رئیس سِنی مجلس شورای اسلامی، ظاهری جوانتر از آنچه شناسنامهاش میگوید دارد. او که چندین دوره وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بوده، این روزها عضوی موثر در کمیسیون بهداشت و درمان مجلس و رئیس فرهنگستان علوم پزشکی است. حضور در عرصههای مختلف قبل و بعد از انقلاب و همراهی در امور اجرایی و سلامت مقام معظم رهبری و خانواده معظمله، خاطرات بسیار زیبایی را برای او بهجا گذاشته است که در هنگام بیان آنها بارها و بارها اشک از چشمانش جاری شد.
شروع آشناییتان با مقام معظم رهبری چگونه بود.
آشنایی من با ایشان آشنایی غیرحضوری بود. من در آمریکا یک انجمن اسلامی پزشکان مقیم آمریکا و کانادا ایجاد کرده بودم که نوارهای سخنرانیهای آن دوران را در اختیار افراد انجمن قرار میدادیم. ایشان جزو افرادی بودند که سخنرانیهایشان را تهیه میکردیم.
چه سالی بود؟
قبل از انقلاب، حدود دهه ۵۰ بود اما سال دقیقش یادم نیست.
چه زمانی برای وزارت بهداری مطرح شدید؟
سال ۵۹ بود. از کارمندان شنیدم که شایعه شده میخواهند شما را بهعنوان وزیر بهداری معرفی کنند. خیلی ناراحت شدم و با دفتر مهندس موسوی تماس گرفتم. این اولینبار بود که از ایشان بهصورت شخصی وقت میگرفتم. رفتم آنجا و گفتم من نه توانایی لازم را دارم، نه مدیریت لازم را. هوش زیاد و وقت هم ندارم چون تمام وقتم را گذاشتهام روی معاونت بهداشت و نه مطب میروم، نه دانشگاه برای تدریس. از ۲۴ ساعت ۱۸ یا ۱۹ ساعت پشت میز اینجا هستم.
از عهده یک معاونت بهداشت بر نمیآیم، چطور از عهده وزارتخانه به این بزرگی برآیم؟ بهاضافه اینکه تقوا هم ندارم و توصیه میکنم من را معرفی نکنید. مهندس موسوی نگاهی به من کرد و هیچ نگفت. نمیدانم فهمید من چه میگویم یا نه. خلاصه زنگ زدم به دفتر آیتالله خامنهای که آن زمان رئیسجمهور بودند و گفتم بروم با ایشان مطلب را مطرح کنم. خدمت ایشان رسیدم و همان حرفها را زدم. ایشان گفتند علاوه بر همه اینها که گفتی، یک چیزی هم راجع به تو میگویند و آن اینکه تو ضدروحانیت هم هستی. گفتم من نمیخواهم بگویم که دفاع بشود اما من توصیه میکنم معرفی نکنید، اما در مورد روحانیت که گفتید، باید بگویم خیلی از خانوادهام روحانی بودند و پدرم هم از بچگی به روحانیت احترام میگذاشت و دو زانو در مقابل روحانیت مینشست و این را به شما بگویم که اصلا اگر آن را عمامه و عبا بگذارند، من به چوب احترام میگذارم. این را گفتم و آمدم بیرون. با این حال مرا معرفی کردند و در مجلس هم رای آوردم. این اولین ملاقات من با آقا بود.
حضرت آقا در اولین ملاقات چطور بهنظرتان آمدند؟
خیلی دوستداشتنی بودند. ایشان امام جمعه تهران بودند و من مرتب به نماز جمعه میرفتم. بالاخره به اشکال مختلف ایشان را میدیدم و هر از چندگاهی در جلساتی که ایشان رئیس بودند نحوه اداره جلسات فوقالعاده بود. نه اینکه بخواهم با گفتن این حرف به کس دیگری ایرادی بگیرم، ولی بهنظر من ایشان هیچ نقطه ضعفی نداشتند. بالاخره افرادی هستند که صحبتهایشان با هم یکی نیست. چنین چیزی در مورد ایشان نبود. انسان درست، مستقیم و بدون هیچگونه شیله و پیلهای بودند. یکبار ایشان با من صحبت میکردند و سر مسائل خانوادگی بحث شد، من خیلی از همسرم تعریف کردم و بعد ایشان گفتند که خانم من هم همینطور است. وقتی که من تبعید بودم زحمات بسیاری کشیدند و سختیهای زیادی را تحمل کردند. برای من شرح دادند که همسرشان چه مصیبتهایی را تحمل کردند. من بسیار تحت تاثیر آن تعریفهایی که ایشان از همسرشان کردند قرار گرفتم.
همسر من بهدلیل اینکه اول انقلاب کسی زبان بلد نبود و وقتی میهمانهای خارجی را در دهه فجر میآوردیم کسی نبود که آنها را از نظر ترجمه کمک کند، میآمد با میهمانان صحبت میکرد و بعضا با همسران مسئولین نظام، ارتباط برقرار میکرد. همسرم با خانواده امام و خانواده همه بزرگان از جمله خانم حضرت آقا آشنایی پیدا کرد. با وجود اینکه خانواده امام خیلی بالا بودند، همسرم میگفت خانم آقا در تواضع مشابه ندارد و اگر قرار باشد یک نفر را الگوی خود قرار بدهم ایشان هستند. خود من هم بعدها وقتی که انفارکتوس کردم و دیگر در دانشگاه مشغول شدم، بعد از ظهرها دو ساعت میرفتم بیمارستان شهید مصطفی خمینی ـکه اسم قبلیاش میثاقیه و برای بهاییها بود و آن موقع تازه مصادره شده بودـ و آنجا مریض میدیدم. اولینباری که من همسر آقا را ملاقات کردم آنجا بود.
یک روز فرزند مریض خانمی را معاینه کردم و بعد که کارش تمام شد، آن خانم گفت فلانی، وقت گرفتن از شما خیلی مشکل است. گفتم من انفارکتوس کردم و نباید بیشتر از دو ساعت کار کنم. بعد که آن خانم از در بیرون رفتند، یکی از مسئولین که مریض بعدی بود به من گفت خانم خامنهای هم بچهاش را اینجا میآورد؟ گفتم نه. گفت همین مریضی که الان رفت بیرون خانم خامنهای بود. گفتم این فامیلش چیز دیگری بود! گفت نه، این خانم خامنهای بود و من میشناسمش، بچهاش را اینجا میآورد. آن در ذهن من بود، این قیافه با گوشه عینکش در ذهن من بود. مدتی گذشت و دوباره این خانم بچهاش را آورد. همین که بچه را معاینه میکردم به ایشان گفتم شما خانم آقای خامنهای هستید؟ گفتند بله، چطور؟ گفتم آن موقع شما گفتید نمیتوانید وقت بگیرید. من نمیدانستم شما کی هستید. شما هر وقت خواستید بیایید. گفتند من فقط میخواستم یک راهی پیدا کنم، نه اینکه پارتیبازی کنم. من هم مثل بقیه.
به ایشان اصرار کردم که کار کردن از وقت خودم پارتیبازی نمیشود، اما قبول نکردند. در تمام دو سالی که در آنجا مریض میدیدم، میآمدند آنجا و پشت در مینشستند تا نوبتشان بشود. بعدها وقتی وزیر بودم یک روز به من زنگ زدند و اسم دخترشان را گفتند. گفتند این دختر را که معاینه میکردید یادتان هست؟ حالا خودش بچهدار شده. میخواهم خواهش کنم که او را بپذیرید و معاینه کنید.
عجیب است. بالاخره این رهبر، همسر رهبر، زن یک رئیسجمهور، زن یک وزیر، خب هرکس دلش میخواهد دیگران هر خدمتی که از دستشان برمیآید برایش انجام دهند. حتی آدم دوست دارد دیگران کفشهایش را هم جلوی پایش جفت کنند اما این خانواده اینگونه نبود. بالاخره آقا سالها رئیسجمهور بود. اتفاقا وقتی رهبر شدند هم من هیچ چیزی که متفاوت از معمول باشد در زندگیشان ندیدم. من بعضی وقتها به منزل فرزندان ایشان که مریض من بودند میرفتم، آن موقع مشهور بود که ایشان زندگیشان تجملاتی است، دستگیرههای منزلشان از طلاست، وان منزلشان از طلاست و از این مزخرفات… اما وقتی خانهشان را میدیدی در یک اتاق یک فرش هم پیدا نمیکردید. همیشه موکت بود. هنوز هم همینطور است.
من میرفتم بچهشان را معاینه میکردم و خود آقا یا خانم، هرکدامشان که بودند، از سماوری که گوشه اتاق داشتند، برایم چای میریختند و یک صندلی هم برایم میگذاشتند چون مبل هم نداشتند. همسرم دیشب که فهمید قرار مصاحبه دارم خاطرهای از همسر آقا را به یاد آورد و گفت که بگویم. یادش افتاد که برای یک میهمانیبه منزل آقا رفته و برایش باورنکردنی بوده که کف خانه تنها موکت بوده و بالای آن پتویی انداخته بودند. همسرم میگفت مرا نشانده بودند روی پتو و منتظر بودم خانم رهبر بیاید و روی آن پتو بنشیند اما وقتی ایشان آمدند بهجای آنکه روی پتو بنشینند رفتند دم در نشستند درحالیکه مرا بالای اتاق و روی پتو نشانده بودند.
بالاخره ایشان همسر رهبر است. نه خدمتکاری داشتند نه هیچی. بچههایشانمیآمدند از من پذیرایی میکردند. بالاخره ما چقدر باید ناشکر باشیم؟ به درگاه خدا شکرگزار نیستیم که رهبرمان چنین خانوادهای تربیت کرده. درست است که منشاء این شخصیت والا خودشان هستند ولی بالاخره ایشان میتوانست رهبری متفاوت باشد. رهبری را از خانواده و فرزندانشان میتوان شناخت. من از زمان کودکی فرزندانشان، پزشک آنها بودم و حالا هم پزشک نوههای ایشان هستم. میشناسمشان و بهدلیل مسئولیتی که دارم هفتهای یکی دوبار زیارتشان میکنم. حالا من که گفتم یک فرشی پیدا نمیشود یک فرشی بهنظرم دستباف، پاره پاره بود که ریشههایش درآمده بود فکر کنم الان انداخته اند دور. زندگی درونی ایشان این بود. حالا نمیدانم کدامشان را میتوانید بنویسید. سالهای خیلی قبل، اوایل که تازه ایشان رهبر شده بودند، رفیقدوست میگفت که من یکبار به مناسبت عید قربان گوسفندی قربانی کردم و فرستادم برای ایشان. آقا برگرداندند. من دوباره فرستادم و پیغام دادم که حلال است و از پول خمس داده خودم خریدهام و اصرار کردم که حتما بردارند. دوباره گوسفند را برگرداندند و فقط یک تکه گوشت از آن برداشتند.
به پاسدارها گفتم چرا آقا این کار را کردند؟گفتند آقا یخچال ندارند و به اندازه روزانهشان خرید میکنند بنابراین امکان نگهداری ندارند. ایشان رهبر مملکت بود. نمیگویم الان یخچال ندارند ولی آن موقع اینگونه بود. یا یکبار در خطبههای نماز جمعه فرمودند فرزند یکی از مسئولین، وقتی همراه با کوپن، یک قالب کره هم توزیع شده بود، این کره را برداشته و از خوشحالی بالا و پایین پریده و همانطور که کره در دستش بوده از خوشحالی خوابش برده. بعدها فهمیدیم فرزند خودشان را گفتهاند. یا مثلا وقتی وزیر بودم همسرشان گاهی به من زنگ میزدند که فلان مریض درمانش یا مریضخانه اش مشکل دارد و برایش فکری بکن.
من از درون بیت متوجه شدم که این حاجخانم چندبار در هفته با پیکانی میرفت جاهای بسیار محروم در حاشیه شهر، بدون آنکه بفهمند ایشان کی هستند، به مردم کمک میکرد و بعد وقتی مشکلاتشان را پیدا میکرد، زنگ میزد یا باواسطه پیغام میداد که این مشکل را از این خانواده حل کنید. یا مثلا حتی در مورد غذا، تا سالها نمیدانستیم آقا چه میل میکنند. یکبار کسالتی داشتند که از ایشان پرسیدم چه میخورند؟ فهمیدم که غذایشان نان و ماست یا نان و بادمجان است و بعضا هفتهای یکبار هم گوشت نمیخورند که من بهخاطر سلامت ایشان توصیه موکد کردم که حداقل باید این چیزها را مصرف کنند. بله، همانطور که عرض کردم نان و ماست، نان و بادمجان و اینها، خوراک رهبر جمهوری اسلامی ایران است. اما میبینیم که برداشتها در بیرون جور دیگری است و افراد ضدانقلاب چیز دیگری میگویند.
من به چیز دیگری علم دارم چون چیزهایی که میدیدم فرق داشت با تصوری که دیگران داشتند. من بهواسطه مسئولیتم در زندگی ایشان تردد داشتم و پزشک کودکانشان بودم. چیزهایی که دیدهام شاید با تصور دیگران تفاوت داشته باشد اما مسئله همین است که دیدهام. بهنظر و قضاوت من، ایشان از زمان ریاستجمهوریشان واقعا در بین همه سرآمد بودند. از همان ارتباطات محدودی که داشتیم و قدم میزدیم و راجع به خانواده صحبت میکردیم، من چنین حسی نسبت به ایشان داشتم. بعد از اینکه رهبر شدند، هر روز تکامل عظیمتری را در ارتباط با مسائل اعتقادی، توکل و… در ایشان میدیدم. بالاخره مشکلات کشور کم نیست. هرکس باشد میشکند، داغان میشود. فارغ از اینکه فردی اتصال و توکلی قوی به خدا داشته باشد، اگر در موقعیتی باشد که دائم بدترین خبرها را میشنود، خود به خود تا مدتی بر رفتارش تاثیر میگذارد اما ایشان مثل یک کوه استوار است و ما هم از خاطر آرام او تسکین پیدا میکنیم.
آقا درباره دستورات پزشکی خیلی مطیع هستند. حتی اگر مطلبی شرعی هم در آن باشد، حرف پزشک را گوش میکنند. مثلا درباره روزه، اگر روزی پزشکی که به او اعتماد داشته باشند به ایشان بگوید روزه نگیر، روزه نمیگیرد. ابدا خشکه مقدس نیستند. البته همیشه از بس تیزهوشند، سوالهایی میکنند که من تعجب میکنم. با اینکه ایشان پزشکی نخوانده سوالهای جالبی مطرح میکنند اما وقتی متوجه میشوند که باید رعایت کنند، اطاعت محض میکنند. اگر روزی هم بخواهند خارج از این عمل کنند دوباره سوال میکنند حالا میشود کاری که گفتهای انجام بدهم یا ندهم؟
سر رژیم غذایی، به ایشان میگفتم وقتی کسی پا به سن میگذارد نباید اینطور غذا بخورد و باید اینگونه غذا بخورد. ایشان هم علیرغم میل خودشان اطاعت میکردند. چون خودشان دوست دارند از پایینترین طبقات جامعه، پایینتر زندگی کنند و غذا بخورند، اما وقتی به ایشان متذکر شدم شما مسئولیت سنگینی دارید، شما در جامعه مسئول هستید، بهدلیل سنتان باید این مواد غذایی را مصرف کنید، پذیرفتند. من به ایشان توصیه میکردم نه اینکه چیز فوقالعادهای بخورند ـ چون ایشان هیچ چیز فوقالعادهای نمیخورند ـ بلکه حداقل همین غذاهای عادی را مصرف کنند.
بچههای ایشان که عروسی میکردند، من هم دعوت داشتم. آنقدر مراسمها محدود برگزار میشد که باورش سخت است. فرض کنید یک بشقاب شیرینی روی میز بود و شاید به هر نفر یک شیرینی میرسید. حتی شام هم نمیدادند. من هر چهار پسر، دامادها و عروسهای ایشان را بهدلیل اینکه پزشک بچههایشان بودم و هستم، از نزدیک میشناسم، در خانههایشان رفته ام و بعضیها بچههایشان را به منزل ما آوردهاند. نوههایشان طوری هستند که من پیش خودم میگویم اینها، شاید فرصت بازی بچگانهشان را هم پیدا نمیکنند چون از همین بچگیشان میبینیم که چقدر مبادی آداب و باادب هستند.
در دولت مهندس موسوی مرسوم بود که افراد یا در تیم نخستوزیر بودند یا رئیسجمهور. شما در کدام جبهه بودید؟
نمیدانم. اصلا نمیدانم چرا انتخاب شدم؟ این را نمیدانم، ولی مورد محبت آقای مهندس موسوی نبودم.
قبول دارید که به مرور زمان وارد تیم آقا شدید؟
احتمالا همینطور بوده، چون من دو جسارت به آقای موسوی کردهام که در ادامه عرض میکنم. امام میفرمودند اگر از من چیزی به دیوار بزنید این برای من خیلی مهمتر است. خیلی تلاش میکردم دستورات امام و الان رهبری را اجرا بکنم.، البته شاید نفهمم و درست هم اجرا نکنم اما تمام تلاشم این بوده است. وقتی در وزارت بهداشت معاون بهداشت بودم، همهاش میگفتند مستضعفین، کوخنشینان، کشاورزان و… با خود میگفتم وظیفه من در مقابل اینها چیست؟
خانههای بهداشت، مراکز بهداشت و شبکه بهداشت هم که درست شد بر این مبنا بود که من باید در بدبختترین، عقبماندهترین و بیپولترین مناطق کاری بکنم که مردم مثل دیگر نقاط خدماتی بگیرند که البته شاخصهای این مناطق بالاتر و بهتر هم شد و از این بابت سرم را بالا میگیرم. هرچه سفارش برای من میآمد باز نمیکردم، بهطوری که به مرحوم فیاضبخش که وزیر بهزیستی شده بود گفتم تو چرا برای من توصیه میفرستی؟ البته یکبار هم بیشتر نفرستاد. گفت من که فهمیدم تو با توصیه من چهکار میکنی! به من گفتند بازنکرده انداختی در سطل آشغال. من چاره ندارم، مینویسم و تو هم کار خودت را بکن. به توصیه هم توجه نکن.
اصلا غیر از کار خودم به هیچکس کاری نداشتم. مرحوم کازرونی یکبار گفت در این دولت دو دسته هستند؛ یا خط یک هستند یا خط سه. (آن زمان راست خط یک بود و چپ، خط سه) میگفت خط چهار هم داریم که من و تو خط چهاریم. گفتم خط چهار چیست؟ گفت چهار ما هستیم چون مثل چارپا فقط کار میکنیم. واقعا هم همین بود. کاری به جوانب نداشتم. یکبار در زمان آقای مهندس موسوی جلسه دولت تمام شده بود که در راهرو یکی از کارمندانآقای نخستوزیر را دیدم که وسط سرش هم طاس بود و منتظر این بود که حرفمان تمام شود. متوجه شدم با من کار دارد. آمد پیش من و گفت مهندس موسوی گفتند که برای فلان مریض یا فلان آدم فلان کار را بکنید. گفتم برو به مهندس موسوی بگو اهل پارتیبازی نیستم، هرکس هر کاری دارد و حقش هست، من انجام میدهم اما برای توصیه ایشان نمیتوانم استثنا قائل شوم.من فقط طبق مقررات عمل میکنمحتی اگر نخستوزیر توصیه کند.
من حقیقتا متوجه نبودم اما میدیدم که به اکثریت دولت که آقای بهزاد نبوی و اینها بودند، بیشتر توجه میشود و نسبت به ما این توجه وجود ندارد. آن زمان آقای دکتر فرهادی وزیر علوم بودند و من وزیر بهداشت. یکبار دکتر فرهادی درباره دانشجویان و غذایشان و اینکه باید پولی بابت خوابگاه و غذای دانشجویان پرداخت شود در دولت صحبت کردند. دبیر جلسه که میخواست بنویسد ـ تازه وزارت بهداشت از وزارت علوم جدا شده بود ـ گفتم مصوبه را برای وزارت بهداشت هم بنویسید. آقای مهندس موسوی گفت نه این فقط برای دکتر فرهادی است. دکتر مرندی برای دانشجویانش هر فکری میخواهد بکند. من گفتم مگر دانشجویان من هستند؟ روزبهروز مشکلات من بیشتر میشد و چیزهای دیگری هم بود که از همینجا شروع شد. اما نه، نمیتوانم بگویم روز اول مشکلات از کجا شروع شد؛ شاید دکتر منافی که وزارتشان تمام شد به آقایان توصیه من را کرد. چون تحصیلات آمریکا داشتم، بدنام بودم.
مدیریت ایشان در اتفاقات سال ۸۸ را چگونه ارزیابی میکنید؟
چند روز بعد از انتخابات، آقای موسوی مصاحبهای با مجله تایم کرد که من منتظر بودم ایشان بگوید این مصاحبه را انجام نداده است. در این مصاحبه گفتهبود که ما با این تظاهرات فشرده خیابانی میخواهیم به رهبری فشار بیاوریم و قدرت او را تقسیم کنیم. یعنی این آدم میخواست قانون اساسی و ولایت فقیه را تقسیم کند. من این مجله را روز بعد به آقای دکتر لاریجانی نشان دادم و پیگیری کردم. من از طریق آقای فاتح که در ستادشان بودند پیغامهای زیادی فرستادم و گفتم بگویید تکذیب کنند که نکردند. نامه متواضعانهای هم نوشتم و به آقای تابش دادم تا بهدست ایشان برساند.
هشت روز بعد از انتخابات، روز شنبهای بود که تلفن همراهم زنگ خورد، موسوی پشت خط بود و گفت این چیست که برایم فرستادی؟ گفتم این مصاحبهای را که انجام دادهاید تکذیب کنید که اگر بکنید صدها میلیون مسلمان در دنیا خوشحال میشوند از اینکه شما چنین نظری را راجع به ولایت فقیه نداشتید. گفت من سایتهایم را بستهام. من یک سایت بیشتر ندارم آن هم سایت کلمه است. اول گفت اگر من اینها را باز کنم و بتوانم با مردم مستقیم صحبت کنم، ممکن است بگویم. اما دفعات بعد که صحبت کرد اصلا چنین نظری نداشت.
آقا چطور مدیریت میکردند؟
من در جریان جزئیات نیستم، اما شنیدم که صحبت کردند. اگر اینها محاکمه علنی بشوند، با آن اتفاقاتی که راه انداختند، حکم اعدام میگیرند. بهنظرم بزرگترین عنایت رهبری به اینها این است که دست اینها را باز نگه داشته.
سال ۸۸ شما ۷۰ سالتان بود، بهتعبیری یک پیرمرد. چرا باید اینگونه به میدان دفاع از انقلاب بیایید؟
از من پیرمردترها خیلی بیشتر پای انقلاب ایستاده اند، در انتخابات، در راهپیماییها.شما میبینید که با یک عصا میآیند و معلوم نیست با چه سختی و از کجا راه افتاده اند و خودشان را به این راهپیماییها رسانده اند. من آدمی هستم که قبل از انقلاب را دیده ام. آن زمان دانشجو بودم و با اینکه آدمی سیاسی نبودم، اما بالاخره شرایط آن دوران را درک میکردم. چوبش را هم خوردم و زندانش را هم رفتم ـ البته خیلی کم بوده ـ من به این اتفاق مثل یک واجب، مثل نماز و روزه نگاه میکنم و نمیخواهم از فریضه خود عقب بمانم.
بازدیدها: 376