شهادتنامه سیدالشهداء (ع)

خانه / تازه ها / شهادتنامه سیدالشهداء (ع)

شهادتنامه سیدالشهداء (ع)

حمله شمر به خیمه ها

شمرلعنة الله عليهبه خیمه امام حسین ع حمله کرد. و  نیزه خود را در خیمه فرو کرد. و گفت : آتش بیاورید تا هر کس را که در آن هست آتش بزنم.

امام حسین ع فرمود: ای پسر ذی الجوشن تو می خواهی خانواده مرا آتش بزنی؟ خداوند تو را به آتش جهنم بسوزاند

شبث جلو آمد و شمر را سرزنش کرد. و او هم خجالت کشید و منصرف شد.

امام حسین ع فرمود: لباسی را برایم بیاورید که کسی رغبت نکند آن را بردارد. و من آن را زیر لباسم بپوشم تا بدنم برهنه نماند. لباس تنگ کوتاهی را برای ایشان آوردند. و فرمود: این خوب نیست. چرا که لباس ذلت و خواری ست.

لباس کهنهای را آوردند و ایشان زیر لباسهایش پوشید. ولی با این حال پس از شهادت این لباس را هم از بدنش بیرون آوردند.

امام حسین ع لباسی با پارچه یمنی هم خواست و آن را پاره کرد و پوشید. به این خاطر لباس را پاره کرد. که از بدنش بیرون نیاوردند. ولی هنگامی که ایشان شهید شد. بحر بن کعب این لباس را بیرون آورد. و ایشان را برهنه گذاشت.

بعد از این کار دستان بحر بن کعب در تابستان همچون دو چوب خشک می شد. و در زمستان تازه میگشت. ولی از آن خون و چرک می آمد. تا اینکه خداوند او را به وسیله مختار به هلاکت رساند.

 

شهادت اباعبدالله الحسین ع

به خاطر جراحات بسیار دیگر توانی در بدن امام حسین ع نمانده بود. و بر اثر تیرهای زیاد همچون خارپشتی به نظر می آمد. در این لحظه صالح بن وهب مزنىلعنة الله علیهنیزهای به پهلوی حضرت زد. و ایشان برگونه راست از اسب به زمین افتاد. در حالی که می فرمود:

به نام خدا به یاری خدا و بر دین پیامبر و سپس از جایش بلند شد. حضرت زینب و از خیمه بیرون آمد. و در حالی که فریاد میزد. ای وای برادرم ای وای سرورم ای وای خانواده ام ای کاش آسمان به زمین می آمد. وای کاش کوه ها متلاشی می شدند. و بر زمین میریختند.

شمرلعنة الله عليهبه يارانش :گفت منتظر چه هستید چرا این مرد را نمیکشید؟

کوفیان همگی حمله کردند و زرعة بن شريکلعنة الله عليهبا شمشیر ضربهای را به شانه چپ ایشان زد. و امام هم به او شمشیری زد. و او را از پا انداخت. یک نفر دیگر از لشکریان کفر به دوش امام شمشیری زد. که با صورت به زمین خورد. و هرگاه که بر می خواست به علت ضعف باز به زمین میخورد .

سنان بن انس نفعیلعنة الله عليهنیزهای را در گلوی امام زد. و بیرون آورد و دوباره نیزهای را بر قفس سینه ایشان زد. سپس آن ملعون تیری را به سمت ایشان انداخت. که آن تیر بر گلوی مبارک آن حضرت خورد و بر زمین افتاد.

سپس نشست تیر را بیرون آورد و دستان خود را زیر زخم گرفت. و دو دستش پر از خون شد. به وسیلۀ خونها محاسنش را خضاب کرد. و فرمود: با خضاب خون خداوندم را ملاقات میکنم. در حالی که حقم را غصب کرده اند.

 

عمر سعد به کسی که سمت راستش بود. گفت: وای بر تو! برو و حسین ع را راحت کن.

خولی بن یزید اصبحىلعنة الله علیهجلو آمد که سر ایشان را جدا کند. ولی لرزه بر اندامش افتاد و برگشت.

سپس سنان بن انس نفعىلعنة الله عليهجلو آمد و با شمشیر به گلوی مبارک امام حسین ع ضربه ای زد. در حالی که میگفت بخدا قسم سر از بدنت جدا میکنم. در حالی که می دانم تو پسر رسول خدا هستی. و پدر و مادرت بهترین مردم بودند. سپس سر مبارک ایشان را از بدن جدا کرد.

خشم آسمان

امام صادق ع فرمود: هنگامی که امام حسین ع را کشتند. ملائکه در حالی که گریه می کردند. گفتند: پروردگارا!! حسین برگزیده و فرزند دختر پیامبر توست. خداوند عزّوجل سایۀ مهدی را به آنها نشان داد. و فرمود که به وسیلۀ او از آنها انتقام خواهد گرفت.

 

در آن هنگام که  امام حسین ع را کشتند. غبار شدید سیاهی همراه با باد سرخی شروع به وزیدن گرفت. که چشم،چشمی را نمیدید. کوفیان گمان کردند. که عذاب خداوند نازل شده. تا اینکه پس از ساعتی وضع به حالت عادی برگشت.

نقل قول هلال بن نافع

هلال بن نافع میگوید من همراه لشکر عمر سعد بودم. که فردی فریاد زد: ای امیر! مژده بده که شمر حسین را کشت.از صفها خارج شدم و در مقابل حسین ایستادم. در حالی که داشت جان میداد.

بخدا قسم کسی را ندیدم که در خون خود غلطیده باشد. زیباتر و صورتی نورانی تر از اوداشته باشد. نور صورت و زیبایی وجود ایشان آن قدر مرا به خود مشغول کرد. که از فکر کشته شدن ایشان منصرف شدم.

در آن حال بود که آب می خواست. و مردی از لشکریان به او گفت: بخدا قسم آب نمی نوشی. تا به حامیه روی و از آب داغ آن بنوشی

امام حسین ع فرمود : وای بر تو من به حامیه نمی روم. و از آب داغ نمی نوشم. بلکه به نزد جدم پیامبر می روم. و در خانه او در مکانی راستی و در نزد حاکمی مقتدر جای میگیرم. و از شما به خاطر رفتاری که با من داشتید. به ایشان شکایت خواهم کرد.

کوفیان خشمگین شدند و انگار که خداوند در دل اینها رحمی قرار نداده بود. و در حالی که حسین ع صحبت می کرد. سر از بدنش جدا کردند. و من از بی رحمی آنها متعجب شدم. و گفتم بخدا قسم در هیچ کاری با شما همکاری نمی کنم.

 

 

Views: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *