باز هم نوبتِ مدینه شد و
در غَمَش باز کربلا میسوخت
باز در کوچه یِ بنی هاشم
خانه ای بین شعله ها می سوخت
نیمه شب ریختند در خانه
مو سپیدی به ریسمان بستند
درِ آتش گرفته را اما
ناگهان رویِ کودکان بستند
به پَرِ دامنی در این دسته
آتشِ چوبِ شعله وَر نگرفت
پدر از خانه رفت شَکرِ خدا
پهلویِ او به میخِ در نگرفت
نفسش بند آمده، نامرد
در پِیِ خود دوان دوان نَبَرش
پیرمرد است میخورد به زمین
بینِ کوچه کِشان کِشان نبرش
شرم از رنگِ این محاسن کن
رحم کُن حالِ کودکانش را
این چنین رفتن و زمین خوردن
درد آورده اُستخوانش را
حق بده که به یادِ او انداخت
گَرد و خاکی که بر محاسن داشت
مادرش را که تا درِ مسجد
داغِ بابا عزای محسن داشت
حق بده که به یادِ او انداخت
عرقِ سردِ رویِ پیشانیش
خونِ رویِ جبینِ جدش را
عمه و رنجِ کوچه گردانیش
حق بده که به یادِ او انداخت
عمه اش را گُذر گُذر بردند
از مسیری که ازدحام آنجاست
یعنی از راهِ تنگ تر بردند
حق بده که به یادِ او انداخت
گیسوانش که خاک آلوده اند
گیسویی را که در دلِ گودال
غرقِ خون رویِ خاک ها بودند
رویِ این کوچه ای که از سنگ است
همه جایش نشانیِ او بود
یادِ یک حنجر است این دفعه
نوبتِ روضه خوانی او بود
هرچه او بیشتر نَفَس میزد
بیشتر می زدند زینب را
تیغ شان مانده بود در گودال
با سپر می زدند زینب را
سَرِ شب کودکان همه در خواب
تا سحر میزدند زینب را
یک نفر در میان گودال و
صد نفر میزدند زینب را
حسن لطفی
***********************
اف به قومی که به دست معجزه ایمان نداشت
حقشان است این چنین که سفره هاشان نان نداشت
خشکسالی لایق شهری ست که بعد از نبی
اعتقادی به دعای حضرت باران نداشت
آه باید این چنین ظلمی روا باشد به او
آن زمان که هیچ کس تعریفی از انسان نداشت
پا به نعلینش کند یک آن نخواهد شد ولی
پا برهنه میدوید و فرصت یک آن نداشت
ریسمان ها آنقدر محکم گلو را می فشرد
پشت مرکب ها نمی آمد یقینا جان نداشت
حرمت موی سپید قدکمان خواهد شکست
یک قدم آهسته گیرد استخوان خواهد شکست
آه بی شرمانه آتش بر درش انداختند
هیزم سوزانده را روی پرش انداختند
حرمت موی سپیدش را نفهمیدند که
این چنین عمامه از روی سرش انداختند
آه انگاری که این روضه برایم آشناست
رد زخمی که به روی پیکرش انداختند
تازیانه، دست بسته، چشم کم سو، نیمه شب
با لگد من را به یاد مادرش انداختند
باز هم مردم شبیه شام و کوفه طعنه بر
بارش اشک از دو چشمان ترش انداختنئد
خوب شد آنجا کسی از درد دلتنگی نخورد
خوب شد از بام خانه هیچکس سنگی نخورد
آه باید گفت آقایی که در غم کم نداشت
قد انگشتان خود دور و برش آدم نداشت
آه باید گفت از زخمی که روی دست بود
آنقدر زخم عمیقی بود که مرهم نداشت
آه باید گفت او حتی برای بستنِ
زخم دور گردنش یک آشنایی هم نداشت
آه باید سوخت وقتی که در آن بزم شراب
دور خود از قوم خویشش نیز یک محرم نداشت
آه اما خوب شد شش ماهه یا دختر نبود
خوب شد که شانه ای از داغ لاله خم نداشت
خوب شد قاری قرآنم سر نی ها نشد
سمّ مرکب را ندید و بند بندش وا نشد
مجتبی فلاح نیا
***********************
تو ولیّ اللّهی و آئینه ی پیغمبری
در شجاعت در فصاحت در بلاغت حیدری
فاطمه یا مجتبایی یا حسین دیگری
نور چشم سیّد سجّاد و نجل باقری
هم ابو عبداللّهی هم صادقی هم جعفری
صدق، شاهینی بود بر کفّۀ میزان تو
ای به روز بیکسی یار همه بی یارها
دیده از منصور دون بیدادها آزارها
حمله ور بر خانه ات خصم ستمگر بارها
شعله ور از خانه ات چون بیت زهرا نارها
اشک افشاندند بهر غربتت دیوارها
بلکه آتش بود در بیت الولا گریان تو
برد با پای پیاده دشمن کین گسترت
نه ردا بر دوش بود و نه عمامه بر سرت
ضعف بر تن، ذکر بر لب، اشک در چشم ترت
بارها می خواست جان گردد جدا از پیکرت
بود خالی آن دلِ شب جای زهرا مادرت
تا ببیند بر تو چون بگذشت از عدوان تو
تا کند با قتل تو منصور روز خلق شام
بارها شمشیر خود آورد بیرون از نیام
کرد بهر کشتنت با خشم و قهر از جا قیام
دید ناگه پیش رویش حضرت خیر الانام
زد نهیبش کی ستمگر دست بردار از امام
ورنه گیرم جان و سوزم مسند و ایوان تو
عاقبت شد از شرار زهر اعضای تو آب
ریخت در قلب تو آتش رفت از جسم تو تاب
گشت با مرگت مدینه صحنۀ یوم الحساب
آسمان فضل بودی سر نهادی بر تراب
عالمی در سایه امّا تربتت در آفتاب
چشم «میثم» نه جهان گردیده اشک افشان تو
غلامرضا سازگار
***********************
امروز، روز ناله و اندوه و ماتم است
روز عزای اشرف اولاد آدم است
چیزی شبیه روز حسین و محرّم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
ای دل که در حریم تو اندوه کربلاست
اندوهبار حضرت صادق، دلِ خداست
هفت آسمان برای غمش گریه می کنند
دور مزار بی حرمش گریه می کنند
در زیر پرچم و علمش گریه می کنند
سینه زنان ز سوز دمش گریه می کنند
زانو بغل نموده، ملالی گرفته اند
کرّوبیان چه اشک زلالی گرفته اند
در این عزا برای تأمّل مجال نیست
این رزق گریه بی غم آقا حلال نیست
اشکت بدون حضرت صادق زلال نیست
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
ای شیعه این عزا، چو عزای محرم است
شد سرنگون زِ باد مخالف چراغشان
آفت رسیده از در و دیوار باغشان
آن آتشی که سرزده آمد سراغشان
داغی نهاده بار دگر روی داغشان
نقّاش سرنوشت قلم را چه بد کشید
آتش دوباره از در و دیوار قد کشید
شیخُ الائمه ی غم ایّام دیده را
مرد مدینه مانده ی ماتم چشیده را
این زاده ی حسین شه سر بریده را
این پیرمرد خسته ی قامت خمیده را
ابن ربیع از چه به آزار می برد
در کوچه، بی عمامه و دستار می برد
در کوچه های بی کسی این پیرمرد دین
پای برهنه می دود و می خورد زمین
آهی کشید از جگرش، آهِ آتشین
با خاک کوچه زمزمه می کرداینچنین
“ از روی خاک، امّ ابیها بلند شو
مادر بیا بخاطر بابا بلند شو”
هر چند روضه شمع تنش را مذاب کرد
او را به بر گرفت چنان شعله، آب کرد
چشم امام را که سراسر شراب کرد
زهری رسید آخر و او را کباب کرد
انگور زهر بار به داد دلش رسید
منصور عاقبت به مراد دلش رسید
هرچند بستری است، غمش سر نمی رسد
هنگام مرگ هم کرمش سر نمی رسد
اندوه شعله ور زِ دمش سر نمی رسد
این روضه بی حسین به آخر نمی رسد
جدّم حسین با لب تشنه شهید شد
با ضربه های نیزه و دشنه شهید شد
در قتلگاه ولوله شد، وای عمه ام
دور تنش چه غلغله شد، وای عمه ام
وقت سرور حرمله شد، وای عمه ام
لشگر به سمت قافله شد، وای عمه ام
این ها ز مرد های حرم سر گرفته اند
از بانوان قافله زیور گرفته اند
امیر عظیمی
***********************
خورشید بود و ماه به نورش نظاره داشت
در کهکشان علم هزاران ستاره داشت
عطر کلام وحی زلعل لبش چکید
فضل و مقام و منزلتی بی شماره داشت
در مکتب فضیلت و جاوید دانشش
او«بوبصیر»و«مؤمن طاق»و «زراره» داشت
کس پی نبرده است براین نور لایزال
دریای فضل او مگر آخر کناره داشت
هرگز خزان ندید گلستان علم او
زیرا که این بهشت بهاری هماره داشت
سوگند بر ترنم قرآن که هل اتی
بر جود و بر سجیّت او استعاره داشت
آتش برای خادم او چون خلیل بود
وقتی تنور شعله کشید و شراره داشت
پوشانده است ابر غمی آفتاب را
هرگه به سوی کرب وبلا او نظاره داشت
لرزید بند بند تنش درعزای او
وقتی به داغ وماتم زهرا اشاره داشت
حاجت به زهر دادن این مقتدا نبود
زیرا دلی چنان جگرش پاره پاره داشت
تنها نه دربقیع«وفائی» که این امام
درسینه های ماهمه دارالزیاره داشت
سیدهاشم وفایی
***********************
همان امام که احیا نمود مکتب را
بنا گذاشت به عالم ستون مذهب را
به علم و حکمت و ایمان خویش روشن کرد
در آسمان امامت هزار کوکب را
ز انقلاب کلامش ، کمال حاصل شد
نجات داد ز بیداد ، هر معذب را
به نور علم و عمل پرورید در عالم
هزارها خلف صالح و مهذب را
بنای حوزه اگر باقرالعلوم گذاشت
به فقه جعفری آراست صادقش لب را
حیات مکتب شیعه حدیث و قرآن است
که هر دو علت بالندگیست مذهب را
ز بعد کرب و بلا، بعد باقر و سجاد
شکست صادق دین پشت ظلمت شب را
میان محفل علمی ز ظلم دشمن گفت
به اهل بیت ، هدایت نمود اغلب را
رواج داد که راه عروج ما روضه است
ادا نمود حقوق حسین و زینب را
گناه شیخ الائمه چه بود ای مردم
شکست دشمن او آن دل مقرب را
شبیه حیدر کرار دست او بستند
شبیه فاطمه در شعله گفت یارب را
دوباره وقت نماز و هجوم نامردان
دوباره بی ادبی سیدی مؤدب را
چرا کسی نگران امام پیرش نیست
کجاست دادرسی ، غربت لبالب را
میان آن همه شاگرد یک نفر نشنید
صدای بغض گلوی رئیس مذهب را
امام مفترض الطاعه را پیاده کشاند
برای خویش مهیا نمود مرکب را
به روی صادق دین ناسزا ! زبانم لال
خدا عذاب کند دشمن مکذب را
هنوز تهمت بی دین به اهل دین رسم است
هنوز فتنه بَرَد مردم مذبذب را
به یاد تاول پای سه ساله که افتاد
مرور کرد همه روضه های آن شب را
محمود ژولیده
***********************
غریب و بی کس و تنها و بی هوا بردند
عزیز فاطمه را نیمه شب کجا بردند
شدند از در و دیوار وارد و او را
غریب از سر سجادهء دعا بردند
امام محترم و سالخوردهء ما را
پیاده ، پای برهنه ز کوچه ها بردند
عزیز فاطمه را در کمال بی ادبی
بدون مرکب و عمامه و عبا بردند
حدیث آتش و در، در مدینه تکراریست
امام را اگر از بین شعله ها بردند
طناب بوده و یا اینکه نه نمی دانم
ولی غریب همانند مرتضی بردند
دلا بسوز که آن شب امام صادق را
به ضرب طعنه و الفاظ ناروا بردند
دوباره حرمت آل علی شکست اینجا
که با کمال جسارت امام را بردند
میان مجلس او ذاکران دل ما را
به روضه بعد مدینه به کربلا بردند
عجیب این دل ما را پس از کنار بقیع
کنار مضجع سلطان اولیا بردند
غریب کشته شدی ای عزیز دل اما
کجا دگر سرتان را به نیزه ها بردند
غمی که کشته همه اهل بیت را این است
که معجر از سر ناموس کبریا بردند
مهدی مقیمی
***********************
ای صحن خاکی حرمت دلرباترین
گرد وغبار مرقد تو کیمیاتربن
در ذهن ما حریم شما فوق جنت است
ای گنبد نداشتهء تو طلاترین
با احترام به نجف ومشهدالرضا
صحن بقیع خلوتتان با صفاترین
با استناد اینکه همه نور واحدید
صادق ترین ، عزیزترین ، با خداترین
دو مادر و چهار امامید در بقیع
با غصه ها و درد علی آشناترین
هستید در مدینه پس از این هزار سال
ام البنین و فاطمه را مبتلاترین
ما هر چه خواستیم ز دستت گرفته ایم
بوده همیشه لطف تو بی انتهاترین
خاکش شفاست مدفن تو یابن فاطمه
دست همه به دامن تویابن فاطمه
پیداست در جمال توتصویر اهل بیت
زهرا جوانترین و تویی پیر اهل بیت
درس کلام و فقه و اصولت زبانزد است
ای ناشر علوم فراگیر اهل بیت
عالم ز دانش تومسلمان شناس شد
بی انتهاست جادهء تأثیر اهل بیت
اسلام با تو و پدر تو رواج یافت
در تو ظهور یافته تدبیر اهل بیت
گاهی شده است علم تو روشنگر علوم
گاهی شده است علم تو شمشیر اهل بیت
در دستتان سپرده خدا هر جه هست و نیست
فی الجمله عالم است به تسخیر اهل بیت
شیخ الاَِۀمه را ز چه بردند نیمه شب
با غم ، رقم زده شده تقدیر اهل بیت
مانند ابر ، چشم خلایق گریسته
عالم برای حضرت صادق گریسته
شیطان و باز کوچهء اجداد فاطمه
ابن ربیع و خانهء اولاد فاطمه
بی حرمتی به ساحت فرزند بوتراب
صبر است بس که حسن خداداد فاطمه
نیمه شب است و روضهء مادر به پا شده
پشت در است نقطهء میعاد فاطمه
بیخود نبود پشت در و بین شعله ها
افتاد ناگهان پسرش یاد فاطمه
هنگام رفتنش چو علی بین کوچه ها
آقا نیاز داشت به امداد فاطمه
بیش از علی و فضه و اسماء و زینبش
میخ در است شاهد فریاد فاطمه
از کوچه ها به آل علی ظلم ، باب شد
یارب زدشمنان ، بستان داد فاطمه
ما را برای گریهء بر تو محک زدند
با نام مادر تو به روضه نمک زدند
مهدی مقیمی
***********************
نیمه شب بود،زمان فرصت دیدار نداشت
همه در خواب،و این شهر که بیدار نداشت
و امامیست که جز ذکر خدا،کار نداشت
او غریبیست که در شهر خودش یار نداشت
ولی انگار،زمان بار دگر تکراریست
آتش و شعله و شمشیر به سر تکراریست
و در آتش شدن خانه و در تکراریست
تیغ بر فرق ولی آمده گر تکراریست
شیخ با پای پیاده و عرق سر تا پا
فحش و دشمنام شده روزی ما سرتا پا
ذکر می گفت لبانش و دعا سر تا پا
که خمیدست چرا مادر ما سر تا پا
مجتبی حاجی علی زاده
***********************
***********************
مثنوی روضه ی امام جعفر صادقعلیه السلام
دل دریایی ام دریای خون شد
پر از انّا الیه راجعون شد
هوا را از جفا لبریز کردند
برای عشق دندان تیز کردند
خدایا جای ما را غصب کردند
به جایش تخت خود را نصب کردند
غضب های خدا را هم خریدند
محبت را به مسلخ می کشیدند
به پای حرفشان صادق نبودند
به خویشاوندی ام لایق نبودند
….
من آنم که نبی را جانشینم
برای دست ها حبل المتینم
من آنم که فلک غرق تماشاست
مَلَک گوید که این فرزند زهراست
من آن نورٌ علی نورم که فرمود
تمام خلقتم از نور او بود
منم گنجینه ی اسرار توحید
منم باران ، منم دریا و خورشید
منی که عالمی را دست گیرم
میان بند نااهلان اسیرم
….
دو دست ظلم بر در آتش انداخت
همانی که به مادر آتش انداخت
در آتش گرفته کنده شد باز
هوا از بوی دود آکنده شد باز
قدم های ستم در خانه وا شد
درون خانه هم آتش به پا شد
و اهل خانه آتش را که دیدند
از این حجره به آن حجره دویدند
یکی از دخترانم دامنش سوخت
خودم دیدم یکی از تب تنش سوخت
سر سجاده بودم ، که کشیدند
زمین خوردم ، جلالم را ندیدند
مرا چون صید تا ویرانه بردند
چه گویم ، با لباس خانه بردند
دو دستم بسته بود و می کشاندند
مرا دنبال مرکب می دواندند
….
چرا حرف دواندن پیش آمد
پیِ مرکب کشاندن پیش آمد
میان کوچه بودم یادم آمد
که باد تند روی برگ را زد
برای کودکی اینگونه سخت است
کبودیّ به روی گونه سخت است
سه ساله گر بُوَد رویش لطیف است
نکش نامرد گیسویش لطیف است
دو گوش پاره تاوان چه چیزی ست
غم سیلی به جبران چه چیزی ست
نیندازیدش از مرکب ، نحیف است
توان استخوان هایش ضعیف است
حمید رمی
پایگاه اطلاع رسانی هیأت رزمندگان اسلام
بازدیدها: 0