سلام بر ابراهیم
معرفی کتاب زندگینامه شهید ابراهیم هادی
«سلام بر ابراهيم» کاري است از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي که در قالب زندگينامه اي مختصر و 69 خاطره درباره شهيد بزرگوار و مفقود الاثر «ابراهيم هادي» منتشر شده است.
اين نوشتار حاصل بيش از پنجاه مصاحبه از خانواده، ياران و دوستان آن شهيد است که همگي نگارنده را در گردآوري اين مجموعه ارزشمند ياري رساندند.
شهيد هادي در يکم ارديبهشت ماه سال 36 ديده به جهان گشود و پس از بيست و هفت سال زندگي پر فراز و نشيب، در عمليات والفجر مقدمّاتي در منطقه فکه، بيست و دوم بهمن سال 61 به درجه رفيع شهادت نائل آمدند و همانطور که از خداوند مي خواست، پيکر پاکش در کربلاي فکه گمنام ماند.
پهلواني شجاع، مداحي دلسوخته، معلمي فداکار، کشتيگيري قهرمان، رفيقي دلسوز، فرماندهي پر تلاش، استاد تهذيب نفس و انساني عاشق خدا و…
همه اين صفات را که جمع کنيد، نام زيباي ابراهيم هادي نمايان مي شود. سال 55 در مسابقات قهرماني کشتي آزاد تهران به فينال 74 کيلو رسيد. ابراهيم در اوج آمادگي بود.
اما آنقدر ضعيف کشتي گرفت تا حريفش قهرمان شود! جايزه مسابقات نقدي بود. فهميده بود حريفش براي ازدواج به اين مبلغ احتياج دارد! اين را بعدها حريف او اقرار کرد.
در عمليات مطلعالفجر کار سخت شد. ابراهيم شجاعانه رو به سمت دشمن اذان صبح گفت! قلبهاي آنان به لرزه در آمد. هجده نفر خودشان را تسليم کردند! آنها به سپاه اسلام پيوستند. عجيب بود. همگي آن عراقيها چند سال بعد در شلمچه به شهادت رسيدند! او بنده خالص خدا بود.
برادر و دو همرزم شهيد مي گويند ابراهيم که زمان دبيرستان در مسابقات کشتي (آموزش و پرورش) شرکت مي کرد و در ميان آموزشگاه هاي کشور به قهرماني رسيد، هيچ گاه ديده نشد به دنبال نقطه ضعف حريف خود باشد. او در ميدان نبرد کشتي گذشت مي کرد. اغلب کشتي گيرها براي آنکه پشت حريف خود را به خاک برسانند فيلم حريف را مي گذارند و نقطه ضعف هاي حريف را پيدا مي
کنند و از همان نقطه ضعف براي ضربه کردن حريف استفاده مي کنند.اما ابراهيم به نقطه ضعف حريف خود توجهي نداشت و مردانه کشتي مي گرفت. او در کميته الفتح، عمليات محافظت هاي شهري انجام مي داد و هنگامي که جنگ شروع شد براي اعزام سر از پا نمي شناخت. يکي از رزمندگان از طرف سپاه ماموريت مي گيرد که از جبهه گزارش تهيه کند. بعد از آنکه ماموريت او به
اتمام رسيد به تهران بازگشت و طي جلسه اي گفت: جنگ شروع شده و قصرشيرين سقوط کرده و رزمندگان اسلام تا پاسگاه برار عزيز عقب نشيني کرده اند.
سه روز از جنگ گذشته بود که ابراهيم و دوستانش در خيابان 17 شهريور يک جلسه اي سرپايي تشکيل دادند تا براي رفتن به جبهه آماده شوند او در اين جلسه گفت: بايد کميته الفتح را جمع آوري کرده و نيروها را آماده نگه داشت تا زماني که تشکيلات دستور دهند و با يک تجهيزات کامل به جبهه هاي حق عليه باطل رهسپار شويم. در کميته الفتح اکثر نيروها تحت امر ابراهيم هادي بودند. هنگامي که دشت ذهاب دست نيروهاي عراقي بود تعدادي از رزمندگان به دليل عدم تجربه به اسارت عراقي ها درآمدند اما ابراهيم با يک نقشه طراحي شده و اصولي تر وارد نبرد با دشمن شد. ابراهيم با تعدادي از نيروهاي رزمنده که حدودا ده الي پانزده نفر بودند براي شناسايي و آماده کردن نقشه به خاک دشمن نفوذ کرد و حدودا سه روز طول کشيد که شناسايي به اتمام رسيد.
در واقع نفوذ به خاک دشمن و شناسايي مناطق دشمن يکي از کارهاي ابراهيم بود و به اين کار علاقه زيادي داشت. در ادامه آنها بعد از سه روز با نوشته هاي زياد و نقشه دقيق آمدند و نيروها را طبق نقشه تقسيم کردند. حقوقش را در اختيار دوستانش قرار مي داد و به آنها مي گفت آن را در راه
خدا براي مستضعفين خرج کنيد. هيچ گاه ديده نشد که ايشان همراه خود پول داشته باشد. در واقع با پول قهر بود. تمام اموالش را در اختيار ديگران قرار مي داد. دوستان وي هنگامي که سخاوتمندي و مردانگي او را مي ديدند عاشق و شيفته اش مي شدند و خصوصيات ابراهيم در روحشان رسوخ ميکرد.
دو خاطره از مفقود شدن شهيد هادي
يک ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. بچّه هايي که با ابراهيم رفيق بودند هيچکدام حال و روز خوبي نداشتند. هر جا جمع مي شديم از ابراهيم مي گفتيم و اشک مي ريختيم.
براي ديدن يکي از بچّه ها به بيمارستان رفتيم، رضا گوديني هم اونجا بود. وقتي که رضا را ديدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گريه مي کرد. بعد گفت: “بچّه ها دنيا بدون ابراهيم برا من جاي زندگي نيست. مطمئن باشيد من تو اولّين عمليات شهيد مي شم”.
يکي ديگه از بچّه ها گفت: “ما نفهميديم ابراهيم کي بود. اون بنده خالص خدا بود که اومد بين ما و مدّتي باهاش زندگي کرديم تا بفهميم معني بنده خالص خدا بودن چيه” يکي ديگه گفت: “ابراهيم به تمام معنا يه پهلوان بود يه عارف پهلوان”
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما پرسيد: ” چرا ابراهيم مرخصي نمي آد؟” با بهانههاي مختلف بحث را عوض مي کرديم و مي گفتيم: “الآن عملياته، فعلاً نمي تونه بياد تهران و… خلاصه هر روز چيزي مي گفتيم.”
تا اينکه يکبار ديدم مادر آمده داخل اتاق و روبروي عکس ابراهيم نشسته و اشک مي ريزد. آمدم جلو و گفتم: “مادر چي شده؟”
گفت: من بوي ابراهيم رو حس مي کنم. ابراهيم الآن توي اين اتاقه، همينجا و…
وقتي گريه اش کمتر شد گفت:من مطمئن هستم که ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي با دفعات ديگه فرق کرده بود، هر چي بهش گفتم: بيا بريم، برات خواستگاري، مي گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمي گردم. نمي خوام چشم گرياني گوشه خونه منتظر من باشه.
چند روز بعد مادر دوباره جلوي عکس ابراهيم ايستاده بود و گريه ميکرد. ما هم بالاخره مجبور شديم به دايي بگوييم به مادر حقيقت را بگويد. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتي قلبي او شديد شد و در سيسييو بيمارستان بستري شد.
سال هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا مي برديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود و به ياد ابراهيم کنار قبر شهداي گمنام بشيند، هر چند گريه براي او بد بود. امّا عقده دلش را آنجا باز مي کرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
بازدیدها: 28