روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم | شهید علی اکبر عربی

خانه / پیروان عترت / روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم | شهید علی اکبر عربی

«شهید علی اکبر عربی؛ شهید مدافع حرم»

مشخصات:

نام: علی اکبر عربی

تولد: ۶ دیماه ۱۳۵۹

شهادت: ۱۳ بهمن ماه ۱۳۹۴

محل شهادت: سوریه، عملیات آزادسازی شهرهای شیعه- نشین نبل و الزهرا.

همسر شهید: سرکار خانم مریم رضایی

فرزندان: فاطمه، طهورا، محمدمصباح.

قسمت اول:

سجاده ام پهن است؛ نمی دانم چرا امروز این قدر هوایی تو شده ام…

نمازم را خوانده ام؛ نماز اول وقتم را. همان طور که تو آن قدر اصرار داشتی؛ حتی همان اولین باری که دیدمت… همان روزی که آمده بودی به خواستگاری ام… چقدر خوب شد که خدا بساط همسفری مرا با تو جور کرد… بساط عاشقی و دلدادگی… و تو چقدر خوب دلبری کردی… آن قدر که نمی دانم چرا هر لحظه که از روز فراقمان می گذرد، بیشتر عاشقت می شوم و بیشتر دلتنگ تر…

هرچه از فراقمان بیشتر می گذرد، دلتنگ تر می شوم و سخنان حضرت آقا در گوش جانم طنین انداز می شود که: در «یکی از خصوصیات عاطفی دنیای اسلام همین است؛ اشک ریختن در حوادث و پدیده های عاطفی. شما در قضایا زیاد می بینید که حضرت گریه کرد! گریه جزع نیست. این همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد می دهد. همه شنیده اید که امام بعد از گریه کردن فرمودند: «اللهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش…

گاهی میان انسان و خواسته هایش چقدر فاصله می افتد… و همین فاصله ها آدم را بزرگ می کند و بزرگ تر… گاهی دلت می خواهد کسی را که بیشتر از جانت دوستش داری، دستت را بگیرد و بگوید همه چیز درست خواهد شد. اما نمیشود چون آن سوتر… کمی آن سوتر صدها نفر تمام خواسته هایشان، تمام آرزوهایشان که نه، تمام هویتشان… دینشان دارد لگدمال طاغوت می شود؛ لگدمال استکبار… لگدمال شیطان… و خدا می گذارد که حق از بین برود… و این حقیقت الهی ارزش آن را دارد که چشمهایت را ببندی به روی هر آن چه که دوستش داری. یعنی با تمام جانت و با تمام وجودت بفهمی که «گویی که جانم میرود» به چه معناست… کسی را که حاضر بودی، بمیری، ولی او باشد.. هیچ چیز از او نخواهی، جز اینکه فقط باشد، فقط لبخند بزند، فقط راه برود و جلوی چشمهایت باشد… گاهی کار به جایی میرسد که باید همه ایمانت را وسط بگذاری… تصمیمت را بگیری چون هنگامه انتخاب فرا رسیده است.

این سوی میدان تویی، و همه وجودت، دلبرت را… و آن سوی میدان، باز هم تویی و همه وجودت، ایمانت، عقیده ات؛ تمام ارزشهایت، همه باورهایت… اگر دستت در دستان خدا نباشد، شکست خواهی خورد؛ و اگر چشمت به حضرت زینب سلام الله علیها باشد؛ فاتح میدان خواهی بود…

زمان می گذرد… و من روز به روز به تو عاشق تر می شوم… صبر می کنم… من این صبوری را از که و کی آموختم؟!… و این همه لیاقت عاشقی و شیدایی را ؟ نمیدانم… شاید همان سالها که پدرم لباس رزم بر تن کرد، تا به فرمان امام زمانش در میدان های نبرد بجنگد… سالها جنگید… و بعد از ۱۰ سال اسارت، با هدیه ای از زخم ها بازگشت. خب، همان روزها ما درس صبوری را آموختیم… وقتی دیدم که مادر چطور خودش بند پوتین پدرم را محکم بست و روانه میدانش کرد…

وقتی دیدم پروانه وار در شب های فراق پدرم سوخت… شاید هم همان روزها که بساط روضه امام حسین علیه السلام را علم میکرد… چای دم میکرد، استکانها را آماده میکرد، روضه خوان می آمد و میخواند و مادرم چادرش را جلوی صورتش می کشید و من صدای هق هق گریه هایش را میشنیدم… و از همان روزها محبت علی(علیه السلام) و آل او در دل ما هم ریشه دواند…

سوگند به خدا که عشق به امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیها) در سرنوشت مان نوشته شد… و اینطور شد که من تو را همدمی بی مثال انتخاب کردم…

ادامه دارد…

بازدیدها: 1049

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *