شعر در منقبت امام جواد علیه السلام
بى تو به زندان غم هیچ نجنبم ز جا
زلف تو زنجیر کرد موى به موى مرا
کس به کدامین امید از تو دلى خوش کند
عهد ندارد ثبات وعده ندارد وفا
سایه سوداى او از سر ما کم مباد
زلف پریشان که هست سلسله جنبان ما
من به چه طالع دگر در دل او جا کنم
گریه من بى اثر ناله من نارسا
از پى ما مى کشد عشق کمان ستم
بر دل ما م ىزند غمزه خدنگ جفا
بس که غم هجر او تفرقه در ما فکند
در بَرِ من دل جدا سوزد و داغش جدا
نعمت الوان غم مى رسدم دم به دم
گه ز نوال ستم گه ز عطاى بلا
حاصلم از خشک و تر اشکى و لخت جگر
بر سر این ما حضر هر دو جهان را صلا
حسرت من جاودان، طاقت من ناتوان
بار ستم بى حساب تاب و توان بىنوا
بهر گریبان دل، دست تطاول دراز
وز پى دامان وصل، طول امل نارسا
بى غمت اوقات من، جمله به باطل گذشت
در غم بود و نبود، در سر چون و چرا
دور نگردى به سهو، یک نفس از خاطرم
با همه بیگانگى، چون سخن آشنا
تاب و توانم دگر، در غم و حسرت نماند
به که برم زین الم، بر در شاه التجا
شاه زمین و زمن، سرو بهار چمن
رنگ گل و یاسمن، بوى شمال و صبا
قرّت عین رسول ، چشم و چراغ بتول
فخر نفوس و عقول، نقد علىّ رضا
هم شرف بو تراب، هم خلف بو الحسن
هم لقب او را تقى، هم صفت او را تقا
گلشن امید را خار رهش شاخ گل
دیده خورشید را خاک درش توتیا
درگه او را به خواب بیند اگر آفتاب
هست دگر تا ابد این سر و آن متکّا
روضه پرنور او، بین که ببینى عیان
هر طرفش آفتاب جلوه کنان چون سُها
درگه او ارجمند، قبّه او سربلند
منظر او دلنشین، عرصه او دلگشا
عرصه او بس وسیع، قبّه او بس رفیع
آن ز ازل تا ابد، این ز سمک تا سما
عرصه جاه تو را وهم بگشت و نیافت
نه اثر از ابتدا، نه خبر از انتها
شوق زمین بوس تو، قد فلک ساخت خم
علّت پیرى نبود، موجب این انحنا
کفر اگر رخ نهد بر درت ایمان شود
در دو جهان کس ندید خوشتر از این کیمیا
اى به کمال شرف گوهر یکتاى دین
و اى به جمال خرد لمعه «۷» نور خدا
عقل نخستین ترا، دایه علم و ادب
علم لدّنى تو را، مایه فهم و ذکا
پیش ضمیر تو گر سجده کند آفتاب
افکند از نورِ روز بر کتف شب ردا
خنده صبح شرف از نفس پاک توست
غنچه تبسّم نکرد جز ز نسیم صبا
غنچه پژمرده اى است خاطر «فیّاض» لیک
از نفس پاک تو دارد امید نما
تیره ز افعال من نامه اعمال من
عاقبت حال من نیست به غیر از رجا
پر ز گنه دفترم، تیره، رخ اخترم
خاک عدم بر سرم، گر ز تو نبود رضا
مهر تو در جان و دل، تخم تو در آب و گل
نیستم از خود خجل، در ره مهر و وفا
گرچه گنه کرده ام، نامه سیه کرده ام
مدح توشه کرده ام مایه روز جزا
از گنه بى حساب مهر تو دارم جواب
بس بودم این صواب معذرت هر خطا
گرچه ندارم هنر، مهر تو دارم اثر
هیچ نخواهم دگر، مایه همین بس مرا
تا به قضا و قدر، هست ره خیر و شر
باد به دامت قدر، باد به کامت قضا
شاعر: فیاض لاهیجی
منابع:منافب و مراقی اهل بیت علیهم السلام، احمد احمدی بیرجندی، آستان قدس رضوی، ۱۳۸۴، صص۲۳۷-۲۴۰٫
دیوان فیّاض لاهیجى، به کوشش دکتر امیر بانوى کریمى، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۲، ص۸۹٫
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 152