روایت مرادعلی آهویی از متوقف کردن گروهان شاه در حصارک کرج

روایت مرادعلی آهویی از متوقف کردن گروهان شاه در حصارک کرج

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / انقلاب اسلامی / روایت مرادعلی آهویی از متوقف کردن گروهان شاه در حصارک کرج

روایت مرادعلی آهویی از متوقف کردن گروهان شاه در حصارک کرج

به نقل از تیتریک، مرادعلی آهویی فرزند غلامحسین، سال 1320 در نیشابور به دنیا آمد. پدرش کارگر راه آهن بود. سال 1339 برای خدمت سربازی به کرج آمد و با آنکه از سربازی معاف شد، نزد عمویش در ولدآباد اقامت گزید. بعد از مدتی ازدواج کرد و پدر و مادر را نیز نزد خود آورد. چند سالی به پرورش ماهی پرداخت. بعد به خواربار فروشی روی آورد و با رونق کار به خرید و فروش لوازم خانگی اشتغال یافت.

وی از سال های پیش از انقلاب، معتمد و عضو شورای محل بوده و در اغلب راهپیمایی‌ها و نیز جلسات انقلابیون حضور داشته است. هم صحبتی با آقای آهویی کار دشواری است، پاسخ سوال‌ها را کوتاه و پر ابهام می دهد. می کوشم خاطرات سال 75 را در ذهنش به جوشش وادارم. ساده و بی پیرایه چنین می‌گوید:
صبح روز 12 بهمن بود. عابری دوچرخه سوار به ما اطلاع داد که لشکری از سمت کرمانشاه و همدان به طرف جادة مردآباد می آید. آن زمان عضو انجمن ولدآباد بودم. سریع رفتم پشت بلندگوی مسجد و موضوع را به مردم اعلام کردم. جمعیت زیادی جمع شد. گفتم: «باید برویم و سرخط ها را ببندیم!»
یک وانت مزدا 1600 داشتم. تعدادی جوان را سوار کردم و رفتیم سمت باغ اربابی، باغی که تعداد زیادی لاستیک کهنه در آن ریخته بودند. ماشین را پر از لاستیک کردیم و از خیابان 22 بهمن راه افتادیم به سمت سر جاده. سرجعفرآباد که صد متری تا جاده فاصله داشت، ماشین را نگه داشتم. مردم لاستیک ها را از وانت پایین آوردند و بردند که توی جاده بچینند.  از عباس آباد هم عده ای آمده بودند.
تعداد زیادی درخت چنار را که قطع کرده بودند، توی جاده می کشاندند. جاده را شب از قسمت های جلوتر بسته بودند. همة مردم می خواستند کمک کنند.  ای گفتند: «چون این جا را وقتی جادة سمت محمدشهر را بستیم، عده بسته ایم، آنها از سمت جعفرآباد می آیند و از ولدآباد خواهند گذشت.» زن های ولدآباد که خبردار شدند به همراه بچه ها شروع کردند به جمع کردن سنگ و آجر.
همسر خودم هم یکی از آنها بود. سنگ ها و آجرها را روی بام خانه های دوطبقه می بردند تا اگر نیروهای ارتش خواستند از آنجا عبور کنند، آنها را بزنند. سرعباس آباد خیلی شلوغ بود. جمعیت هر لحظه بیش تر می شد. از بالا و پایین می آمدند، از مردآباد، عباس آباد، محمدشهر و… نیرو های ارتشی متوقف شده بودند. سربازها ژسه به دست بودند و فرماندهانشان سلاح کمری داشتند.
مردم دو قسمت شده بود. یک عده در ابتدای گروهان جمع شده بود و  بقیه در انتهای آن. در سمت بالای این ستون، یکی از فرماندهان رفت پشت بلندگو و با زبان فارسی گفت: «ما با شما کاری نداریم. بروید و یک روحانی بیاورید تا سلاح ها و تجهیزاتمان را تحویل او بدهیم، چون فردا برای ما مسئولیت دارد…»  عده ای را فرستادیم دنبال شیخ علی مرکزی که در این محل زندگی می کرد.
چه شد که نیامد، نمی دانم. من که در سمت بالای ستون بودم، نفهمیدم چه مسئله ای پیش آمد که صدای تیراندازی از سمت پایین بلند شد. گویا مردم به سربازها حمله کرده بودند تا سلاح هایشان را بگیرند. از اول که مردم سلاحی نداشتند و چیزهایی از قبیل بیل و چوب و سنگ در دست داشتند. هیچ کس نمی توانست پیش بینی کند که چه پیش می آید، چه کسی چه می گوید و چه برنامه ای دارد. می گفتند: «گروهان دیگری از سمت  قزوین به طرف حصارک می آمده که به تهران برود و مردم جلویشان راگرفته اند.» افسر که دید مردم تفنگ یکی از سربازها را گرفته اند، سرباز را با تیر زد.
درگیری شروع شد و با کشته شدن سرباز، مردم بیشتر حمله ور شدند. دو پسر کوچکم هم آمده بودند و پای درختی پناه گرفته بودند. آنقدر سرشان داد زدم تا بالاخره به خانه برگشتند. بعد از کشته شدن سرباز، شوهرخواهرحسن تاتاری هم شهید شد. اسمش طهماسبی بود که درویش صدایش می زدند. بعد از کشته شدن سرباز، همراه مردم به ارتشی ها حمله کرده بود و سلاح یکی از سربازها را گرفته بود.
داشت فرار می کرد که او را از پشت با تیر زدند. درویش اولین نفر از مردم بود که آن جا شهید شد. بعد از او خود حسن هم تیر خورد. ندیدم چطور، اما شنیدم که داد می زدند: «بیایید تاتاری تیر خورده!» تیر به زانویش خورده بود. آقای حکیمی و پنج – شش نفر دیگر او را آوردند طرف ماشین. از پایش خون می ریخت. ماشین را جلوتر بردم. کمک کردم او را داخل وانت گذاشتند.
چون جادة محمد شهر-کرج بسته بود، از طرف حلقه دره رفتیم سمت جادة مهرشهر. بعد رفتیم سمت خیابان قزوین کرج و از آنجا راهی بیمارستان کسرا شدیم. حسن را همان جا خواباندند و ما برگشتیم. ، کنار چشمه ایستادیم. یکی- دو ساعت به غروب مانده بود،  عده ای مشغول غسل دادن شهید طهماسبی بودند. ما هم با مراسم تدفینش در قبرستان امام زاده همراه شدیم. بعد از خاک سپاری هم مردم به خانه هاشان رفتند؛ چون قضیة درگیری تمام شده بود.
بعدها شنیدم که درگیری تا ساعت یک یا دوی بعد از ظهر طول کشیده ش باشد. نه اینکه همه اش تیر اندازی و بکش بکش باشد،  چند نفری در همان حملة اولیه کشته و زخمی شده بودند، اما بعد، درگیری مسلحانه تمام شده بود. نیروهای ارتشی همه فرار کرده بودند و مردم تعدادی از ماشین های نظامی را آتش زده بودند. آن شب مردم ساعت ها در خیابان بودند. بیم آن داشتند که لشکری دیگر در راه باشد. اواخر شب که قدری خاطرشان جمع شد، کم کم به خانه هایشان بازگشتند.
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

Views: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *