ساده زیستی رهبر انقلاب در مصاحبه با دکتر مرندی

خانه / گوناگون / ساده زیستی رهبر انقلاب در مصاحبه با دکتر مرندی

رئیس سِنی مجلس شورای اسلامی، ظاهری جوانتر از آنچه شناسنامه‎اش می‎گوید دارد. او که چندین دوره وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بوده، این روز‎ها عضوی موثر در کمیسیون بهداشت و درمان مجلس و رئیس فرهنگستان علوم پزشکی است.

رئیس سِنی مجلس شورای اسلامی، ظاهری جوانتر از آنچه شناسنامه‎اش می‎گوید دارد. او که چندین دوره وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بوده، این روز‎ها عضوی موثر در کمیسیون بهداشت و درمان مجلس و رئیس فرهنگستان علوم پزشکی است. حضور در عرصه‎‎های مختلف قبل و بعد از انقلاب و همراهی در امور اجرایی و سلامت مقام معظم رهبری و خانواده معظمله، خاطرات بسیار زیبایی را برای او به‎جا گذاشته است که در هنگام بیان آن‎ها بار‎ها و بار‎ها اشک از چشمانش جاری شد.

شروع آشناییتان با مقام معظم رهبری چگونه بود.
آشنایی من با ایشان آشنایی غیرحضوری بود. من در آمریکا یک انجمن اسلامی پزشکان مقیم آمریکا و کانادا ایجاد کرده بودم که نوار‎های سخنرانیهای آن دوران را در اختیار افراد انجمن قرار می‎دادیم. ایشان جزو افرادی بودند که سخنرانیهایشان را تهیه می‎کردیم.

چه سالی بود؟
قبل از انقلاب، حدود دهه ۵۰ بود اما سال دقیقش یادم نیست.

چه زمانی برای وزارت بهداری مطرح شدید؟
سال ۵۹ بود. از کارمندان شنیدم که شایعه شده میخواهند شما را به‎عنوان وزیر بهداری معرفی کنند. خیلی ناراحت شدم و با دفتر مهندس موسوی تماس گرفتم. این اولین‎بار بود که از ایشان بهصورت شخصی وقت می‎گرفتم. رفتم آنجا و گفتم من نه توانایی لازم را دارم، نه مدیریت لازم را. هوش زیاد و وقت هم ندارم چون تمام وقتم را گذاشته‎ام روی معاونت بهداشت و نه مطب می‎روم، نه دانشگاه برای تدریس. از ۲۴ ساعت ۱۸ یا ۱۹ ساعت پشت میز اینجا هستم.
از عهده یک معاونت بهداشت بر نمی‎آیم، چطور از عهده وزارتخانه به این بزرگی برآیم؟ بهاضافه اینکه تقوا هم ندارم و توصیه می‎کنم من را معرفی نکنید. مهندس موسوی نگاهی به من کرد و هیچ نگفت. نمی‎دانم فهمید من چه می‎گویم یا نه. خلاصه زنگ زدم به دفتر آیت‎الله خامنه‎ای که آن زمان رئیس‎جمهور بودند و گفتم بروم با ایشان مطلب را مطرح کنم. خدمت ایشان رسیدم و همان حرف‎‎ها را زدم. ‎ایشان گفتند علاوه بر همه این‎ها که گفتی، یک چیزی هم راجع به تو می‎گویند و آن اینکه تو ضد‎روحانیت هم هستی. گفتم من نمی‎خواهم بگویم که دفاع بشود اما من توصیه می‎کنم معرفی نکنید، اما در مورد روحانیت که گفتید، باید بگویم خیلی از خانواده‎ام روحانی بودند و پدرم هم از بچگی به روحانیت احترام می‎گذاشت و دو زانو در مقابل روحانیت می‎نشست و این را به شما بگویم که اصلا اگر آن را عمامه و عبا بگذارند، من به چوب احترام می‎گذارم. این را گفتم و آمدم بیرون. با این حال مرا معرفی کردند و در مجلس هم رای آوردم. این اولین ملاقات من با آقا بود.

حضرت آقا در اولین ملاقات چطور بهنظرتان آمدند؟
خیلی دوستداشتنی بودند. ایشان امام جمعه تهران بودند و من مرتب به نماز جمعه می‎رفتم. بالاخره به اشکال مختلف ایشان را می‎دیدم و هر از چندگاهی در جلساتی که ایشان رئیس بودند نحوه اداره جلسات فوق‎العاده بود. نه اینکه بخواهم با گفتن این حرف به کس دیگری ایرادی بگیرم، ولی به‎نظر من ایشان هیچ نقطه ضعفی نداشتند. بالاخره افرادی هستند که صحبت‎هایشان با هم یکی نیست. چنین چیزی در مورد ایشان نبود. انسان درست، مستقیم و بدون هیچگونه شیله و پیله‎ای بودند. یکبار ایشان با من صحبت می‎کردند و سر مسائل خانوادگی بحث شد، من خیلی از همسرم تعریف کردم و بعد ایشان گفتند که خانم من هم همین‎طور است. وقتی که من تبعید بودم زحمات بسیاری کشیدند و سختیهای زیادی را تحمل کردند. برای من شرح دادند که همسرشان چه مصیبت‎‎هایی را تحمل کردند. من بسیار تحت تاثیر آن تعریف‎‎هایی که ایشان از همسرشان کردند قرار گرفتم.
همسر من به‎دلیل اینکه اول انقلاب کسی زبان بلد نبود و وقتی میهمان‎‎های خارجی را در دهه فجر می‎آوردیم کسی نبود که آن‎ها را از نظر ترجمه کمک کند، می‎آمد با میهمانان صحبت می‎کرد و بعضا با همسران مسئولین نظام، ارتباط برقرار می‎کرد. همسرم با خانواده امام و خانواده همه بزرگان از جمله خانم حضرت آقا آشنایی پیدا کرد. با وجود اینکه خانواده امام خیلی بالا بودند، همسرم میگفت خانم آقا در تواضع مشابه ندارد و اگر قرار باشد یک نفر را الگوی خود قرار بدهم ایشان هستند. خود من هم بعد‎ها وقتی که انفارکتوس کردم و دیگر در دانشگاه مشغول شدم، بعد از ظهرها دو ساعت می‎رفتم بیمارستان شهید مصطفی خمینی ـکه اسم قبلیاش میثاقیه و برای بهایی‎ها بود و آن موقع تازه مصادره شده بودـ و آنجا مریض می‎دیدم. اولین‎باری که من همسر آقا را ملاقات کردم آنجا بود.
یک روز فرزند مریض خانمی را معاینه کردم و بعد که کارش تمام شد، آن خانم گفت فلانی، وقت گرفتن از شما خیلی مشکل است. گفتم من انفارکتوس کردم و نباید بیشتر از دو ساعت کار کنم. بعد که آن خانم از در بیرون رفتند، یکی از مسئولین که مریض بعدی بود به من گفت خانم خامنه‎ای هم بچه‎اش را اینجا می‎آورد؟ گفتم نه. گفت همین مریضی که الان رفت بیرون خانم خامنه‎ای بود. گفتم این فامیلش چیز دیگری بود! گفت نه، این خانم خامنه‎ای بود و من می‎شناسمش، بچه‎اش را اینجا می‎آورد. آن در ذهن من بود، این قیافه با گوشه عینکش در ذهن من بود. مدتی گذشت و دوباره این خانم بچه‎اش را آورد. همین که بچه را معاینه می‎کردم به ایشان گفتم شما خانم آقای خامنه‎ای هستید؟ گفتند بله، چطور؟ گفتم آن موقع شما گفتید نمی‎توانید وقت بگیرید. من نمی‎دانستم شما کی هستید. شما هر وقت خواستید بیایید. گفتند من فقط می‎خواستم یک راهی پیدا کنم، نه اینکه پارتیبازی کنم. من هم مثل بقیه.
به ایشان اصرار کردم که کار کردن از وقت خودم پارتیبازی نمی‎شود، اما قبول نکردند. در تمام دو سالی که در آنجا مریض می‎دیدم، می‎آمدند آنجا و پشت در می‎نشستند تا نوبتشان بشود. بعد‎ها وقتی وزیر بودم یک روز به من زنگ زدند و اسم دخترشان را گفتند. گفتند این دختر را که معاینه میکردید یادتان هست؟ حالا خودش بچهدار شده. می‎خواهم خواهش کنم که او را بپذیرید و معاینه کنید.
عجیب است. بالاخره این رهبر، همسر رهبر، زن یک رئیس‎جمهور، زن یک وزیر، خب هرکس دلش می‎خواهد دیگران هر خدمتی که از دستشان برمی‎آید برایش انجام دهند. حتی آدم دوست دارد دیگران کفش‎هایش را هم جلوی پایش جفت کنند اما این خانواده اینگونه نبود. بالاخره آقا سال‎ها رئیس‎جمهور بود. اتفاقا وقتی رهبر شدند هم من هیچ چیزی که متفاوت از معمول باشد در زندگیشان ندیدم. من بعضی وقت‎ها به منزل فرزندان ایشان که مریض من بودند می‎رفتم، آن موقع مشهور بود که ایشان زندگی‎شان تجملاتی است، دستگیره‎‎های منزلشان از طلاست، وان منزلشان از طلاست و از این مزخرفات… اما وقتی خانهشان را میدیدی در یک اتاق یک فرش هم پیدا نمی‎کردید. همیشه موکت بود. هنوز هم همین‎طور است.
من می‎رفتم بچه‎شان را معاینه می‎کردم و خود آقا یا خانم، هرکدامشان که بودند، از سماوری که گوشه اتاق داشتند، برایم چای می‎ریختند و یک صندلی هم برایم می‎گذاشتند چون مبل هم نداشتند. همسرم دیشب که فهمید قرار مصاحبه دارم خاطرهای از همسر آقا را به یاد آورد و گفت که بگویم. یادش افتاد که برای یک میهمانی‎به منزل آقا رفته و برایش باورنکردنی بوده که کف خانه تنها موکت بوده و بالای آن پتویی انداخته بودند. همسرم میگفت مرا نشانده بودند روی پتو و منتظر بودم خانم رهبر بیاید و روی آن پتو بنشیند اما وقتی ایشان آمدند به‎جای آنکه روی پتو بنشینند رفتند دم در نشستند درحالیکه مرا بالای اتاق و روی پتو نشانده بودند.
بالاخره ایشان همسر رهبر است. نه خدمتکاری داشتند نه هیچی. بچه‎‎هایشان‎می‎آمدند از من پذیرایی می‎کردند. بالاخره ما چقدر باید ناشکر باشیم؟ به درگاه خدا شکرگزار نیستیم که رهبرمان چنین خانواده‎ای تربیت کرده. درست است که منشاء این شخصیت والا خودشان هستند ولی بالاخره ایشان میتوانست رهبری متفاوت باشد. رهبری را از خانواده و فرزندانشان می‎توان شناخت. من از زمان کودکی فرزندانشان، پزشک آنها بودم و حالا هم پزشک نوه‎‎های ایشان هستم. می‎شناسمشان و به‎دلیل مسئولیتی که دارم هفته‎ای یکی دوبار زیارتشان می‎کنم. حالا من که گفتم یک فرشی پیدا نمی‎شود یک فرشی به‎نظرم دستباف، پاره پاره بود که ریشه‎هایش درآمده بود فکر کنم الان انداخته اند دور. زندگی درونی ایشان این بود. حالا نمی‎دانم کدامشان را می‎توانید بنویسید. سال‎‎های خیلی قبل، اوایل که تازه ایشان رهبر شده بودند، رفیقدوست می‎گفت که من یکبار به مناسبت عید قربان گوسفندی قربانی کردم و فرستادم برای ایشان. آقا برگرداندند. من دوباره فرستادم و پیغام دادم که حلال است و از پول خمس داده خودم خریده‎ام و اصرار کردم که حتما بردارند. دوباره گوسفند را برگرداندند و فقط یک تکه گوشت از آن برداشتند.
به پاسدار‎ها گفتم چرا آقا این کار را کردند؟‎گفتند آقا یخچال ندارند و به اندازه روزانه‎شان خرید می‎کنند بنابراین امکان نگهداری ندارند. ایشان رهبر مملکت بود. نمی‎گویم الان یخچال ندارند ولی آن موقع این‎گونه بود. یا یکبار در خطبه‎‎های نماز جمعه فرمودند فرزند یکی از مسئولین، وقتی همراه با کوپن، یک قالب کره هم توزیع شده بود، این کره را برداشته و از خوشحالی بالا و پایین پریده و همان‎طور که کره در دستش بوده از خوشحالی خوابش برده. بعد‎ها فهمیدیم فرزند خودشان را گفته‎اند. یا مثلا وقتی وزیر بودم همسرشان گاهی به من زنگ می‎زدند که فلان مریض درمانش یا مریضخانه اش مشکل دارد و برایش فکری بکن.
من از درون بیت متوجه شدم که این حاجخانم چندبار در هفته با پیکانی می‎رفت جا‎های بسیار محروم در حاشیه شهر، بدون آنکه بفهمند ایشان کی هستند، به مردم کمک می‎کرد و بعد وقتی مشکلاتشان را پیدا می‎کرد، زنگ می‎زد یا باواسطه پیغام می‎داد که این مشکل را از این خانواده حل کنید. یا مثلا حتی در مورد غذا، تا سال‎‎ها نمی‎دانستیم آقا چه میل می‎کنند. یکبار کسالتی داشتند که از ایشان پرسیدم چه می‎خورند؟ فهمیدم که غذایشان نان و ماست یا نان و بادمجان است و بعضا هفته‎ای یکبار هم گوشت نمی‎خورند که من به‎خاطر سلامت ایشان توصیه موکد کردم که حداقل باید این چیز‎ها را مصرف کنند. بله، همان‎طور که عرض کردم نان و ماست، نان و بادمجان و این‎‎ها، خوراک رهبر جمهوری اسلامی ایران است. اما میبینیم که برداشت‎‎ها در بیرون جور دیگری است و افراد ضد‎انقلاب چیز دیگری میگویند.
من به چیز دیگری علم دارم چون چیزهایی که میدیدم فرق داشت با تصوری که دیگران داشتند. من بهواسطه مسئولیتم در زندگی ایشان تردد داشتم و پزشک کودکانشان بودم. چیزهایی که دیدهام شاید با تصور دیگران تفاوت داشته باشد اما مسئله همین است که دیدهام. به‎نظر و قضاوت من، ایشان از زمان ریاست‎جمهوریشان واقعا در بین همه سرآمد بودند. از همان ارتباطات محدودی که داشتیم و قدم می‎زدیم و راجع به خانواده صحبت می‎کردیم، من چنین حسی نسبت به ایشان داشتم. بعد از اینکه رهبر شدند، هر روز تکامل عظیم‎تری را در ارتباط با مسائل اعتقادی، توکل و… در ایشان میدیدم. بالاخره مشکلات کشور کم نیست. هرکس باشد می‎شکند، داغان می‎شود. فارغ از اینکه فردی اتصال و توکلی قوی به خدا داشته باشد، اگر در موقعیتی باشد که دائم بدترین خبرها را میشنود، خود به خود تا مدتی بر رفتارش تاثیر می‎گذارد اما ایشان مثل یک کوه استوار است و ما هم از خاطر آرام او تسکین پیدا می‎کنیم.
آقا درباره دستورات پزشکی خیلی مطیع هستند. حتی اگر مطلبی شرعی هم در آن باشد، حرف پزشک را گوش می‎کنند. مثلا درباره روزه، اگر روزی پزشکی که به او اعتماد داشته باشند به ایشان بگوید روزه نگیر، روزه نمی‎گیرد. ابدا خشکه مقدس نیستند. البته همیشه از بس تیزهوشند، سوال‎هایی می‎کنند که من تعجب می‎کنم. با اینکه ایشان پزشکی نخوانده سوال‎‎های جالبی مطرح می‎کنند اما وقتی متوجه می‎شوند که باید رعایت کنند، اطاعت محض می‎کنند. اگر روزی هم بخواهند خارج از این عمل کنند دوباره سوال می‎کنند حالا می‎شود کاری که گفته‎ای انجام بدهم یا ندهم؟
سر رژیم غذایی، به ایشان می‎گفتم وقتی کسی پا به سن می‎گذارد نباید این‎طور غذا بخورد و باید این‎گونه غذا بخورد. ایشان هم علی‎رغم میل خودشان اطاعت می‎کردند. چون خودشان دوست دارند از پایین‎ترین طبقات جامعه، پایین‎تر زندگی کنند و غذا بخورند، اما وقتی به ایشان متذکر شدم شما مسئولیت سنگینی دارید، شما در جامعه مسئول هستید، به‎دلیل سنتان باید این مواد غذایی را مصرف کنید، پذیرفتند. من به ایشان توصیه میکردم نه اینکه چیز فوق‎العاده‎ای بخورند ـ چون ایشان هیچ چیز فوق‎العاده‎ای نمی‎خورند ـ بلکه حداقل همین غذا‎های عادی را مصرف کنند.
بچه‎های ایشان که عروسی می‎کردند، من هم دعوت داشتم. آنقدر مراسمها محدود برگزار میشد که باورش سخت است. فرض کنید یک بشقاب شیرینی روی میز بود و شاید به هر نفر یک شیرینی می‎رسید. حتی شام هم نمی‎دادند. من هر چهار پسر، داماد‎ها و عروس‎های ایشان را به‎دلیل اینکه پزشک بچه‎هایشان بودم و هستم، از نزدیک می‎شناسم، در خانه‎هایشان رفته ام و بعضی‎ها بچه‎هایشان را به منزل ما آوردهاند. نوه‎هایشان طوری هستند که من پیش خودم می‎گویم اینها، شاید فرصت بازی بچگانه‎شان را هم پیدا نمی‎کنند چون از همین بچگیشان می‎بینیم که چقدر مبادی آداب و باادب هستند.

در دولت مهندس موسوی مرسوم بود که افراد یا در تیم نخستوزیر بودند یا رئیسجمهور. شما در کدام جبهه بودید؟
نمی‎دانم. اصلا نمی‎دانم چرا انتخاب شدم؟ این را نمی‎دانم، ولی مورد محبت آقای مهندس موسوی نبودم.

قبول دارید که به مرور زمان وارد تیم آقا شدید؟
احتمالا همین‎طور بوده، چون من دو جسارت به آقای موسوی کردهام که در ادامه عرض میکنم. امام می‎فرمودند اگر از من چیزی به دیوار بزنید این برای من خیلی مهم‎تر است. خیلی تلاش می‎کردم دستورات امام و الان رهبری را اجرا بکنم.، البته شاید نفهمم و درست هم اجرا نکنم اما تمام تلاشم این بوده است. وقتی در وزارت بهداشت معاون بهداشت بودم، همهاش می‎گفتند مستضعفین، کوخنشینان، کشاورزان و… با خود می‎گفتم وظیفه من در مقابل این‎ها چیست؟
خانه‎‎های بهداشت، مراکز بهداشت و شبکه بهداشت هم که درست شد بر این مبنا بود که من باید در بدبخت‎ترین، عقب‎مانده‎ترین و بی‎پول‎ترین مناطق کاری بکنم که مردم مثل دیگر نقاط خدماتی بگیرند که البته شاخص‎‎های این مناطق بالاتر و بهتر هم شد و از این بابت سرم را بالا می‎گیرم. هرچه سفارش برای من میآمد باز نمی‎کردم، به‎طوری که به مرحوم فیاضبخش که وزیر بهزیستی شده بود گفتم تو چرا برای من توصیه می‎فرستی؟ البته یکبار هم بیشتر نفرستاد. گفت من که فهمیدم تو با توصیه من چهکار می‎کنی! به من گفتند بازنکرده انداختی در سطل آشغال. من چاره ندارم، می‎نویسم و تو هم کار خودت را بکن. به توصیه هم توجه نکن.
اصلا غیر از کار خودم به هیچ‎کس کاری نداشتم. مرحوم کازرونی یکبار گفت در این دولت دو دسته هستند؛ یا خط یک هستند یا خط سه. (آن زمان راست خط یک بود و چپ، خط سه) می‎گفت خط چهار هم داریم که من و تو خط چهاریم. گفتم خط چهار چیست؟ گفت چهار ما هستیم چون مثل چارپا فقط کار می‎کنیم. واقعا هم همین بود. کاری به جوانب نداشتم. یکبار در زمان آقای مهندس موسوی جلسه دولت تمام شده بود که در راهرو یکی از کارمندان‎آقای نخست‎وزیر را دیدم که وسط سرش هم طاس بود و منتظر این بود که حرفمان تمام شود. متوجه شدم با من کار دارد. آمد پیش من و گفت مهندس موسوی گفتند که برای فلان مریض یا فلان آدم فلان کار را بکنید. گفتم برو به مهندس موسوی بگو اهل پارتیبازی نیستم، هرکس هر کاری دارد و حقش هست، من انجام می‎دهم اما برای توصیه ایشان نمی‎توانم استثنا قائل شوم.من فقط طبق مقررات عمل میکنم‎حتی اگر نخست‎وزیر توصیه کند.
من حقیقتا متوجه نبودم اما می‎دیدم که به اکثریت دولت که آقای بهزاد نبوی و این‎ها بودند، بیشتر توجه می‎شود و نسبت به ما این توجه وجود ندارد. آن زمان آقای دکتر فرهادی وزیر علوم بودند و من وزیر بهداشت. یکبار دکتر فرهادی درباره دانشجویان و غذایشان و اینکه باید پولی بابت خوابگاه و غذای دانشجویان پرداخت شود در دولت صحبت کردند. دبیر جلسه که می‎خواست بنویسد ـ تازه وزارت بهداشت از وزارت علوم جدا شده بود ـ گفتم مصوبه را برای وزارت بهداشت هم بنویسید. آقای مهندس موسوی گفت نه این فقط برای دکتر فرهادی است. دکتر مرندی برای دانشجویانش هر فکری می‎خواهد بکند. من گفتم مگر دانشجویان من هستند؟ روزبهروز مشکلات من بیشتر میشد و چیز‎های دیگری هم بود که از همینجا شروع شد. اما نه، نمی‎توانم بگویم روز اول مشکلات از کجا شروع شد؛ شاید دکتر منافی که وزارتشان تمام شد به آقایان توصیه من را کرد. چون تحصیلات آمریکا داشتم، بدنام بودم.

