شفاعت صحیح و شفاعت غلط
و لا یملک الذین یدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم یعلمون (زخرف آیه ۸۶)
در این آیه کریمه مساله شفاعت مطرح شده است همچنانکه در بسیاری از آیات دیگر هم این مساله مطرح شده است و از مسائل مورد توجه و عنایت قرآن مجید است چه از جنبه سلبی و چه از جنبه ایجابی; یعنی شفاعت در قرآن، هم نفی و سلب شده، البته نوعی از آن، و هم اثبات شده است و قهرا نوعی دیگر. قرآن کریم عنایت تامی دارد که هر دو درک بشود یعنی هر دو جزء معارف قرآن است و می خواهد که در دو یعنی هم شفاعت منفی و مسلوب و هم شفاعت مثبت و موجب شناخته بشوند و در حقیقت اینها جزء اصول خداشناسی است. اینجاست که ما باید با توجه به مجموع آیات قرآن کریم در مورد شفاعت ببینیم آن شفاعتی که منفی و مسلوب است چه نوع شفاعتی است و شفاعتی که اثبات و تایید می شود چه نوع شفاعتی است; همچنین در مورد شفاعتی که اثقات و ایجاب می شود قرآن چه شرایطی را ذکر می کند; آنگاه [ببینیم] قرآن کریم در مورد شفاعتی که منفی است و آن را نفی کرده است چه می گوید، آیا اعتقاد به چنین شفاعتی کفر و شرکت است یا صرفا یک اعتقاد خرافه و باطل است ولی با شرک و کفر سر و کار ندارد؟ و مساله ای که در عصر ما مساله مهمی شده این است که شفاعت خواستن چگونه است؟ یک وقت هست ما از جنبه کلی و نظری بحث می کنیم که در قرآن یک نوع شفاعت نفی و نوع دیگر اثبات شده و در قیامت نوعی از شفاعت وجود دارد. مساله دیگر که مساله عملی است این است که شفاعت خواستن (استشفاع) – که کار ما هست – یعنی اینکه شخصی از شفیعی طلب شفاعت کند و طبعا باید شفیع را بخواند و از او طلب شفاعت کند و طبعا باید شفیع را بخواند و از او طلب شفاعت کند، استشفاع فی حد ذاته چگونه است؟ آیا استشفاع در هر موردی اشکال دارد ولو انسان از پیغمبر بخواهد استشفاع کند؟ و یا اینکه نه، استشفاع هم تابع شفاعت است؟ از شفیعی که قرآن شفاعت او را تایید کرده، فاعت خواستن اشکالی ندارد و اما از شفیعی که خداوند شفاعت او را تایید نکرده، شفاعت خواستن اشکال دارد. آنچه که در عصر ما خیلی رایجع شده است مساله فاعت خواستن است که در نظر بعضی چنین آمده است که شفاعت خواستن به طور کلی نوعی شرک بر عبادت خداوند است و چون شرک است پس قهرا در حد کفر است.
حال مطلب را از اساس و ریشه بحث می کنیم، چون این [آیه] آیات مثبت شفاعت است، از آیاتی است که شفاعت را تایید و اثبات کرده است. ابتدا ترجمه آیه را عرض می کنیم بعد وارد اصل مطلب می شویم. آیه این جور می فرماید که «و لا یملک الذین یدعون من دونه الشفاعه » آن غیر خداها که اینها آنها را می خوانند اختیار شفاعت را ندارند. «و لا یملک » یعنی مالک شفاعت نیستند چون اختیاردار شفاعت نیستند «الا من شهد بالحق و هم یعلمون » مگر [یک گروه]. (بدیهی است این «مگر» استثناست، حال یا استثنای متصل یا منطقع). یک دسته ای مالک شفاعت هستند یعنی دسته ای که به حق گواه باشند و معترف، که گفته اند – و همین طور هم هست – مقصود از «حق » توحید است، و این خودش تعبیر عجیبی است که قرآن از توحید به کلمه حق مطلق تعبیر می کند: مگر آنها که خود معترف به حق هستند یعنی جز موجودی که خود او موحد باشد. پس قهرا کار بت و امثال آن نیست، یعنی خود شفاعت از شؤون توحید است: آنهایی که خودشان موحد هستند، و بلکه شاید کلمه «شهد بالحق » یعنی شهود می کنند حق را، شهود می کنند توحید را. «و هم یعلمون » . این [عبارت] را دو جور تفسیر کرده اند، یکی اینکه «شهد» را شهادت زبانی بگیریم: آنهایی که به زبانشان به حق یعنی به توحید اعتراف می کنند «و هم یعلمون » اما فقط اعتراف زبانی نیست، از روی دانایی و آگاهی به توحید اعتراف می کنند. ولی تفسیر دیگر – که شاید بهتر باشد – این است: در خود کلمه «شهد» مفهوم «یعلمون » آمده، چون «شهد» فقط لفظ نیست: آنهایی که شهادت می دهند به حق، یعنی حق را و توحید را شهودا درک می کنند، و آگاه به کار خودشان هستند «و هم یعلمون » یعنی می دانند که درباره چه کسی شفاعت کنند و درباره چه کسی شفاعت نکنند، نه «آگاهند به اعتراف خودشان و از روی آگاهی اعتراف می کنند» ، آگاهند که در شفاعت چه کسی را شفاعت می کنند و برای چه شفاعت می کنند; یعنی این جور نیست که شفاعتشان یک کار گتره باشد; افرادی را تشخیص می دهند که اینها استحقاق شفاعت دارند; از روی کمال آگاهی و بصیرت شهادت می دهند.
این آیه قطع نظر از اینکه حقیقتی را بیان فرموده است، به یک دلیل واضحی بطلان شفیع بودن بتها را ثابت کرده و آن اینکه شفاعت یک امر کوچکی نیست که به هر موجودی بشود نسبت داد، شفاعت شان توحید و اهل توحید است. بت که اصلا شعور و درکی ندارد که [شفیع] باشد. بعلاوه خود عمل شفاعت مستلزم این است که شفیع به احوال مشفوع له آگاه باشد و بتواند بفهمد و تشخیص بدهد که آیا این استحقاق شفاعت دارد یا ندارد. این شفعایی که شما فرض کرده اند اصلا صلاحیتی برای شهود حق و برای اینکه آگاه به کار خودشان باشند ندارند به وجهی من الوجوه. در این آیه شراط شفیع را از نظر صلاحیت خودش ذکر کرده، یعنی هر کسی نمی تواند شفیع باشد; شرط شفاعت، از اهل توحید بودن است، دیگر آگاه بودن به احوال مشفوع لهم است.
شرط دیگری در چند آیه دیگر در قرآن ذکر شده است و آن این است که کسی که این صلاحیت را دارد تازه با اذن و اجازه خدا باید این کار با بکند. شفاعت از ناحیه خدا شروع می شود. این خداست که شفیع را به عنوان شفیع بر می انگیزاند و ب هاو اجازه شفاعت کردن را می دهد. در آیه معروف آیه الکرسی می فرماید: «من ذا الذی یشفع عنده الا باذنه » (۱). همچنین در آخر سوره عم می خوانیم که «یوم یقوم الروح و الملائکه صفا لا یتکلمون الا من اذن له الرحمن و قال صوابا» (۲) آن روزی که روح و همه ملائکه می ایستند و هیچ کسی در آنجا اجازه سخن گفتن ندارد و نمی تواند سخن بگوید مگر آنکه خدا به او اجازه گفتن بدهد و صواب هم بگوید. در احادیث ما از ائمه اطهار وارد شده است که فرموده اند آن کسی که خدا به او اجازه بدهد و سخن درست بگوید یعنی کسی که خدا به او اجازه شفاعت می کند و به صواب سخن می گوید. آنجا دیگر حرف ناصواب و ملاحظاتی غیر از آنچه که رضای الهی است امکان ندارد وجود داشته باشد. این هم شرط دیگری. آن، شرط صلاحیت شفیع بود که «شهد بالحق » ; این یکی هم اجازه پروردگار که از ناحیه پروردگار هم باید اجازه ای داده بشود.
شرط دیگری در یک آیه دیگر برای شفاعت به حق ذکر شده است و آن این است که می فرماید «و لا یشفعون الا لمن ارتضی » (۳) و آن مربوط به صلاحیت [شخص مورد شفاعت است] که در اینجا هم کلمه «و هم یعلمون » اشاره به آن بود. آیا کسی که شفاعت درباره او صورت می گیرد شرایطی دارد یا شرایطی ندارد؟ البته شرایطی دارد. همه شرایطش را هم برای ما بیان نکرده اند و نمی شده هم بیان کنند برای اینکه مسائل مربوط به شفاعت و مغفرت مسائلی است که مردم درباره آن باید در حال خوف و رجا باشند، ولی اجمالا این مقدار بیان شده است که از کسی شفاعت می شود که اصل ایمانش مورد پسند باشد، دینش مورد پسند باشد، یعنی از مشرک شفاعت نمی شود. آن کسی که از او شفاعت می شود حداقل این است که خود او موحد باشد و مشرک نباشد، چون شفاعت آنجا همان مغفرت الهی است و ما در آیه قرآن می خوانیم: « ان الله لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک » (۴) شرک قابل مغفرت نیست و بنا بر این از مشرک به هیچ وجه شفاعت نمی شود.
اینجا که ما داریم که [فقط] از موحد [شفاعت می شود] پس مسلم یک شرطش ایمان به توحید است. حال ایمان به رسالت و نبوت و همچنین ایمان به امامت و ولایت چطور؟ آیا این هم شرط است یا شرط نیست؟ اگر این ایمانها نباشد از روی کفر و عناد، یعنی کسی نبوت رسول اکرم صلی الله علیه و آله یا امامت امیر المؤمنین علیه السلام بر او عرضه شده است و با اینکه حقیقت را درک کرده عناد ورزیده است، نه، [شفاعت] شامل چنین کسی نمی شود. ولی اگر ما فرض کنیم افرادی باشند که فاقد اینها هستند اما از روی قصور نه از روی تقصیر، این مانعی ندارد و در احادیث ما هم این مطلب وارد شده است. حدیث معروفی هست، شاید احادیث زیادی به این مضمون هست، فرموده اند از درهای بهشت یک در اختصاص دارد به سایر اهل توحید، یعنی به موحدینی که مسلمان نیستند، ولی به شرط اینکه بغض ما در دلشان نباشد، یعنی اگر حب ما را ندارند بغض ما را هم نداشته باشند، یعنی افرادی باشند که عناد نداشته باشند، افرادی باشند که نداشتن دین برایشان از روی قصور بوده نه از روی تقصیر. پس این هم شرط دیگری است که مربوط به مشفوع لهم است.
در این آیات ما سه دسته مطلب داشتیم: یکی اینکه خود شفیع باید موحد و به کار مشفوع له آگاه باشد; دوم اینکه خدا باید به او اجازه داده باشد، او مالک شفاعت از ناحیه خدا شده باشد. تا خدا به کسی اجازه ندهد او نمی تواند شفاعت کند. سوم شرایطی که در مشفوع لهم است.
پس اگر تنها همین آیه هم می بود اجمالا نشان می داد که شفاعتی وجود دارد، چون می فرماید: «و لا یملک الذین یدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم یعلمون » ، همچنانکه آن آیه هم که فرمود: «من ذا الذی یشفع عنده الا باذنه » کیست که در نزد او بدون اجازه او شفاعت کند، یعنی هستند کسانی که با اجازه او شفاعت می کنند. «و لا یشفعون الا لمن ارتضی » رسل شفاعت نمی کنند مگر درباره کسی که خدا اصل دین و ایمان او را بپسندد، یعنی در صراط توحید باشد. این [آیه] هم استثنائش ثابت می کند که قطعا شفاعتی هست.
حال برویم سراغ شفاعتهای منفی: از طرف دیگر یک سلسله شفاعتهای منفی در قرآن هست که قرآن در کمال صراحت آن شفاعتها را نفی کرده و فرموده است: «یوم لا بیع فیه و لا خله و لا شفاعه » روزی که در آنجا [بیعی و]دوستی و شفاعتی [نیست] (۵). از این طرف اینجا فرموده [شفاعتی نیست]، از آن طرف فرموده شفاعت می کنند.
عرض کردیم که شفاعت منفی و شفاعت مثبت هر دو باید شناخته بشود، شناختن هر دو جزء معارف اسلامی است. ما باید ببینیم عقایدی که در آن زمان درباره شفاعت داشته اند چگونه عقایدی بوده است. هر کسی آن طور اعتقاد به شفاعت داشته باشد اعتقادش باطل است، و آن این است: برای آنها مساله اذن خدا برای شفیع و دیگر اینکه خود شفیع چه صلاحیتی باید داشته باشد و مشفوع له چه صلاحیتی باید داشته باشد، این حرفها اصلا مطرح نبوده. آنها در مساله توحید معتقد بودند خدای بزرگ فقط خالق عالم است ولی [در] تدبیر عالم کار دست دیگران است و خدا [افعال آنها را] تصویب کرده است. معتقد بودند که خداوند متعال فقط خالق عالم است و بس. مساله خلق و ایجاد برای آنها یک مساله بود و مساله اداره عالم مساله دیگری. این فکر – که شاید هنوز هم در خیلی افراد باشد – [در آنها بود که] می گفتند خدا خالق عالم است یعنی سازنده عالم است، مثل این بنا که این ساختمان را ساخته. سازنده عالم نقشش فقط به اصطلاح امروز سازندگی عالم است و بس. او عالم را ساخته و بعد موجوداتی در این عالم خلق کرده و آن وقت اداره عالم خودش حسابی دارد; مساله اداره عالم دیگر به خدا چندان ارتباطی ندارد; مساله عالم دیگر به خدا چندان ارتباطی ندارد; همین مخلوقات خدا هستند که این عالم را اداره می کنند.
یک وقتی مجله ای با دختر یکی از رجال مصاحبه ای کرده بود، نوشته بود که او فلج است در اثر اینکه از کوه پرت شده است. آنگاه حرفهای کودکانه ای از او نقل کرده بود که خیلی عجیب بود. از جمله از او می پرسند تو هیچ وقت شده از خدا بخواهی که تو را شفا بدهد، یا نه؟ او که تحصیل کرده هم هست گفته بود من فکر می کنیم دیگر خدا به این همه کار نمی رسد. این عالم به این بزرگی و این همه کار که در این عالم هست، اصلا خدا چطور می تواند به همه این کارها برسد؟! زمین ما در این منظومه شمسی چقدر است و همه منظومه شمسی با کهکشان چه نسبتی دارد و همه کهکشان با همه عالم. تازه من د رهمه روی زمین چقدر هستم. حالا من اینجا یک گوشه ای افتاده ام و یک بیماری دارم، آیا دیگر خدا به کار من هم می رسد؟ حالا گیرم من از خدا بخواهم، آیا خدا می تواند به این همه کار برسد که از آن جمله کار من است؟ از این جهت که مطمئنم که خدا نمی تواند به این همه کار برسد دیگر من به او کاری ندارم.
این گونه فکر و اعتقاد با اساس توحید منافات دارد. خود ما ممکن است همین حرف را، نه به این تندی و پر رنگی، به شکل دیگری [بگوییم]. اینکه انسان برای اسباب عالم استقلال قائل باشد و اثر قائل نباشد، فکر غلطی است. خدا برای امور اثر قرار داده، مثلا برای دوا اثر قرار داده برای شفا. اما اگر ما بگوییم نه، دوا اثر ندارد، فقط خدا دارد شفا می دهد، درست است خدا دارد شفا می دهد ولی خدا که شفا می دهد نه معنایش این است که دوا اثر ندارد، چون دوا هم از خداست، اثر و تاثیر دوا هم از خداست. از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله سؤال کردند که یا رسول الله! با وجود اینکه همه چیز به تقدیر الهی است آیا دوا و رقبه و این چیزها هم اثری دارد؟ فرمود این هم از قدر الهی است; یعنی قضا و قدر الهی است که آن اثر را در این قرا داده. ولی همین جا اگر ما بگوییم این اثر – به اصطلاح امروز – یک اثر جبری است یعنی فعلا این دوا این اثر را دارد، خدا بخواهد خودب می شود، نخواهد هم خوب می شود، این می شود آن تفویضی که نباید به آن قائل شد; یعنی کانه خدا این کار را کرده، دیگر فعلا از اختیارش بیرون است. خدا برای این دواها این اثرها را قرار داده، حالا که این کار را کرده، اینها دیگر از اختیار خدا – العیاذ بالله – بیرون است. آتش می سوزاند، چه خدا بخواهد چه خدا نخواهد. خدا می خواست آتش را خلق نکند، حالا که آتش را خلق کرده دیگر آتش نمی تواند نسوزاند، آتش حتما می سوزاند چه او بخواهد چه او نخواهد! این فکر ممکن است در خیلی افراد باشد.
یک اثر تعلیمی و تربیتی که در کار انبیاء هست ارائه همین مطلب است که هیچ چیزی به صورت استقلال – که خدا چه بخواهد چه نخواهد – در عالم وجود ندارد، و این عجیب مطلبی است! قرآن به قدری روی این مطلب تکیه دارد که عجیب است. مثلا در مساله جاوید ماندن مردم در قیامت، در بهشت، در جهنم: «خالدین فیها» برای ابد در بهشت هستند و برای ابد در جهنم هستند، دنبال هر دو دارد: «الا ما شاء» . آنجا این سؤال مطرح شده که بسیار خوب، نسبت به چهنمی ها استثنا درست است; خدا وقتی نخواهد، آنها را بیرون می آورد، ولی نسبت به بهشتی ها چرا گفته «الا ما شاء» ؟ جوابش این است که «الا ما شاء» نظر به این ندارد که خلود وجود ندارد. این توهم برای شما پیدا نشود که چون در آنجا خلود هست دیگر به اراده خدا مربوط نیست، خدا بخواهد هست، نخواهد هم هست; نه، خلود قطعا هست، بهشت خالد قطعا هست، اما ما نباید اینطور فکر کنیم که دیگر آنجا قطعا هست، خدا بخواهد و نخواهد هست، کار از کار گذشته، دیگر از دست او [کاری ساخته نیست]، همین قدر که رفتیم در بهشت دیگر کسی نمی تواند بیرونمان کند، دیگر به خدا ارتباط ندارد، تا اینجا به او مربوط بود، از اینجا به آن طرف، دیگر به او مربوط نیست. این است که قرآن می گوید «الا» یعنی آن هم بسته به مشیت الهی است. درست است که مشیت الهی هزگز اقتضا نمی کند بیرون رفتن از بهشت را، ولی اگر به فرض او بخواهد، بهشت هم نخواهد بود. او نمی خواهد که بهشت نباشد، او خواسته است که بهشت باشد ولی باز هم بودن بهشت قائم به مشیت اوست; و ما در چندین آیه از آیات قرآن داریم که در چنین مواردی کلمه مشیت الهی را آورده: «اگر خدا بخواهد» . این لفظ «ان شاء الله » که ما این همه به کار می بریم – و باید هم به کار ببریم – برای همین است. ما در مورد قطعی ترین کارها می گوییم «اگر خدا بخواهد» . حتی [می توان گفت] (البته این تعبیر را الآن ما به کار نمی بریم ولی اگر هم بگوییم درست است): «اگر خدا بخواهد و فردایی باشد» . یک وقت می گوییم «اگر خدا بخواهد و ما تا فردا زنده باشیم » آن خیلی عادی است. حالا اگر بگوییم «اگر خدا بخواهد و فردایی باشد» می گویند این دیگر خدا بخواهد ندارد، فردا که هست، حالا ممکن است ما در فردا نباشیم ولی فردا که به هر حال هست. با این منطق قرآن نه، همین را هم شما اگر آنطور بگویید باز درست گفته اید: «اگر خدا بخواهد و فردایی باشد» یعنی فردا بودن فردا هم به مشیت الهی است. درست است، من یقین دارم فردا خواهد آمد از باب اینکه یقین دارم مشیت الهی این است که فردایی باشد.
ما لایق چنین تعبیر نیستیم چون حد ما پایین تر از این است که درباره ما اینچنین تعتبیر کنند، ولی خدا پیغمبرش را تادیب کرد: برای کاری آمدند خدمت رسول اکرم. سؤالی کردند، جوابش را خواستند. چوب جوابش را از وحی باید بگیرد فرمود فردا به شما می گویم. با اینکه به قول مولوی جان او هیچ وقت از «ان شاء الله » جدا نیست و او هرگز از خدا غافل نیست ولی از این ادب غافل ماند که بگوید: «فردا اگر خدا بخواهد» . طرف، خود پیغمبر است. از رعایت این ادب غافل ماند که بگوید: «فردا اگر خدا بخواهد جواب شما را می دهم » . چهل روز وحی الهی از او حبس شد که ظاهرا بر پیغمبر اکرم در همه عمر هیچ وقت به اندازه این چهل روز سخت نگذشت، یعنی هر دقیقه اش برای او روزها بود، نه از جنبه اینکه به دیگران قول داده و به قولش نمی تواند عمل کند، بلکه از جنبه اینکه عنایت الهی از او گرفته شده. اگر آن عنایت نبود، او برای خودش نبودش از بودنش بهتر بود. بعد از چهل روز وحی الهی آمد و به او گفت: «و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله » (۶) هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم مگر اینکه بگویی «اگر خدا بخواهد» .
این «اگر خدا بخواهد» ی که یک مسلمان حتی در مورد قطعی ترین مسائل می گوید نه به نشان تردید است. بعضی خیال می کنند این به نشان تردید است، این را که گفتند علامت تردید است، یک مسلمان همواره مردد است، نمی داند فلان کار را می کند یا نمی کند، اگر خدا بخواهد بسیار خوب، اگر نه، نه. این، نشان تردید نیست، نشان توحید است; یعنی یک نفر مسلمان می خواهد بگوید قطعی ترین کارها هم بسته به مشیت الهی است و مستقل نیست. هیچ چیزی در عالم، در دنیا و آخرت، به صورت جبری و قطعی و قهری، چه خدا بخواهد چه نخواهد، وقوع پیدا نمی کند. قبول داریم خیلی حوادث، قطعی و به یک اصطلاح جبری است و حتما واقع می شود، ولی این جبر و قطعیت خودش را از مشیت الهی گرفته، چون یقین داریم مشیت الهی دگرگون نمی شود، نه اینکه آن حادثه جبریت و قطعیت خودش را دارد، می خواهد مشیت الهی در پشتش باشد می خواهد نباشد. این است معنای اعتقادی به «امر بین امرین » در نظام تکوین، نه فقط در نظام تشریع.
عده ای تفویضی بودند و عده ای جبری. عده جبری معتقد بودند به اینکه هیچ چیزی در عالم اثر ندارد، اصلا اسباب و مسببات یک نمایش دروغین نظیر خیمه شب بازی است، اسباب و مسبباتی نیست، هیچ چیزی در دنیا شرط هیچ چیزی نیست، مشیت الهی مستقیما روی حوادث دخالت دارد، بنا بر این دوا هیچ اثر ندارد، بود و نبودش علی السویه است.
عقیده دوم این است که نه، خدا عالم را خلق کرده است و به اشیاء خاصیت و اثر داده، دیگر بعد که خاصیت و اثر داده اینها خاصیت و اثر خودشان را دارند و به مشیت الهی ارتباط ندارند، خدا فقط خالق عالم بود، مثل بنا که خانه ای را ساخت یا اعت ساز که ساعتی را می سازد، بعد که ساعت را ساخت [آیا] گردش ساعت با اختیار ساعت ساز است که اراده کند بگردد اراده نکند نه؟ خیر، بعد که ساخت، ساعت ساز بخواهد آن کار می کند نخواهد هم کار نمی کند، اگر ساعت ساز آنجا باشد تو سرش بزند بگوید ای ساعت کار نکن، ساعت دیگر به حرف او گوش نمی دهد، کار خودش را می کند [و می گوید] تو نقشت فقط ساختن بود و بس، ساختی، دیگر کار تو تمام شد. این عقیده هم غلط است.
اعتقاد به امر بین امرین در نظام تکوین این است که نظام علل و معلولات و اسباب و مسببات، نظام حقیقی و واقعی است نه ظاهر و دروغ. واقعا دوا اثر دارد، واقعا میکروب اثر می بخشد، واقعا برق اثر دارد، واقعا مغناطیس کشش دارد، اصلا مال این است، این قوه در خود این است. این نظام، نظام قطعی و واقعی است نه نظام ظاهر و خیالی که ما خیال می کنیم اثر مال اینهاست. واقعا اثر مال اینهاست اما اینها در اثر داشتن استقلال ندارند; یعنی عالم به همه نظامش الآن متکی به مشیت الهی است; یعنی این مشیت الهی است که به این عالم نظام و اثر داده است. «استقلال ندارد» معنایش این است. اینجور نیست که چه خدا بخواهد و چه نخواهد اثر دارد. اگر خدا بخواهد نباشد، دیگر نیست، اگر خدا بخواهد اثر نداشته باشد دیگر اثر ندارد.
در داستانهایی نظیر داستان ابراهیم علیه السلام اثر تعلیمی و تربیتی خوارق عادات که به وسیله پیغمبران بروز می کند تنها این نیست که دلیلی بر اثبات نبود باشد، ضمنا دلیلی بر توحید هم هست، یعنی خدا به آتش اثر داده، راست است، آتش می سوزاند، اما برای اینکه ما بفهمیم مطلب از این قرار نیست که خدا چه بخواهد چه نخواهد آتش می سوزاند، می بینیم داستان ابراهیمی پیش می آید و ابراهیم را می اندازند در آتش، اینجا دیگر آتش نمی سوزاند. این خودش برای ما این درست است که آتش می سوزاند ولی در سواختن خودش استقلال ندارد. اگر امر خدا برسد به آتش که ای آتش نسوزان، آتش هم دیگر نمی سوزاند.
اعتقاد مشرکین به شفاعت، ناشی از تفویض بود، تفویض به همان معنا که عرض کردیم، یعنی دیگر عجالتا کار از دست خدا بیرون است، دست [بتها] است. در نظر آنها عالم نسبت به خدا مثل ساعت بود نسبت به ساعت ساز. به یک ارباب انواعی اعتقاد داشتند و به یک بتهایی و به یک ارواحی که مثلا با این بتها ارتباط دارند، و البته اینها در خیلی قدیم بوده، در این زمانها همان پوسته اش باقی مانده بوده و آن مقدارها در آن نبوده. این بود که اینها می گفتند ما دیگر کار زیادی به خدا نداریم، کار اساسی مان با اینهاست; مثل اینکه در ادارات گاهی این فکر وجود دارد (در آنجاها درست هم هست)، انسان می گوید کار دست این کارمندان جزء است. یک کسی می رود از آن بالا بالاها شروع می کند، او هم یک دستور می دهد، دستور اکید هم می دهد ولی چون کار دست کارمند جزء است او هر طوری که دل خودش می خواهد تمام می کند. دستور را او داده ولی چون شکل اجرا دست این است، این آن طوری که دل خودش می خواهد اجرا می کند. انسان می گوید آقا! آن مدیر کل و معاون را رها کن، از آنها کاری ساخته نیست، آنها کارشان فقط دستور دادن است، برو سراغ همین کارمندان جزء. یک وقت شما می ینید یک کارمند جزء که یک نامه را باید تنظیم کند از خود وزیر بیشتر کار از او ساخته است.
برای داستگاه خدا این جور اعتقاد داشتند: اساس اینها هستند، خلاصه اگر شما دم اینها را ببینید اینها بلندند آنجا را درست کنند، کلاه هم سر بالاتری ها بگذارند، ولی اگر اینجا را درست نکنی فاید ندارد. این بود که اذهان به جای اینکه متوجه خدا بشود متوجه بتها می شد که اینها باید کار را درست کنند; و مکرر گفته ایم که ما هم اگر بخواهیم درباره شفاعت شفعا چنین اعتقادی داشته باشیم و بگوییم خدا یک دستور دارد، یک قانون دارد، یک رضایت دارد، امام حسین دستور و قانون و رضایت دیگری دارد; خدا یک دستگاه دارد، امام حسین دستگاه دیگری; دستگاه خدا یک حساب دارد، دستگاه امام حسین حساب دیگری، و آنجا مطلب به شکل دیگری است; بعد بگوییم ما که دستمان به خدا نمی رسد، آنجا کار خیلی مشکل است، می آییم امام حسین را که به یک چیزهای سهل و ساده ای راضی می شود [شفیع قرار می دهیم]; خدا به انسان می گوید نماز، روزه، جهاد با نفس، اخلاق پاک، حج، جهاد، امر به معروف و نهی از منکر، کارهای خیلی سخت; امام حسین بر عکس، یک دستگاه خیلی ساده ای دارد، با یک روضه ای گرفتن و یک دانه اشکی ریختن و یک چند تا سینه زدن و خلاصه در چند روز دهه عاشورا سهل و ساده می شود همه قضایا را صاف کرد; ما به جای اینکه از در خدا وارد بشویم که در خیلی سخت و مشکلی هست از در امام حسین وارد می شویم، بعد امام حسین خودش می رود آنجا کارها را درست می کند; [اگر چنین اعتقادی داشته باشیم به خطا رفته ایم].
این معنایش همان است هک از کارمند جزء کارهایی ساخته است که از [رئیس] کل ساخته نیست; این جور اعتقاد به شفاعت امام حسین قطعا باطل است، یعنی از نوع اعتقاد به شفاعتی است که بت پرستها درباره بتها داشتند. همان طوری که در آنجا بتها تقصیری نداشتند و این تقصیر متوجه خود بت پرست بود، در این گونه اعتقاد هم بدیهی است که امام حسین مسؤول نیست، این تقصیر متوجه آن کسی است که چنین اعتقادی دارد. ولی اگر کسی اعتقادش به شفاعت این باشد که خیر، امام حسین اصلا بدون اجازه و رضایت خدا محال است [شفاعت کند]، بعلاوه او کارش حساب دارد، «و هم یعلمون » است، «الا من اذن له الرحمن و رضی له قولا» (۷) است، خود شفاعتش به اجازه خداست، در یک کلمه ای که بخواهد شفاعت کند باید اول برایش محرز باشد که خدا رضایت می دهد که این حرف را بزند «الا من اذن له الرحمن و قال صوابا» (۸) یا «لا تنفع الشفاعه الا من اذن له الرحمن و رضی له قولا» ، [چنین اعتقادی درست است]. امام حسین آنجا خودش را به این صورت می بینید. خدا او را بر انگیخته است، همان طوری که در دنیا خدا پیغمبران را بر انگیخت برای اینکه مردم را هدایت کنند و نجات بدهند. مگر پیغمبران خودشان بر انگیخته شدند؟ در دنیا چگونه است؟ آیا در دنیا این پیغمبران بودند که رفتند خدا را بر انگیختند و وادار کردند که خدایا بیا ما را بفرست برای هدایت این مردم، یا این خدا بود که پیغمبران را مبعوث کرد و فرستاد برای هدایت مردم و اینها وسیله ای بودند که خدا برانگیخت برای هدایت مردم؟ در مغفرت آن عالم هم عینا قضیه از این قرار است. این خداست که شفعا را بر می انگیزاند و مامورشان می کند [که]شما از من مغفرت بخواهید برای چنین کسان تا من مغفرت خودم را شامل حال آنها کنم، که این هم حسابی دارد که مغفرت الهی جز از مجرای اشخاصی که به وسیله آنها هدایت شده اند و جز از مجرای کملیین که باب خداوند هستند نیست، ولی به هر حال این خداست که اینها را برای شفاعت بر می انگیزاند.
این است که قرآن می گوید: «قل لله الشفاعه جمیعا» (۹) اصلا شفاعت از آن خداست. شما خیال می کنی که شما شفیع را برای شفاعت بر می انگیزانی، آن خداست که شفیع را برای شفاعت بر انگیخته است. اگر او شفیع را بر نیانگیزاند محال است [او شفاعت کند]، کدام شفیع است که جرات شفاعت داشته باشد، کدام شفیع است که به خود اجازه بدهد یک کلمه بر خلاف رضای خدا درباره کسی حرف بزند؟! پس آن شفاعتی که شفاعت مردود و شفاعت منفی است [آن است که برای شفیع استقلال قائل باشیم]، که عرض کردیم، باز مخصوصا تکرار می کنم ما هر دو را باید بدانیم، هم آن [شفاعتی] که نیست تا یک وقت از راهی وارد نشویم که غیر از اینکه کار بی فایده ای کرده ایم گناهی هم مرتکب شده ایم، و هم آن که هست چون واقعا هست و ما باید هر چیزی را آنچنان که هست بدانیم. ما درباره هر یک از اولیای حق، پیغمبر اکرم، امیر المؤمنین، حضرت زهرا، حضرت امام حسین و هر کس دیگر – و بلکه هر کاملتری نسبت به ناقصتر [از] خودش می تواند شفیع باشد – خیال نکنیم که این رفتن به سوی شفیع فرار از در خانه خداست! اگر بخواهد به شکل فرار از در خانه خدا باشد رفتن به سوی شفیع رفتن به سوی جهنم است. اگر گفتید من نماز نمی خوانم به جایش کار دیگری برای امام حسین می کنم، امام حسین به چیزی راضی می شود که خدا به چیز دیگر، نه خدا را شناخته اید نه امام حسین را. امام حسین آن کسی است که در خطبه روزهای اولش فرمود: «رضی الله رضانا اهل البیت » . اصلا امام حسین اگر رضایی غیر از رضای خدا داشته باشد که امام نیست. پیغمبر اگر از خودش دکانی مستقل داشته باشد، چیزی بخواهد غیر از آنچه که خدا می خواهد، به چیزی خشنود باشد غیر از آنچه که خدا [به آن] خشنود است، او نمی تواند پیغمبر باشد. بنا بر این محال و ممتنع است که آنچه خدا به آن راضی است از طاعات و عبادات، امام حسین کاری به آنها نداشته باشد، آنچه که خدا [از آن] ناراضی است، از گناهان، معصیتها، شرابخواریها، درغگوییها، غیبتها، باز امام حسین نسبت به اینها حساسیتی نداشته باشد; در مقابل، امام حسین حساسیت داشته باشد نسبت به مسائل مربوط به شخص خودش و هر کسی که در مسائل مربوط به شخص او کاری کرده باشد. چنین کسی نه خدا را شناخته است و نه امام حسین را، و به این شکل در خانه امام حسین رفتن، اولین کسی که انسان را طرد می کند خود امام حسین است. اگر اینجور بود پس باید امیر المؤمنین وقتی ک مردمی رفتند به در خانه او – آن طور که مورخین نقل کرده اند، و چنین چیزی بوده است – و گفتند «انت انت » تو همان خودش هستی; پیدا کردیم، خودش است، خدا است (بالاخره به در خانه علی آمدند، چه از این بهتر! آمدند در خانه علی و گفتند اساسا خودتی، خدا خود خود تو هستی) باید علی بگوید اینها به در خانه من آمده اند، من نباید اینها را از در خانه ام رد کنم. چکار می کند؟ فورا از اسب پیاده می شود، می افتند سجده می کند به علامت خضوع و بندگی [که] من بنده ای از بندگان خدا هستم. بعد هم اینها را شدید تهدید می کند که اگر از این حرفها توبه نکنید چنین و چنانتان می کنم، یعنی می کشمتان، و کشت. پس بگوییم اینها رفته بودند در خانه علی! این، در خانه علی رفتن نیست. علی خانه ای غیر از خانه خدا ندارد، در خانه ای غیر از در خانه خدا ندارد. امام حسین در دیگری باز نکرده غیر از در خانه خدا که بگوییم از در خانه خدا نمی رویم، از در خانه امام حسین می رویم! اگر دری غیر از در خانه خدا باز کرده باشد که او امام حسین نیست. شفاعت، مسلم شامل عده ای از اهل توحید می شود، همه شرایطش را ما نمی دانیم و اینکه در چه مواقعی برسد برای ما خیلی روشن نیست، ولی بالاخره در یک مواقعی برای اهل توحید شفاعت خواهد رسید. شفاعت همان مغفرت الهی است که وقتی به خدا نسبت می دهیم اسمش می شود «مغفرت » ، وقت یبه وسائلی که خدا برای مغفرت خودش بر انگیخته است نسبت می دهیم اسمش می شود «شفاعت » .
حرفی که در زمان ما مطرح شده است بیشتر درباره شفاعت خواهی است. البته ریشه این حرف در پنج شش قرن پیش است یعنی از ابن تیمیه حنبلی معروف است که در دمشق بود و افکار خاصی داشت. او معتقد شد که شفاعت خواهی از هر شفیعی ولو پیغمبر به طور کلی شرک در عبادت است و جایز نیست، که بعد همین فکر به وسیله محمد بن عبد الوهاب بیشتر تایید شد و بعد به شکل یک مذهب در آمد که همین مذهب وهابیهاست. [بطلان] این [فکر] هم خیلی روشن است. شفاعت خواهی، تا به چه شکل شفاعت خواهی باشد، چه جور شفاعتی را بخواهی. خود قرآن وقتی که یک نوع شفاعت را نفی کرده و نوع دیگر را اثبات کرده [و]شفاعت به اذن خدا را اثبات کرده است، پس اگر ما از شفیع فاعت به اذن پروردگار را بخواهیم این هرگز شرک نیست و ربطی به شرک ندارد. در خود قرآن این مطلب آمده. قرآن می فرماید: «ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جاؤک فاستغفروا الله و استفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحیما» (۱۰) اینها آن وقت که گناهی مرتکب می شوند و پشیمان می شوند و در حال توبه قرار می گیرند اگر بیایند نزد تو و در حضور تو استغفار کنند، از خداوند طلب مغفرت کنند و تو هم برای آنها طلب مغفرت کنی، خدا را توبه پذیر و مهربان می یابند. این «جاؤک … و استغفر لهم الرسول » یعنی چه؟ می توانست بگوید: «و لو انهم اذ ظلموا انفسهم استغفروا الله وجدوا الله توابا رحیما» . چرا این مس.له که بیایند نزد پیغمبر و پیغمبر هم برای آنها استغفار کند [مطرح شده است؟]. این خودش استشفاع است، استشفاع مغفرتی هم هست، چون این، کار بدون اجازه خدا نیست، خدا به پیغمبر اجازه داده است که مردم بیایند پیش او و او هم از خدا مغفرت بخواهد. این همان «من ذا الذی یشفع عنده الا باذنه » است، و به این معنا حتی به ما هم اجازه داده. آیا جایز است ما خودمان به یکدیگر که می رسیم التماس دعا کنیم، بگوییم آقا خواهش می کنم درباره ما دعا کنید؟ وقتی ما از دیگری خواهش دعا می کنیم این معنایش این است که او را واسطه قرار داده ایم، ولی چگونه؟ واسطه قرار داده ایم که او هم مانند ما مثل یک عبد و بنده، خدا را بخواند، او هم برای ما خیر ما را از خدا بخواهد. بدیهی است که این، واسطه قرار داده است. اما اینجور واسطه قرار دادن شرک نیست… (۱۱)
————————————————————-
۱- بقره / ۲۵۵
۲- نبا / ۳۸٫
۳- انبیاء / ۲۸٫
۴- نساء / ۴۸و۱۱۶٫
۵- [چون در متن سخنرانی آیه به صورت دیگری قرائت شده بود لذا می بایست ترجمه آن اصلاح می شد.]
۶- کهف / ۲۳ و ۲۴٫
۷- طه / ۱۰۹٫
۸- نبا / ۳۸٫
۹- زمر / ۴۴٫
۱۰- نساء / ۶۴٫
۱۱- [چند دقیقه ای از پایان این جلسه روی نوار ضبط نشده است.]
آشنائی با قرآن جلد پنجم
مرتضی مطهری
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 193