از متن سرخ حادثه ها، از غبارها
قد می کشید در تپش انفجارها
از راه می رسند خبرهای شعله ور
آتش گرفته دامن فصل بهارها
مثل انار، گریه ی سرخی است در دلم
بعد از شما شکسته تمام انارها
ما وارثان داغ شماییم در زمین
خون شماست بر ورق روزگارها
دل را سپرده اید به دریای حادثه
ای ماهیان سرخ به دریا دچارها
از خود بریده اید، بریدن که ساده نیست
دل برده اید از همه ی زنده زارها
امضای خون زدید که جان را فدا کنید
زیر سؤال رفته همه اعتبارها
بعد از شما زمین و زمان گریه می کند
جاری شده است روی زمین جویبارها
بی دست و پا و سر، به کجا می روید هان؟
دارید می روید به پای قرارها؟
اینجا قرار بر سر دار است؛ دار عشق
لرزیده دار از نفس سر به دارها
افسانه نیست، دفتر تاریخ شاهد است
از جان گذشته اید، نه یک، بلکه بارها
****************************
نه جامه ای، نه پلاکی، نه عطر خاطره ای
نه ره به ســــوی تــــو دارد، نگاه پنجره ای
نه واژه ای، نه کلامــــی، نه بانـــگ آوازی
نه بغض می شکند در تــو تــار حنجره ای
سکوت، غرق سکوتی شهیـــــد گمنامم!
نــدارد آن دل پـر خـــون ســـر مناظره ای
تو کیستی گل پـر پـر که در عبور از خاک؟
میان حلقــه ی فــوج مــلک محــاصره ای
نمی شناسمت امـا چه می درخشی تـو
که آفتابــی و مــن اشتیـــاق شاپـــره ای
تــو آن قدر به خـــــدای امیــــــد نزدیکـی
که دست سبـز گشایش برای هر گره ای
دریغ و درد که آغــوش شهـــر کوچک بود
برای چون تو بزرگـــی، شهاب گستره ای
**************************
جاده مانده است و من و این سر باقیمانده
رمقی نیست در این پیکر باقیمانده
نخلها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچکس نیست در این سنگر باقیمانده
گر چه دست و دل و چشمم همه آوار شده
باز شرمنده ام از این سر باقیمانده
روز و شب گرم عزاداری شب بو هاییم
من و این باغچه پرپر باقیمانده
پیشکش باد به یکرنگیت ای مرد ترین
آخرین بیت در این دفتر باقیمانده
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با تو ام ای یل نام آور باقیمانده
…….. و در پاسخ به اشعار او ، این ابیات را سروده اند:
من و این جام میّ و شکّر باقیمانده
عقل شد مست تو ای پیکر باقیمانده
طور سینا شده و ماذ نه عشاق است
گوشه ای از شکن سنگر باقیمانده
دوست دارم بنوازم به طریق رندان
به تمنای دل افسر باقیمانده
بازگو من چه سرایم همه در وصف شما
غزلی تازه در این دفتر باقیمانده
عقل شد محو تماشای تو ای خسته ترین
دل و دین باخته با شهپر باقیمانده
گر چه در حسرت یاران همه شب محزونی
چشم تو منتظر گوهر باقیمانده
سر خوش از جام می و روی تو و دولت یار
به فدای تو و آن لشگر باقیمانده
********************
پلاک
و ناگهان خبری دردناک آوردند
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
هنوز باورم این بود: بازمیگردی
برای باورم اما پلاک آوردند!
به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی
که از تو خاطرهای تابناک آوردند
برای کوچه بیاسم و بی نشانی ما
به احترام تو، یک اسم پاک آوردند
صدای زنگ در آمد و باز میدانم
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
( ابراهیم ابوالحسنی)
************************
دختر بابا
اینجا مزار اوست، این انگشتر باباست
مادر! بیا نزدیک اینجا سنگر باباست
این استخوانها، این پلاک نقرهای، این مهر
این صفحههای نیمهسوز دختر باباست
این عکس کوچک عکس آن روزی است که مادر
لب میگزید، این عکس عکس آخر باباست
یادت میآید هرچه گم میشد تو میگفتی
من شک ندارم کار کارِ دختر باباست؟
گم کرده مادر شانزده سال است چیزی را
این بار امّا گم شدن زیر سر باباست
روی زمین آهسته پا بگذار باد غرب!
این خاک مهران نیست این خاکستر باباست
دارد عروسی میکند زهرا، نمیآیی؟
مادر نگاهش خیره بر انگشتر باباست
( پانتهآ صفایی بروجنی)
*********************
قهرمان قصهها شدیم…
ما به عشق مبتلا شدیم، هشت سال
از طلسم تن رها شدیم، هشت سال
بعد هشت قرن انزوا درون شعر
قهرمان قصهها شدیم هشت سال
از مسیر خاکریز تا مقر مرگ
دسته دسته جا به جا شدیم هشت سال
هشت سال عاشقانه بود هرچه بود
رو گرفت و رونما شدیم هشت سال
مرده بود زندگی در آرزوی ما
پیش مرگ زندهها شدیم هشت سال
این ترانه نیست قصه نیست شعر نیست
ما به عشق مبتلا شدیم هشت سال
امید مهدی زاده
*********************
مبادآن زمان رسد…
اگرچه موج مرده در سواحلم
هنوز بوی جبهه میدهد گلم
به بادها قسم که در مسیرتان
همیشه تکه تکه میوزد دلم
اگرچه زیر پای جاده ماندهام
نمیبرد کسی مرا به منزلم
دلم مسیر تیغهای آختهست
که تکه تکه طی شود مراحلم
مگر به نور عشق پشت کردهام
که سایه سبز میشود مقابلم
خدای من مباد آن زمان رسد
که عافیت کشد به راه باطلم
هادی منوری
*********************
لاله عشق دمیده است زسنگر
ناگهان چله کشیدند دلیران
سینه خصم دریدند دلیران
در تب حادثه راندند سواران
شعر این قافله خواندند سواران
شعر این قافله رزم است برادر
عزم این قافله جزم است برادر
خون بجوشید، چه خون؟ خون حسینی
چاوش قافله عشق، خمینی
لاله عشق دمیده است زسنگر
خبر آورده زمعراج برادر
جان گرفته است به آوای دلیران
واژه سرخ پر آوازه ایمان
تیغمان در تن خصم است برادر
خاکمان مدفن خصم است برادر
پیشگامان کفنپوش رهایی
پرکشیدند به آغوش رهایی
صبحگاه است زشب، رنگ پریده
دشنه نور دل شام دریده
بوسه? باد به رخساره رایت
میکند از تپش عشق حکایت
قامت رایت افراشته را بین
شوکت بزم بپاداشته را بین
سر و دل را زخزان باک نباشد
مرگمان باد، گر این خاک نباشد
* پرویز بیگی حبیبآبادی
***********************
طوفانی از حماسه و ایثار میوزد
من یادگار سوختهی نسل آتشم
خاکسترم، هنوز ولی شعله میکشم
هم سنگرم! به روی همین نقشههای خاک
گم گشتهایم مثل شهیدان بیپلاک
بعد از تو خط دو خط شد و بازی ادامه یافت
بعد از تو آن خطوط موازی ادامه یافت
بعد از تو روزهای لجاجت شروع شد
یک دندگی شدید و سماجت شروع شد
سوگند میخورم که غنیمت نخوردهام
از روزگار، سیلی غفلت نخوردهام
این روزها به معبر باریک آسمان
گم گشتهایم گوشهی تاریک آسمان
بیاعتنا به خون صنوبر نکردهایم
فکری به زخم بال کبوتر نکردهایم
شاعر! بخوان، ترانهی باران غروب کرد
در خشکسال قافیهها، نان غروب کرد
اصلا درست نیست، که سربسته حرف زد
با جیک جیک مبهم و پیوسته حرف زد
این جا که سرنوشت ابوذر غریبی است
این حرفها نشانهی مردم فریبی است
من یادگار سوختهی نسل آتشم
خاکسترم هنوز، ولی شعله میکشم
ای نخلهای سوختهی سرزمین من
گل داده زخمهای شما بر جبین من
طوفانی از حماسه و ایثار میوزد
از سمت روزهای پر از اربعین من
ای روح لحظههای شهید دلم، بگو!
این ناشناس کیست، شده جانشین من؟
این بغض رکال کیست که اعجاز میکند
همراه شعلهی غزل از آستین من؟
آن، سرنوشت سوختهی آن چنان تو
این، سرگذشت عافیت این چنین من
*علی سهامی
***********************
قسم به نور،که ما استوار میمانیم
در وصف “شهیدان” که قامت شب را شکستند و صفوف ظلمت را گسستند
به آب و آینه سوگند، من ندانستم
سلاح بود و پدافند، من ندانستم
تو رفته بودی و من زار مانده بودم، زار
تو غنچه بودی و من خار، مانده بودم، خوار
مرا مسافر تشویش با خودش میبرد
و گرگ بیم، که اندیشه مرا میخورد
دلم نبود، کجا بود، من نمیدانم
چرا ز سینه جدا بود، من نمیدانم
دلم کباب شد آنگه که شعله را فهمید
زپشت پنجره کوچ پرندهها را دید
و دید باغ که در شعله بیامان میسوخت
و سرو سبز بلندی که در نهان میسوخت
به بحر سینه که لبریز از تلاطم شد
هزار بیم اگر بود، جملگی گم شد
نگاه کردم و دیدم فضا پر از دود است
کبود گشته گل و شاخه، داغ،فرسود است
هزار دسته شقایق که پرپرند آنجا
هزار نخل سرافراز، بیسرند آنجا
شروع حادثه را، نالهها خبر دادند
وقوع فاجعه را،لالهها خبر دادند
خدای من! چه هوایی، چگونه گریه کنم!
چگونه باز نگاهی به چشم قریه کنم!
نه قریهای است، نه باغی، نه شهرآبادی
نه مردمی که بگویند داغ این وادی
کجاییای همه خوبی! که شهر ویران است
دل بهاریام از این خزان پریشان است
خدای را، چه بگویم که درد سنگین است
چه شعلههاست که اندر کمین پرچین است
شکست نای و،هزاران نوا در آتش سوخت
شکوفه دارترین باغ ما، در آتش سوخت
به چشم لاله ما آفتاب پیدا بود
و آفتاب، حضوری برای دریا بود
تمام درد مرا روزگار میداند
صداقت سخنم را بهار میداند
ستارههای درخشان ز آسمان رفتند
به روی بال شهادت ز کهکشان رفتند
ولیک، قامت شب را شکستهاند، آری
صفوف ظلمت شب را گسستهاند، آری
قسم به عشق،که دشمن نمیشود پیروز
اگر چه داغ به داغم، فزون کند هر روز
اگر چه حیله کفار بیش از این باشد
سلاح دشمن غدار بیش از این باشد
قسم به نور،که ما استوار میمانیم
شکوهمند و همیشه بهار میمانیم
به بانگ اشهد و “ان لا اله الا الله”
برای خویش بسازیم عالمی دلخواه
قسم به وسعت بیانتهای مأمن عشق
که جز شکست نباشد، نصیب دشمن عشق
خدا کند که بهاران به باغ ما برسد
که عمر فصل خزان هم به انتها برسد
*سیمیندخت وحیدی
بازدیدها: 14487