خاطره سید صباح موسوی
سیدصباح موسوی از رزمندگان سپاه حمیدیه و از دوستان نزدیک و همرزم سردار شهید «علی هاشمی» فرمانده قرارگاه نصرت بود. او طی هفت سالی که کنار سردار هور بود. خاطرات خواندنی از شهید هاشمی دارد. یکی از خاطرات سیدصباح موسوی مربوط سر به سر گذاشتن وی با سردار شهید «علی هاشمی» است.
عارف برادر علی هاشمی، یک هفتهای میشد که به همراه تیپ ۵۸ موسیبنجعفر(ع) در ضلع شمالی جزیره مستقر شده بودند. علی از عارف بیخبر مانده بود و نگرانش بود. مرا خواست و گفت: «سید، یه خبری از عارف بگیر. ببین کجاست؟» . چَشمی گفتم و رفتم دنبال خبر. پرسوجوی کوتاهی کردم و متوجه شدم حالش خوب است. و برگشته به عقب. دو ساعت نشده، برگشتم پیش علی.
نمیدانم چرا شیطنتم گُل کرد. لحن محزونی به صدایم دادم و سرم را پایین انداختم. علی پرسید: «چی شده؟» با همان حال گفتم: «راستش… عارف شهید شده.» علی ماتش بُرد. گفت: «چطوری؟» گفتم: «هیچی، یه گلوله توپ خورده کنارش و شهید شده.»
دیگر توی سنگر نماندم. سریع آمدم بیرون و همانجا دم در ایستادم. صدای تقتق شمارههای تلفن میآمد. حدس زدم دارد با مادرش تماس میگیرد. حدسم درست بود. صدایش را صاف کرد و مثل همیشه با مادرش احوالپرسی کرد و گفت: «ننه، بالاخره ما هم جزو خانواده شهدا شدیم.» بعد سکوت کرد. انگار ننه علی پرسید: «کی شهید شده؟!» چون علی بلافاصله گفت: «عارف، ننه!… عارف شهید شده.» .
علی زنده است
یکدفعه صدای علی سنگر را برداشت: «یعنی چی پیش شماست؟! داره ناهار میخوره؟» علی تند خداحافظی کرد. و گوشی را گذاشت. دیگر صلاح نبود بمانم. حتما میآمد دنبالم. صدایش بلند شد: «سیدصباح رو پیدا کنید، بگید زود بیاد اینجا.»
گذاشتم دو ساعت بعد رفتم سراغش. هنوز ناراحت بود. گفت: «سیدجان! آخه این چه کاریه کردی؟!» خندهام را به زور جمع کردم. و گفتم: «خب چی کار کنم؟ قرار بود شهید بشه، حتما قسمتش نبوده. حالا تو محکم وایستادی میگی چرا شهید نشده؟» علی خندید و گفت: «باشه.»
عملیات «والفجر۱۰» تمام شده بود که به همراه علی هاشمی و چند نفر دیگر از بچههای سپاه ششم به حلبچه رسیدیم. رفته بودیم تا هم وضعیت منطقه را از نزدیک ببینیم، هم از یگانهای حاضر در عملیات خبر بگیریم.
نیروهای تیپ ۵۸ موسیبنجعفر(ع)، لشکر ۷ ولیعصر(عج) و تیپ امام حسن مجتبی(ع) رزمندگانی بودند که در والفجر ۱۰ شرکت کرده بودند. رفتیم قرارگاه تاکتیکی نیرویزمینی. آقای علی شمخانی هم آنجا بود. او از شب پیش و قبل از شروع عملیات در منطقه حضور داشت. یک هلیکوپتر آمد دنبالش تا به اهواز برگردد.
علی از آنجا طور خاصی نگاهم میکرد و میخندید. داشتم حرص میخوردم
دمِ رفتن، علی را صدا کرد و گفت: «علی، بیا با من برگردیم اهواز. تو این فاصله، گزارش جزیره رو به من بده.» علی بدون معطلی سوار شد. درهای هلیکوپتر باز بود. علی از آنجا طور خاصی نگاهم میکرد و میخندید. داشتم حرص میخوردم که صدایم کرد. رفتم جلو. گفت: «سیدجان، من دارم میرم اهواز ولی باید دوباره برگردم اینجا. تو هم برگرد اهواز تا دوتایی برگردیم.»
نفس عمیقی کشیدم. شانههایم را بالا انداختم و با غیظ گفتم: «ببین علی! با همین هلیکوپتر که رفتی، دوباره برگرد. من نمیام دنبالت.» خندهاش را جمع کرد و آرامتر گفت: «سید! به خدا من بدون تو نمیتونم برگردم، برام سخته. تو رو خدا زود خودتو برسون اهواز که باهم برگردیم.» حرصم بیشتر درآمد. انگشت سبابهام را توی هوا تاب دادم و گفتم: «فکر کردی علی! من نمیام دنبالت. خودت برگرد. اصلا به شمخانی بگو با همین هلیکوپتر که تو رو میبره، برت گردونه!» .
صدای ملخهای هلیکوپتر که به حرکت درآمد، مجال جواب دادن را از علی گرفت. درهای هلیکوپتر بسته شد و علی رفت. خون خونم را میخورد. حسابی کفری شده بودم. درست بود که محسنپور همراهم بود. ولی برگشتن بدون علی برایم خیلی سخت بود. با محسنپور رفتیم قرارگاه و شب را آنجا خوابیدیم.
سید! تو که هنوز اونجایی! پس چرا راه نیفتادی؟
صبح بعد از نماز، زنگ زدند قرارگاه. هوا هنوز تاریک بود. سعید صادقی گوشی را برداشت و شروع به صحبت کرد. اسم علی را که برد، گوشهایم تیز شد. صادقی با رمز صحبت میکرد و میگفت هنوز عملیات انجام نشده. دیگر حسابی گوش میدادم که صادقی با خنده گفت: «ای بابا! علی با این سیدصباح! از دوری تو خواب نداره. آره بیداره. گوشی!»
بعد با چشم و ابرو اشاره کرد که بروم پای تلفن. گوشی را گرفتم ولی آنقدر کفری بودم که سلام و احوالپرسی نکردم. گفتم: «ها! چیه؟ چی کار داری؟» علی آرام بود، مثل همیشه. با خنده گفت: «سید! تو که هنوز اونجایی! پس چرا راه نیفتادی؟» جدیتر از قبل جواب دادم: «من که گفتم نمیام.» هرچی اصرار کرد، کوتاه نیامدم. محسنپور را خواست. چند کلمه با او صحبت کرد و خداحافظی کردند. دیدم حال و هوای محسنپور عوض شد.
جور خاصی نگاهم کرد و گفت: «سیدجان، انگار پدرت حالش خوب نیست، بردنش بیمارستان. زودتر جمعوجور کن، برگردیم اهواز.» یخ کردم. گیج گفتم: «خب حالا باید چی کار کنیم؟» محسنپور دوباره گفت: «گفتم که! برگردیم بریم اهواز.» گفتم: «آخه اینجوری که نمیشه. باید اول بریم پیش غلامپور. نمیشه که سرمون رو بندازیم پایین و بیاطلاع برگردیم.»
راستش علی گفت پدرت فوت کرده
از قرارگاه شاخ شمیران که غلامپور مستقر بود تا حلبچه ۲۵ کیلومتر فاصله داشتیم. خیلی زود خودمان را رساندیم به غلامپور. قضیه را گفتیم و از منطقه بیرون زدیم. پایم چسبیده بود به گاز. ساعت ۹:۲۰ شب، ۱۵ کیلومتری اهواز بودیم که محسنپور شروع کرد به حرف زدن. گفت: «سیدجان، یه چیزی میگم، خودت رو ناراحت نکن.» این جمله مثل پتک آمد توی سرم. مگر چه اتفاقی افتاده بود که محسنپور داشت مرا آرام میکرد؟! جواب دادم: «چی شده؟» با لکنت گفت: «راستش علی گفت پدرت فوت کرده ولی من نتونستم اونجا بهت بگم.»
جملۀ «پدرت فوت کرده» توی سرم تندتند منعکس میشد و دست و پایم به لرزه افتاده بود. نگاه نگران و مهربان پدرم، یک لحظه از جلوی چشمهایم کنار نمیرفت. فقط یک جمله گفتم: «راست میگی؟!» محسنپور ساکت بود. بغض آمد تو گلویم. دیگر تو حال خودم نبودم. اصلا نفهمیدم چطور رسیدیم اهواز. انگار آن پانزده کیلومتر را پرواز کردم.
پدرم گفت: «صباح، اومدی؟! خیلی نگرانت بودم
چهارراه آبادان، محسنپور را پیاده کردم و رفتم حصیرآباد. پدر و مادرم آنجا زندگی میکردند. خیابان ساکت بود. وقتی پیچیدم توی کوچهمان قلبم داشت از حلقم بیرون میآمد. منتظر بودم جمعیت زیادی دم در جمع شده باشند ولی هیچ خبری نبود. نفس عمیقی کشیدم و قدمهایم را تند کردم.
در همان تاریکی پدرم را دیدم. پالتو پوشیده بود و دستهایش را کرده بود داخل جیبش و دم در قدم میزد. دوباره پلک زدم. گفتم حتما خیالاتی شدهام، ولی خودش بود. خودم را زود رساندم به او و بیاختیار روی پاهایش افتادم. پدرم مات و مبهوت نگاهم میکرد. بندهخدا بیخبر از همهجا، دستم را گرفت و بلندم کرد. دستانش را بوسیدم و بغلش کردم و صورتم را گذاشتم روی صورتش تا آرام بگیرم. پدرم گفت: «صباح، اومدی؟! خیلی نگرانت بودم. مدام تو فکرت بودم.» گفت: «بیا داخل. چرا اینجا ایستادی؟!» تقریبا یک ماهی میشد ندیده بودمش. گفتم: «آقاجان، جایی کار دارم. الان میرم و زود برمیگردم.»
سعی کردم عصبانیتم را نشان ندهم
حتی نرفتم داخل که همسر و بچههایم را ببینم. یکسر رفتم خانه مادر علی. علی را صدا کردند و آمد دم در. تا مرا دید، نیشش تا بناگوش باز شد. با هیجان صدایم کرد: «سید!…» و محکم بغلم کرد، ولی من مثل مجسمه، خشک و بیحرکت ایستاده بودم. مرا از بغلش جدا کرد و گفت: «خوبی؟ کی اومدی؟» سعی کردم عصبانیتم را نشان ندهم. گفتم: «همین الان.» گفت: «احسنت! حاضر باش، صبح برگردیم.» گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» گفتم: «من نمیام.» با تعجب پرسید: «چرا؟ چی شده؟» گفتم: «هیچی، فردا تشییع جنازه آقامه، نمیتونم بیام.» علی خندید. دوباره بغلم کرد و گفت: «فردا بیا دنبالم.» سرِ قضیه عارف، باید کوتاه میآمدم. قرار شد صبح، ساعت هفت بروم دنبالش.
بازدیدها: 0