زنده‌ترین روزهای زندگی یک شهید

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / زنده‌ترین روزهای زندگی یک شهید

بی شک شهید «سیدمرتضی آوینی» یکی از تاثیرگذارترین هنرمندان انقلاب اسلامی می‌باشد.  از همان ماهها و سالهای ابتدایی پیروزی انقلاب آستین همت را بالا زد و در سنگرهای مختلف مشغول به کار شد. مجموعه تلویزیونی روایت فتح از جمله آثاری بود که بیشترین مخاطب را به سوی خود جلب کرد. اثری که شهید آوینی در تولید آن نقش به سزایی داشت. آنچه پیش روی شماست برشهایی از زندگی این شهید بزرگوار است.

۱۳۲۶

سید مرتضی آخرین پنج‌شنبه‌‌ی شهریور به دنیا آمد. سر ظهر، دم اذان، توی خانه پدر بزرگش در شهرری که قدیمی و بزرگ بود و توش کلی آدم زندگی می‌کرد؛ عموها و عمه‌ها و بچه‌هاشان. پدر تازه دانشگاهش تمام شده بود و رفته بود سربازی، مرتضی توی حیاط همان خانه‌ی بزرگ و پردار و درخت بازی می‌کرد و گاهی وقت‌ها می‌نشست پهلوی پدر تا به قصه‌هایی که پدر می‌خوانند گوش کند. خواندن و نوشتن راهم قبل از مدرسه از پدر یاد گرفت.

۱۳۳۳

سربازی پدر تمام شده بود و برای کار رفته بود شرکت سهامی کل معاون، مدتی بعد به‌ش ماموریت دادند برود خمین و پدر با زن و بچه‌اش کوچ کرد به خمین. مرتضی کلاس اولش را همان جا خواند. سال بعد آوینی‌ها رفتند جایی بین میانه و زنجان که تو دل کوه بود. همان جا نزدیک، معدن، شهرک کوچکی ساخته بودند که خانواده ی مهندس‌ها و کارگرها توش زندگی می‌کردند. قرار شد آوینی هم همان جا زندگی کنند. برای زندگی موقعیت سختی بود. یک مشکل بزرگ هم بود آن جا مدرسه نداشت و تا شهر هم خیلی راه بود آن قدر که تا آن زمان خانواده‌هایی که آنجا زندگی می‌کردند قید مدرسه رفتن بچه‌هایشان را زده بودند. پدر رفت آموزش و پرورش زنجان و اجازه راه‌اندازی مدرسه‌ی کوچکی را رگفت که قرار بود خودش و حسابدار آن جا، توش به بچه‌ها درس بدهند.

۱۳۳۸

آوینی‌ها رفتند کرمان و مرتضی رفت دبیرستان. ریاضی می‌خواند و خوب هم درس می‌خواند. حل کردن مسئله‌ها سر حالش می‌آورد. با این که درسش خوب بود از این بچه‌ها نبود که فقط سرشان توی درس و مشقشان است و بس. نه، درس و مشقش را می‌خواند، کتاب داستان و رُمان و شعر و فلسفه هم می‌خواند، نقاشی هم می‌کشید، ویلن هم می‌زد و… همه‌ای این کارها را با هم می‌کرد. هر کدام سر جای خودش و به بهترین شکلش تا سال دهم دبیرستان را در کرمان خواند و بعد برگشتند تهران. دو سال آخر دبرستان و در یکی از مدرسه‌های ملی تهران خواند و بعد تغییر رشته داد و کنکور هنر داد.

۱۳۴۴

معماری دانشکده‌ی هنرهای زیبای تهران قبول شد. یک سال بعد توی دانشکده، کمتر کسی پیدا می‌شد که مرتضی آوینی را نشناسد. مرتضی مهربان و خوش صحبت بود. خوش تیپ بود و چهره‌‌ی زیبا و دوست داشتنی‌ای داشت و از همه مهم‌تر خیلی چیزها می‌دانست که دیگران از آنها سر درنمی‌آوردند بچه‌های دانشکده دوستش داشتند و مرتضی هم تا فوق‌لیسانس را همان دانشکده خواند. توی آن سال‌هایی که دانشجو بود هیچ فعالیت سیاسی‌ای نکرد؛ حتی سال‌های بعد از فارغ‌التحصیلی، هیچ وقت راضی نشد که زیر پرچم گروهی بایستد. نه به خاطر این که برایش مهم نبود چه اتفاقی می‌»افتد، نه. می‌خواست همه چیز را خودش امتحان کند به خیلی جاها و چیزها هم سرک کشیده بود، اما چیزی پیدا نکرده بود که به‌ش دل ببندد، راضی‌اش کند، بسش باشد.

۱۳۵۶

مریم امینی را از چند سال قبل می‌شناخت. دختر محجوب و ساده‌ای بود. مریم هم از مرتضی خوشش می‌آمد، حتی بیشتر. مرتضی شده بود مرادش، همه چیز مریم. پدر و مادر مریم حسابی مخالف ازدواج‌شان بودند اما مریم کوتاه نیامد. آنقدر با پدر و مادرش حرف زد و دلیل و آیه آورد تا قبول کردند.

داد و قال و عقد و عروسی که تمام شد خانه‌ کوچکی در خیابان آمل اجاره کردند و رفتند سر خانه و زندگی‌شان.

یکسال و چند ماهی آنجا زندگی کردند و بچه‌ی اولشان هم همان جا به دنیا آمد؛ مائده. بعد دیگر از پس دادن اجاره برنیامدند و اسباب و اثاثشان را جمع کردند و رفتند خانه پدری مرتضی.

۱۳۵۷

گمشده‌ای که توی تمام سال‌های نوجوانی و جوانی دنبالش گشته بود پیدا کرد. توی سال‌های قبل چیزهایی که امام شنیده بود و بعد نوشته‌هایی از او خواند و دیگر همه چیز عوض شد. توی تمام آ« سال‌ها که دربه‌در دنبال حقیقتی می‌گشت که بتواند به‌ش ایمان بیاورد، شاید هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کرد که یک روزی پیدایش کند و حالا گمشده پیش‌رویش بود. همه چیزش را گذاشت کنار و رفت پی امام.

با دیدن امام همه چیزش به هم ریخت، به هم ریخت و خراب شد و دوباره از نو ساخته شد. حالا دنیا را جور دیگری می‌دید حتی همه‌ی نوشته‌هایش را سوزاند؛ داستان‌ها و اشعارش را، یادداشت‌های فلسفی‌اش را، همه چیز را.

۱۳۵۸

مرتضی رفت جهاد سازندگی که کار کند؛ هر کاری که بود و کسی نبود انجامش بدهد.

براش فرقی نمی‌کرد چه کاریی. توی آن یکی دو سال اول انقلاب خیلی از مردم رفتند جهاد تا کاری بکنند. بیش‌ترشان با همان نیت مرتضی. و حالا باید این آدم‌ها و کارهایی که کرده بودند به همه نشان داده می‌شدند. هم برای تشیوق و قدردانی، هم برای تلیغ توی همین سال چند تا از جوان‌هایی که قبل از انقلاب توی صدا و سیما کار می‌کردند، دور هم جمع شدند و گروه تلویزیونی جهاد را راه انداختند که در واقع یکی از گروه‌های شبکه‌ی یک بود. بعد هم برای این که کارشان راه بیفتد چند تا جوان دیگر هم جذب کردند. مرتضی یکی از آن جوانها بود که به گروه جهاد پیوست. هر چند مرتضی تا آن موقع فیلم نساخته بود اما درباره‌ی سینما زیاد خوانده بود. تکنیک را هم به مرور زمان از دوستانش و در طول تجربه‌هایش یاد گرفت. اولین فیلمی که ساخت مستندی بود درباره‌ی سیل خوزستان و کمک‌های بچه‌های جهاد به سیل‌زده‌ها. توی همین سال و اوایل سال بعد مرتضی با کمک گروه چند مستند دیگر هم ساخت که همگی درباره‌ی کمک‌های جهاد سازندگی، محرومیت و ظلم‌هایی بود که به مردم گوشه و کنار ایران شده بود. «با دکتر جهاد در بشاگرد»، «مگشته‌های دیار فراموشی» و «خان گزیده‌ها» چند تا از این مستندها است.

۱۳۵۹

اواخر شهریور، ارتش عراق به خاک ایران حمله کرد. هنوز خرمشهر سرپا بود و مردم مقاومت می‌کردند که مرتضی به همراه گروه فیلمبرداری‌اش به خرمشهر رسیدند. بچه‌هیا خرمشهر و چند تا «ژ-۳»ی درب‌وداغون ایستاده بودند. جلوی عراقی‌ها و از شهر که تقریبا متروک شده بود دفاع می‌کردند. مرتضی و اکیپش رفتند قاطی آنها. همه جا باشان می‌رفتند، انگار یکی از همان‌ها هستند. تصاویری که از آن چند روز تا اشغال خرمشهر گرفتند را مرتضی تدوین کرد که شد مجموعه‌ی سه قسمتی «فتح خون».

۱۳۶۰

عراقی‌ها خرمشهر را اشغال کرده بودند و همین‌طور داشتند می‌آمدند جلوتر. واقعا آنجا چه خبر بود؟ چرا عراقی‌ها همین طور می‌آمدند جلو؟ مگر جز همان چند تا جوان – که بیشترشان هم هیچ دوره‌ی نظامی‌ای ندیده بودند – کشور، ارتشی برای دفاع از خاکش نداشت؟

به این جور سوال‌ها کسی نبود که جواب درست و حسابی بدهد. هر کسی برای خودش چیزی می‌گفت، اما کسی پیدا نمی‌شد بگوید واقعا چه خبر است. مرتضی سریع بچه‌ها را جمع کرد و رفتند آبادان و سوسنگرد و دزفول تا از حقیقت ماجرا سردربیاورند. با تصاویری که در آن سفر گرفتند مرتضی مجموعه‌ی یازده قسمتی‌‌ای به نام «حقیقت» ساخت که روایتی روان و نزدیک و برخلاف برنامه‌هایی که درباره‌ی جنگ از تلویزیون پخش می‌شد غیرساختگی و طبیعی بود.

توی بُستان، هنگام فیلمبرداری قسمت یازدهم، علی طالبی و مرتضی از گروه جدا شدند؛ باید می‌رفتند جایی که تو دید عراقی‌ها بود و فیلمبرداری می‌کردند. هنوز چند متر بیشتر درو نشده بودند که عراقی‌ها علی را زدند و علی تو بغل مرتضی شهید شد و باور شهادتش برای مرتضی خیلی سخت بود؛ هم برای این که دوستش بود، هم این که این همه وقت باش زندگی رکده بود و خوب نشناخته بودنش.

تحت تاثیر این غم، سوگواره‌ای در رثای علی – که اولین شهید گروه جهاد بود – نوشت و در مجله‌ی هفتگی جهاد چاپ کرد و این اولین نوشته‌ای بود که از مرتضی منتشرمی‌شد. بعدها مرتضی علاوه بر تک‌نگاری‌هایی که به مناسبت‌های مختلف می‌نوشت، سلسله مقالاتی با عنوان «تحققی مکتبی در باب توسعه» نوشت که با نام مستعار مرتضی حقگو» در همان مجله چاپ شدند.

این مقاله‌ها دغدغه‌ی اصلی مرتضی بودند؛ این که ماهیت تمدن غربی چیست؟ ما با غرب چه جور رابطه‌ای می‌توانیم داشته باشیم؟ اصلا حرف حساب غربی‌ها چیست؟ این سوال‌ها بدجوری فکر مرتضی را مشغول می‌کرد.

۱۳۶۱

مسئولا جهاد مدام به مرتضی فشار می‌آورند که «باید درباره‌ی جهاد فیلم بسازید. شما گروه تلویزیونی جهاد هستید نه گروه جنگ» مرتضی هر کاری کرد که به آنها بفهماند که الان جنگ از همه چیز مهمتر است، نفهیمدند. اصرار اصرار که درباره‌ی فعالیت‌های جهاد برنامه بسازید. مرتضی به هم ریخته بود کارهای گروه خیلی کمتر شده بود تا دو سه سال بعد چند تا برنامه بیشتر نساختند. بیشترشان هم درباره‌ی جهاد و فعالیت‌هاش بود در گوشه و کنار ایران.

خانه‌ی پدر دیگر براشان کوچک بود. جایشان تنگ شده بود آخر حال سه تا بچه داشتند. کوثر و سجاد هم به دنیا آمده بودند. مرتضی با هزار جور قرض و قوله در قلهک، خانه‌ی ۷۵ متری‌ای خرید تا بچه‌ها راحت‌تر باشند. مرتضی معمولا شب‌ها بیدار می‌ماند. نمازهاش را که می‌خواند  می‌نشست به نوشتن. اتاق مخصوصی برای کار کردن نداشت.

چه شب‌ها که همه خواب بودند، چه روزها که بیدار، می‌نشست یک گوشه اتاق پذیرایی و می‌نوشت. هی می‌نوشت، هی خط می‌زد تا آنی می‌شد که دلش می‌خواست.

۱۳۶۴

عملیات والفجر هشت در راه بود. مرتضی حساب‌هایش را با جهاد واکنده بود. توی این سالها خیلی چیزها را تجربه کرده بود و به سبکی رسیده بود که مال خودش بود و از این مهمتر، بیننده‌ها با آن سبک مانوس شده بودند و از آ« خوششان می‌آمد. تصاویر، تدوین، نریشن،… همه چیز به پختگی رسیده بود.

برنامه‌های گروه جهد (روایت فتح) را همه می‌شناختند اما هیچ کس نمی‌دانست که کارگردان برنامه کیست، گوینده‌ی متنش کیست. اسم عوامل دیگر را هم کسی نمی‌دانست. هیچ کدام از برنامه‌ها تیتراژ نداشتند. خودشان هم از آن آدم‌ها نبودند که سروصدا کنند و این‌‌ور و آن‌ور بروند.

مرتضی نشست، برنامه ریخت و دو، سه تا اکیپ جمع و جور فرستاد مناطق مختلف جبهه. سری اول مجموعه‌ی «روایت فتح» با برنامه‌ای از همین عملیات شروع شد؛‌«شب عاشورایی». در تمام این روزها مرتضی پای میز موویلا می‌نشست و راش‌هایی را که اکیپ‌های فیلمبرداری‌اش می‌گرفتند تدوین می‌کرد؛ شب و روز. اگر فرصتی پیش می‌آمد می‌رفت جبهه پیش بچه‌ها. اما خیلی کم این فرصت به دست می‌آمد.

۱۳۶۵

عملیات کربلای پنج خیلی نفس‌گیر بود. نفس‌گیر و مهم. مرتضی این بار اکیپ‌های بیشتری را فرستاد جبهه و خودش هم همراه یکی از اکیپ‌ها راهی شد به فاصله‌ی چند روز، چهار تا از بچه‌های گروه توی کربلای پنج شهید شدند؛ ابوالقاسم بوذری، رضا مرادی‌نسب، حسن هادی و امیر اسکندر یکه‌تاز. مرتضی حسابی به هم ریخته بود. بهترین دوستانش را توی چند روز از دست داده بود. ساخت برنامه‌های روایت فتح تمام وقت مرتضی را گرفت و فرصتی برای کارهای دیگر نمی‌گذاشت. باید هفته‌ای یک برنامه تدوین می‌شد و برای پخش فرستاده می‌شد صدا و سیما. مرتضی نوشتن مقالاتش را در مجله‌ی «اعتصام» که دو، سه سالی بود ادامه داشت، تعطیل کرد. مقالاتش در مجله‌ی اعتصام درباره‌ی موضوعات مختلفی بود؛ از مسایل حکومتی و جهان معاصر گرفته تا مطالبی در باب عرفان و دفاع مقدس. کارهای روایت فتح خیلی زیاد شده بود.

۱۳۶۸

جنگ که تمام شد، کارگروه روایت فتح هم تعطیل شد. دوباره مرتضی باری نوشتن فرصت پیدا کرده بود. اولین شماره‌ی ماهنامه «سوره» با سرمقاله‌ای از مرتضی منتشر شد. سردبیر ماهنامه، محمد – برادر کوچک مرتضی – بود و صاحب امتیازش حوزه‌ی هنری. از همان اولین سرمقاله، مرتضی شمشیرش را از رو بسته بو. همان قائده‌ی قدیمی «جنگ اول به از صلح آخر». در این سرمقاله مرتضی صریحا نوشته بود که ما آمده‌ایم تا جلوی همه‌ی جریان‌های روشنفکری مخالف انقلاب بایستیم. در شماره‌های بعد هم بیشتر سرمقاله‌ها را مرتضی می‌نوشت، و در بیشتر سرمقاله‌هایش، نوشته‌ها و تحلیل‌های نشریات دیگر را نقد می‌کرد؛ نشریاتی مانند کیان و گردون. سوره با موضوعات مختلفی می‌پرداخت؛ مثل سینما، تئاتر، ادبیات، هنرهای تجسمی و مبانی نظری هنر که بیشتر مواقع هر شماره‌ی مجله ویژه‌نامه‌ای برای یکی از این موضوعات بود.

تعداد زیاید از مطالب سوره، به خصوص چند شماره‌ی اول را خود مرتضی می‌نوشت که همگی با نام‌های مستعار فرهاد گلزار و سجاد شکیب و چندین اسم دیگر به چاپ می‌رسیدند. تنها مطالبی که با نام مرتضی چاپ می‌شدند مقالات نظری درباره‌ی سینما بود. مرتضی نقدنویسی را به طور جدی شروع کرده بود.

بعدها مرتضی سردبیر سوره شد. توی مجله آدم‌های مختلفی را دور هم جمع کرده بوند که هیچ کدامشان همدیگر را قبول نداشتند فقط یکی مثل مرتضی بود که می‌توانست آنها را دور هم جمع کند. توی این دوره، آدم‌هایی برای سوره مقاله می‌نوشتند و می‌فرستادند که چاپ بشود که با عقاید مرتضی کاملا مخالف بودند. وقتی مقاله‌ها‌شان را توی سوره می‌دیدند، خودشان شاخ درمی‌آوردند. فکرش را هم نمی‌کردند که مرتضی حتی مقاله‌شان را بخواند، چه برسد به اینکه چاپشان کند.

چهارده خرداد امام رفت و مرتضی تنها ماند. وقتی که خبر رحلت امام را شنید، غم‌انگیزترین روزهای زندگی‌اش شروع شد. امام رفته بود و همه‌ی امیدهای مرتضی را هم برده بود. مرتضی فکرش را هم نمی‌کرد که بعد از امام بتوانند زنده بماند و حالا مانده بود. باید چه کار می‌کرد؟ می‌نشست یک گوشه‌ای و غصه می‌خورد؟ نه، مرتضی توی بدترین روزهای زندگی‌اش هم ننشسته بود غصه بخورد. فکر کرد دید امام خیلی چیزها به یادگار گذاشته. اگر کسی به دادشان نرسد، همه‌شان از بین می‌روند. همه‌ی پنجره‌های امیدی که امام به روی او و هزاران آدم دیگر باز کرده، بسته می‌شوند.