مدیریت ایشان در اتفاقات سال ۸۸ را چگونه ارزیابی میکنید؟
چند روز بعد از انتخابات، آقای موسوی مصاحبه‎ای با مجله تایم کرد که من منتظر بودم ایشان بگوید این مصاحبه را انجام نداده است. در این مصاحبه گفته‎بود که ما با این تظاهرات فشرده خیابانی می‎خواهیم به رهبری فشار بیاوریم و قدرت او را تقسیم کنیم. یعنی این آدم می‎خواست قانون اساسی و ولایت فقیه را تقسیم کند. من این مجله را روز بعد به آقای دکتر لاریجانی نشان دادم و پیگیری کردم. من از طریق آقای فاتح که در ستادشان بودند پیغامهای زیادی فرستادم و گفتم بگویید تکذیب کنند که نکردند. نامه متواضعانهای هم نوشتم و به آقای تابش دادم تا بهدست ایشان برساند.
هشت روز بعد از انتخابات، روز شنبه‎ای بود که تلفن همراهم زنگ خورد، موسوی پشت خط بود و گفت این چیست که برایم فرستادی؟ گفتم این مصاحبه‎ای را که انجام دادهاید تکذیب کنید که اگر بکنید صد‎ها میلیون مسلمان در دنیا خوشحال می‎شوند از اینکه شما چنین نظری را راجع به ولایت فقیه نداشتید. گفت من سایتهایم را بسته‎ام. من یک سایت بیشتر ندارم آن هم سایت کلمه است. اول گفت اگر من این‎ها را باز کنم و بتوانم با مردم مستقیم صحبت کنم، ممکن است بگویم. اما دفعات بعد که صحبت کرد اصلا چنین نظری نداشت.

آقا چطور مدیریت میکردند؟
من در جریان جزئیات نیستم، اما شنیدم که صحبت کردند. اگر این‎ها محاکمه علنی بشوند، با آن اتفاقاتی که راه انداختند، حکم اعدام می‎گیرند. به‎نظرم بزرگ‎ترین عنایت رهبری به این‎ها این است که دست این‎ها را باز نگه داشته.

سال ۸۸ شما ۷۰ سالتان بود، بهتعبیری یک پیرمرد. چرا باید اینگونه به میدان دفاع از انقلاب بیایید؟
از من پیرمردترها خیلی بیشتر پای انقلاب ایستاده اند، در انتخابات، در راهپیماییها.شما می‎بینید که با یک عصا میآیند و معلوم نیست با چه سختی و از کجا راه افتاده اند و خودشان را به این راهپیماییها رسانده اند. من آدمی هستم که قبل از انقلاب را دیده ام. آن زمان دانشجو بودم و با اینکه آدمی سیاسی نبودم، اما بالاخره شرایط آن دوران را درک می‎کردم. چوبش را هم خوردم و زندانش را هم رفتم ـ البته خیلی کم بوده ـ من به این اتفاق مثل یک واجب، مثل نماز و روزه نگاه می‎کنم و نمی‎خواهم از فریضه خود عقب بمانم.

بازدیدها: 376

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *