این خانه کلنگی در میان دو خانه نوساز دیگر توسری میخورد و از قرار به خاطر کمی متراژ، برای آپارتمانسازی به صرفه نیست. آقای مهدوی، صاحب این خانه که میگفت اگر پولی دستش بیاید، معطل نمیماند و سروسامانش میدهد.
یکبار که از مقابل خانه مهدوی میگذشتم به شکل اتفاقی چشمم به تصویر کلیشهای شهید روی دیوار خانهاش افتاد. زیر تصویر نام «شهید جعفری» به زحمت خوانده میشد و اسم کوچکش که کاملاً پاک شده بود. چون از قبل با آقای مهدوی سلام و علیکی داشتم، سعی کردم از او اطلاعاتی در خصوص این شهید بگیرم. اما چیزی یادش نبود. او خانه را با همین تصویر کلیشهای روی دیوارش خریده بود و ظاهراً برایش موضوعیت هم نداشته در موردش تحقیق کند. کنجکاوی خبرنگاری باعث شد تا تلفن صاحبخانه قبلی را بگیرم. از بخت خوش همشهری مهدوی بود و شمارهاش را داشت. روز بعد با حسینی، صاحب قبلی خانه تماس گرفتم. هر چه نشانی شهید و تصویرش را دادم، یادش نیامد. همسرش گوشی را گرفت و گفت سالهای جنگ یک روز که از خواب بیدار شدند دیدند این تصویر روی دیوار خانهشان کلیشه شده و چون عکس یک شهید بوده، پاکش نکردند. از خانواده حسینی که ناامید شدم، به بهانه خرید سراغ بقال محله رفتم. پای حرف را که باز کردم، دو، سه تا از قدیمیهای خوشصحبت محله هم به جمع ما اضافه شدند و به یک چشم برهم زدن تعدادمان به هفت الی هشت نفر رسید. هر کسی از راه میرسید کنجکاو میشد و لحظاتی میایستاد. اما این تجمع محلی سود چندانی نداشت. چند تا از پیرمردهای بازنشسته همراه من تا دم خانه آقای مهدوی آمدند و تصویر را مهندسی کردند! با عینک و بیعینک حسابی وراندازش کردند. اما کسی یادش نمیآمد.
پنجشنبه بود و روز تعطیلم داشت بدون نتیجه خاصی سپری میشد. تصمیم گرفتم به خانه برگردم. در این زمان پیرمردها رفته بودند و کسی در کوچه دیده نمیشد. آقایی حدوداً هم سن و سال خودم از در خانهای خارج شد. تیری در تاریکی انداختم و از او پرسیدم: ببخشید این شهید را میشناسید؟ بیمعطلی گفت: «بله شهید داوود جعفری است. یک زمانی خانوادهاش دو کوچه آن طرفتر زندگی میکردند.»
تعجب کردم این جوان چطور شهیدی را که پیرمردهای محله هم نمیشناختند، به یاد داشت. او که مهدی نام داشت گفت: بچه که بودیم، شاید ۳۲ سال پیش، داوود جعفری بچههای کوچک محله را جمع میکرد و برایشان از شهدا حرف میزد. البته نه خشک و خالی که برایمان یک بستنی میخرید. آن زمان یک بستنی لیوانی مجانی برای بچه جنوب شهری حکم دنیایی را داشت! ما به طمع بستی پای حرفش مینشستیم و او هم از امام و شهدا میگفت. حرفهایش روی خیلی از بچهها تأثیر گذاشت. بعدها که بزرگتر شدیم چند تایی از ما به بسیج رفتیم و شاید نماز خواندنمان را مدیون شهید جعفری هستیم.
به گفته مهدی، خانواده شهید جعفری شمالی بودند و خیلی با اهالی این محله که اغلب آذریزبان هستند حشر و نشر نداشتند. تنها دو، سه سالی هم در آن محله سکونت داشتند و بعد از شهادت داوود بیخبر از آنجا رفته بودند. اینطور است که خیلی از قدیمیها او را نمیشناختند. اما قلب مهدی و سایر بچهمحلهای هم سن و سالش هنوز به گرمای مهر یک شهید منور بود. شهیدی که درس عشقش همچنان در یاد امثال مهدیهاست و شاید آنها نیز آموختههایشان را به فرزندان خود بیاموزند. راست است که میگویند شهید زنده است. تا نامش است تا یادش است، او هنوز هم هست. اگرچه تصویر کلیشهایاش را کسی نشناسد.
منبع : با شهدا
بازدیدها: 344