توی مقاله‌هایی که درباره‌ی امام نوشت، تصاویری از امام داد که هیچ کس به شان توجه نکرده بود؛‌امامی که باطن مرده‌ی آدم‌های این دوره و زن را بعد از قرن‌ها زنده کرده بود.

۱۳۶۹

انتفاضه‌ی اول مردم فلسطین شروع شد. پیام مبارزه طلبی امام به آنجا هم رسیده بود و مرتضی که هر جایی پی ردی از امام می‌گشت، دوباره بچه‌ها را دور هم جمع کرد. بچه‌ها به فلسطین و لبنان رفتند و حاصل این سفر سه فیلم درباره‌ی مبارزه‌ی مردم فلسطین و لبنان علیه اسرائیل شد.

۱۳۷۱

حالا دیگر اهالی سینما، مرتضی را به عنوان یک منتقد حرفه‌ای و جدی می‌شناختند که حرف برای گفتن داشت. نقدهای مرتضی توی این چند ساله خیلی سروصدا کرده بود. نگاه تحلیلی مرتضی به ماهیت سینما خیلی‌ها را متوجه خودش کرده بود.

یازدهمین جشنواره‌ی فیلم فجر که برگزار شد، مرتضی به عنوان یکی از داوران جشنواره دعوت شد. در همین سال دانشکده‌ی سینما تئاتر، مرتضی را برای تدریس دعوت کرد اما مرتضی بعد از یک ترم تدریس نتوانست به سیستم آموزشی دانشکده کنار بیاید و تدریس را رها کرد. واحدهای درسی‌ای که مرتضی می‌خواست درس بدهد توی نظام آموزشی تعریف نشده بود و به نظر مرتضی لازم بود اما آنها نمی‌خواستند این چیزها را قبول کنند.

حالا بیشتر مشغول نوشتن گفتار متن برای مستندهایی بود که دوستانش درباره‌ی جنگ بالکان (بوسنی)، مقاومت مردم در لبنان و فلسطین و تاثیرات انقلاب اسلامی در پاکستان ساخته بودند.

اواخر همین سال گروه مستقل روایت فتح تشکیل شد و دوباره بچه‌های روایت فتح دور هم جمع شدند. مرتضی می‌خواست حالا که چند سالی بود آتش جنگ خاموش شده بود، مقاومت ۴۵ روزه در خرمشهر را کامل‌تر و پخته‌تر روایت کند. دوباره با تیمش رفتند خرمشهر پی بچه‌‌های روایت فتح دور هم جمع شدند مرتضی می‌خواست حالا که چند سالی بود آتش جنگ خاموش شده بود، مقاومت ۴۵ روزه در خرمشهر را کامل‌تر و پخته‌تر روایت کند. دوباره با تیمش رفتند خرمشهر پی بچه‌هایی که این روزها دست خالی از شهر دفاع می‌کردند. خیلی‌هاشان توی همان سال‌ها و سال‌های بعد شهید شده بودند. فقط دو سه نفرشان را پیدا کردند. آنچه واقعا آن روزها اتفاق افتاده بود از زبان همان مدافعان باقی مانده، در شش قسمتی که از مجموعه‌ی «شهری در آسمان»‌ ساخته شد، به تصویر درآمد.

۱۳۷۲

چند وقت پیش مرتضی از ماجرای قتلگاه فکه در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک شنیده بود؛ از یکی از رزمنده‌هایی که توی آن دو عملیات بوده. وقتی می‌شنید گریه‌اش گرفت؛ بدجوری دلش می‌خواست آنجا را ببیند. چند وقت بعد همان رزمنده به مرتضی پیشنهاد داد که برنامه‌ای درباره‌ی والفجر مقدماتی بسازد. مرتضی از خدا خواسته، کارها را راست و رویس کرد. «شهری در آسمان»‌ را رها کرد و توی عید همراه گروه فیلمبرداری‌اش راهی فکه شدند. و حالا مرتضی سالهاست که آرام گرفته.

منبع : تسنیم

بازدیدها: 53

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *