تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد
هر هفته سر خاک تو می آیم ، اما
این خاک اگر قرص قمر داشته باشد
این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک
از تو خبری چند، مگر داشته باشد
بی گمان، نیل و لبنان تو را می شناسند
ابرها، باد و باران تو را می شناسند
سجده در سجده، هر نیمه شب در سجودی
سروهای خرامان تو را می شناسند
آفتاب تغزل، تو شعر سپیدی
بیت های زمستان تو را می شناسند
یک سحر آسمانی برایت دعا کرد
دست های جماران تو را می شناسند
بیدمجنون! چو، افتاده ای سربلندی
قله ها، کوه ایمان تو را می شناسند
دهکده دهکده عشق و نان را سرودی
لهجه های فراوان تو را می شناسند
عشق هم نسبتا چیز چندان بدی نیست
قلب های پریشان تو را می شناسند
عاقبت دل به دریا زدی با خبر باش
گرگ های بیابان تو را می شناسند
نعش خود را تو سنگر به سنگر کشاندی
پس تمام شهیدان تو را می شناسند
شاعر: علی دولتــــیان
دو بخش دارد: با … با … که می شود بابا
همین که هست در آن قاب عکس ، آن بالا
همین که نیست که هم بازی ام شود گاهی
اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما
همین که نیست که کشتی بگیرد او با من
و گاه لج کنم و بد شوم و او دعوا…
همین که نیست که با هم به مدرسه برویم
و یا به مسجد و هیئت ، خرید یا هرجا
همین که نیست که ما را مسافرت ببرد
شلمچه ،تهران، قم، مشهد امام رضا(ع)
همین که نیست بگوید : صد آفرین پسرم!
همین که نیست ، کند کارنامه ای امضاء
چرا ز قاب تکانی نمی خوری ای مرد
چرا سراغ نمی گیری از من تنها
نگاه کن همهٔ نمره های من عالی
نگاه کن تو به این برگه، حضرت والا!
کشید چفیه به چشمان ابری و باران…
گرفت خودکار از دست کوچکش بابا
شعر:پروانه نجاتی
داشت از روی میز بر می داشت نیمه شب دفتر رهایت را
“لا” ی سجاده ات تکان می داد غزل سرخ ربنایت را
می سرودی میان طوفانها، آتنا ماه، آتنا خورشید
آمدی از ادامه های خودت داشت می جست ردّ پایت را
مثل پروانه های دیوانه گشت هرجای خانه دنبالت
قاب عکست کنار پنجره ها کرده خالی چقدر جایت را
می وزد خاطرات خیس تری در نسیم ملایم یادت
می بری پرچم سه رنگی را که بپیچی در آن وفایت را
صبح یک روز خیس و بارانی تا حرم می روی به مهمانی
ماه، از پشت ابر می تابد آفتابی کند هوایت را
با علی های کوچک این شهر آخرین بار می کنی دیدار
نوحه خوان با صدای محزونی گرمتر می کند عزایت را
سینه زنها به خیمه می بردند پیکر خون چکان اکبر را
کوچه در کوچه، در خیابان دید اسب خونین کربلایت را
سربلند است پرچمت خورشید! پای آن ایستاده ایرانی
می رساند به گوش فرداها دست تاریخ ماجرایت را
این همه شور، در دل فریاد، می دهد گل در این شهیدآباد
می کند زنده یک جهانی را، عشق هرگز نمی رود از یاد
شاعر علی دولتیان
سیاست دل خسته کناره گیری بود
هوای قلب شکسته سیاه وابری بود
فضای عشق کبود و ترانه اش غمگین
دلیل این همه غصه نبود مهدی بود
زمانه غرق نمودست ما به تالابش
امام ناجی امت مثال کشتی بود
چراغ روشن عشق و ترانه شادی
هوای قلب امامم تمیز وآبی بود
فضای عشق سپیدو ترنمش شرجی
نمازهای شبانه پر از اقاقی بود
قاسم پروانی
عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد
آنکه که سر دارد به سامان می رسد
آنکه که جان دارد به جانان می رسد
دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت
بی سر و جان تا لقاءالله رفت
زندگیمان در مسیر تیر بود
خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود
آنکه خود را مرد میدان فرض کرد
آمد از این نقطه طی الارض کرد
هر که گِرد شعله چون پروانه است
پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکس نیست این دیوانگی
پیله وا می ماند از پروانگی
افشین مقدم
نوشته یکی از خوانندگان وبلاگ در بخش نظرات
وقتی زمین خوردی خودم دیدم ، لبخند شرمت آسمانی بود
بر سینه و بازوی بی جانت ، تاول نشان پهلوانی بود
کرکس مرامان سفره را چیدند ، کفتارها دور تو چرخیدند
آن شیر مرد خطّه ی دیروز ، حالا پلنگی استخوانی بود
ای کاش زخمت زخم بستر بود ، زخم زبان از مرگ بدتر بود
زخم زبان هایی که می خوردی ، پاداش عمری جان فشانی بود
از ما فقط دیدند با اکراه ، سهمیه ی کنکور و دانشگاه
ای کاش سهمم از همه دنیا ، این که کمی پیشم بمانی بود
از وعده های پوچ بیزارم ، (( سر روی زانوی که بگذارم؟))
بنیاد جانبازان برای ما ، در حدّ یک اسم و نشانی بود
گفتی پزشکت گفته نزدیک است ، بهبودی کامل به تو امّا
افسوس بابا دیر فهمیدم ، حتی دروغت مهربانی بود!
جان دادی و یک عدّه خندیدند ، مادر که شیون کرد نشنیدند
حتی عروجت را نفهمیدند ، گفتند بیمار روانی بود!!!
شاعر : محسن کاویانی
بازدیدها: 57453
سلام عالی
آسمان به زمین بوسه میزد
وقتی که تو
بی سر در آغوش مرگ بودی
تنها
وپلاکهایی که هنوز بر تو آویزان بودند
تو چقدر امینی
چقدر استواری
زمین نمیخوری
حتی با مرگت
تنه ات تکیه گاه من
ریشه ات درخون چند شهید
مرثیه ی نفس میخواند؟
ای مظهر مقاومت
نخلهای بی سر…
سعید مطوری/مهرگان
از دفتر نخلهای بی سر