شهيدي كه با بستني درس ايمان و شهادت مي‌داد

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / شهيدي كه با بستني درس ايمان و شهادت مي‌داد

تنها نشاني‌ام از «شهيد جعفري» تصوير كليشه‌اي او روي ديوار يك خانه قديمي در منطقه 17 تهران بود.اين خانه كلنگي در ميان دو خانه نوساز ديگر توسري مي‌خورد و از قرار به خاطر كمي متراژ، براي آپارتمان‌سازي به صرفه نيست. آقاي مهدوي، صاحب اين خانه كه مي‌گفت اگر پولي دستش بيايد، معطل نمي‌ماند و سروسامانش مي‌دهد.

اين خانه كلنگي در ميان دو خانه نوساز ديگر توسري مي‌خورد و از قرار به خاطر كمي متراژ، براي آپارتمان‌سازي به صرفه نيست. آقاي مهدوي، صاحب اين خانه كه مي‌گفت اگر پولي دستش بيايد، معطل نمي‌ماند و سروسامانش مي‌دهد.
paper8794165533177158_941
يكبار كه از مقابل خانه مهدوي مي‌گذشتم به شكل اتفاقي چشمم به تصوير كليشه‌اي شهيد روي ديوار خانه‌اش افتاد. زير تصوير نام «شهيد جعفري» به زحمت خوانده مي‌شد و اسم كوچكش كه كاملاً پاك شده بود. چون از قبل با آقاي مهدوي سلام و عليكي داشتم، سعي كردم از او اطلاعاتي در خصوص اين شهيد بگيرم. اما چيزي يادش نبود. او خانه را با همين تصوير كليشه‌اي روي ديوارش خريده بود و ظاهراً برايش موضوعيت هم نداشته در موردش تحقيق كند. كنجكاوي خبرنگاري باعث شد تا تلفن صاحبخانه قبلي را بگيرم. از بخت خوش همشهري مهدوي بود و شماره‌اش را داشت. روز بعد با حسيني، صاحب قبلي خانه تماس گرفتم. هر چه نشاني شهيد و تصويرش را دادم، يادش نيامد. همسرش گوشي را گرفت و گفت سال‌هاي جنگ يك روز كه از خواب بيدار شدند ديدند اين تصوير روي ديوار خانه‌شان كليشه شده و چون عكس يك شهيد بوده، پاكش نكردند. از خانواده حسيني كه نااميد شدم، به بهانه خريد سراغ بقال محله رفتم. پاي حرف را كه باز كردم، دو، سه تا از قديمي‌هاي خوش‌صحبت محله هم به جمع ما اضافه شدند و به يك چشم برهم زدن تعدادمان به هفت الي هشت نفر رسيد. هر كسي از راه مي‌رسيد كنجكاو مي‌شد و لحظاتي مي‌ايستاد. اما اين تجمع محلي سود چنداني نداشت. چند تا از پيرمردهاي بازنشسته همراه من تا دم خانه آقاي مهدوي آمدند و تصوير را مهندسي كردند! با عينك و بي‌عينك حسابي وراندازش كردند. اما كسي يادش نمي‌آمد.
پنج‌شنبه بود و روز تعطيلم داشت بدون نتيجه خاصي سپري مي‌شد. تصميم گرفتم به خانه ‌برگردم. در اين زمان پيرمردها رفته بودند و كسي در كوچه ديده نمي‌شد. آقايي حدوداً هم سن و سال خودم از در خانه‌اي خارج شد. تيري در تاريكي انداختم و از او پرسيدم: ببخشيد اين شهيد را مي‌شناسيد؟ بي‌معطلي گفت: «بله شهيد داوود جعفري است. يك زماني خانواده‌اش دو كوچه آن طرف‌تر زندگي مي‌كردند.»
تعجب كردم اين جوان چطور شهيدي را كه پيرمردهاي محله هم نمي‌شناختند، به ياد داشت. او كه مهدي نام داشت گفت: بچه كه بوديم، شايد 32 سال پيش، داوود جعفري بچه‌هاي كوچك محله را جمع مي‌كرد و برايشان از شهدا حرف مي‌زد. البته نه خشك و خالي كه برايمان يك بستني مي‌خريد. آن زمان يك بستني ليواني مجاني براي بچه‌ جنوب شهري حكم دنيايي را داشت! ما به طمع بستي پاي حرفش مي‌نشستيم و او هم از امام و شهدا مي‌گفت. حرف‌هايش روي خيلي از بچه‌ها تأثير گذاشت. بعدها كه بزرگ‌تر شديم چند تايي از ما به بسيج رفتيم و شايد نماز خواندنمان را مديون شهيد جعفري هستيم.
به گفته مهدي، خانواده شهيد جعفري شمالي بودند و خيلي با اهالي اين محله كه اغلب آذري‌زبان هستند حشر و نشر نداشتند. تنها دو، سه سالي هم در آن محله سكونت داشتند و بعد از شهادت داوود بي‌خبر از آنجا رفته بودند. اينطور است كه خيلي از قديمي‌ها او را نمي‌شناختند. اما قلب مهدي و ساير بچه‌محل‌هاي هم سن و سالش هنوز به گرماي مهر يك شهيد منور بود. شهيدي كه درس عشقش همچنان در ياد امثال مهدي‌هاست و شايد آنها نيز آموخته‌هاي‌شان را به فرزندان خود بياموزند. راست است كه مي‌گويند شهيد زنده ‌است. تا نامش است تا يادش است، او هنوز هم هست. اگرچه تصوير كليشه‌اي‌اش را كسي نشناسد.
منبع : با شهدا

Views: 344

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *