیمیت زیادی با او داشتم سنگین و غیرقابل تحمل بود.

دلم نیامد از او دل بکنم و با نشستن کنار جنازه‌اش شروع به گریستن کردم، هواپیماهای عراقی هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد اما من توجهی به این موضوع نداشتم و به گریستن ادامه می‌دادم، در همین حال یک نفر از پشت‌سر به‌شدت مرا به جلو هل داد و گفت: «برو …»، با آنکه دو سه متری از جنازه دوستم دور شده بودم اما بازگشتم و باز هم به گریستن ادامه دادم، اما بار دیگر آن فرد مرا با شدت بیشتری هل داد، من که از این موضوع عصبانی شده بودم به عقب برگشتم تا ببینم چرا این فرد توجهی به حالت روحی من ندارد، اما هر چه گشتم کسی را دور و برم ندیدم، با همان مجروحیت شدید به عقب برگشتم و با وجود تیراندازی‌های زیاد دشمن با گذشتن از اروند خودم را کنار جبهه خودی رساندم.

منبع : فارس

Views: 263

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *