بشنو از ما قصّه اى اى يار مست
تا حساب اين جهان آيد به دست
مصطفى آن دم بيامد در وجود
معجزاتى در جهان آمد فرود
معجزاتى گشته آنجا آشكار
هر كدامش مانده در دل پايدار
آن دمى آمد محمّد در جهان
كرده در دولت سرايش آشيان
نورى از جان همين زيبانگار
گشته در بالاى شهرش انتشار
كعبه را نورش عيان روشن نمود
هر دلى را نور آن آن دم ربود
شب شود با نور احمد مثل روز
مى شود نورش چو مه گيتى فروز
هر كسى باشد ز نورش در شگفت
چشم را از ترس خود آنجا گرفت
مى كند هر كس به يك سويى فرار
مى شود در شهر خود ناپايدار
گو قيامت مى شود آنجا به پا
زين جهت خود را كند هر كس رها
ناگهان آمد مطلّب در خروش
خون او از كارشان آمد به جوش
مكيّان را مى كند آنجا خطاب
اى برادر از فروغش رخ متاب
اين بود اعجاز حق روى زمين
اين نشان با خونتان گردد عجين
پس از اين نورش در اين ميدان مترس
اين نشان باشد از آن فريادرس
آيتش ماند به عالم پاي
بى جهت يك تخم بد بر دل مكار
دومين ميلاد اعجاز نبى
شرح حالش را چنين خوان با تبى
آن دمى آمد نبى بر روى خاك
هر دلى با ياد او گرديده پاك
كاخ كسرى هم زمان آن دم شكافت
گود كه دشمن سوى او جانانه تاخت
شاه ايران يك شبى در خانه بود
چون شرابى داخل پيمانه بود
مست قدرت بود و سر هم پر زباد
مى برد هر غصّه را آنجا زياد
بوده هر حورى كنارش شادمان
عشق خود را مىكند بر او عيان
مى كند بر حال خود آن دم نظر
افكند مى در وجودش شور و شر
ديده عالم را در آن وادى به كام
عاشقى را مى كند بر خود تمام
با ورود مصطفى در اين حرم
افكند بر جان طراوت با دو دم
ناگهان ايوان كاخش لك به لك
بى دليل افتد در اين ميدان ترك
زين جهت افتد به جان او هراس
قامتش گردد ز ترسش مثل داس
موبدان را مى زند آنجا صدا
تا شود جوياى علت در سرا
آمده هر موبدى در پيش او
تا كند اين راز را در خانه رو
خسروان پرسد ز آنان راز را
نغمه هاى قصّه اين ساز را
موبد آن موبدان گويد به شاه
اين بود در ديد ما اينجا گواه
گو كه آمد در زمين پيغمبرى
تا دهد بر جان ما بال و پرى
سومين اعجاز ميلاد رسول
اين چنين بر جان كند آن دم حلول
در درون ساوه خوش آب و رنگ
بوده يك درياچه اى خوب و قشنگ
با ورود مصطفى در آن زمان
آب دريا خشك گردد ناگهان
شرح آن را اين زمان از ما شنو
تا شود حالت در اين ميخانه نو
شهر ساوه شهر آباد و تميز
زين جهت باشد براى ما عزيز
هر كسى با حال خوش چون يك نگار
آن مكان مشغول بر يك كسب و كار
آن شب موعد هم چون هر شبى
هر كسى مشغول كارش با تبى
بوده ماهيگير آنجا شادمان
آن مكان مشغول كارش بىامان
تا نمايد صيد ماهى بينوا
رزق خود را سخت گيرد از خدا
هر كسى چون عاشقى در پيچ و تاب
تور خود را افكند داخل به آب
آب درياچه در آن دم بى دليل
خشك شد يكباره چون مردى ذليل
آخرين اعجاز ميلاد حبيب
بوده در عالم براى ما عجيب
در درون فارس آتشگاه بود
آتشش هردم در آن چون ماه بود
آتش آتشكده در روزگار
بوده چون نورى دمادم برقرار
شعله هاى آن هزاران سال هست
آن نشد خاموش در دنياى پست
ناگهان آن شعله ها در كوه و دشت
در شبانگه با هدف خاموش گشت
نور او خوابيده را بيدار كرد
در جهان با نغمه اى هوشيار كرد
به بود گردد سخن بر من حرام
پس سخن كوتاه بايد و السلام
بازدیدها: 189