شهید «شهید» همزمان با نیمه شعبان سال 1336 شمسی و در شهر مقدس و مذهبی شوش، مدفن دانیال نبی، دیده به جهان گشود. از همان آغاز تولد دست تقدیر، زندگانی وی را مشحون از فضیلت و خیر ساخت. بدینگونه که تولد وی مقارن با پانزده شعبان، سالروز میلاد بزرگ منجی عالم بشریت حضرت ولیعصرعجل الله تعالی فرج الشریف شد و شهید «مهدی» نام خویش را وامدار این تقارن زیبا و پر رمز و راز بود.
شگفت اینکه جوانههای عشق به ائمه و اهل بیت علیه السلام از همان آغاز کودکی در زوایای قلب و احساس مهدی ریشه زده بود, با علاقه و رغبت، همراه با پدر و برادرانش در مجالس عزاداری سیدالشهدا علیه السلام شرکت میکرد و در مرگ حضرتش، دستهای کوچک خود را بر سینه میزد و از حاشیه چشمان معصوم و شفافش، جویبارهای سوزان و غمانگیز اشک بر چهره روان میساخت.
مهدی قهرمانان نمونه خویش را که میبایست سرمشق عملی زندگانی آیندهاش باشند، خیلی زود شناخت. او این نمادهای درخشان حیات بشری را از همان مراسم سوگواری و در هیئت حماسهسازان عاشورای 61 بازیافت. وی پیش از همه، شیفته جوانمردی و ایثار علمدار قهرمان کربلا، حضرت ابوالفضلالعباسعلیه السلام بود و آتش سوزان چون او شدن را در سینه عاشق خویش احساس میکرد.این عشق و شیفتگی، بعدها در زندگی و سرنوشت مهدی نقش بسزایی ایفا کرد.
دوران کودکی «مهدی» و سپس تحصیلات ابتدایی وی در شوش در حالی سپری شد که همگان مجذوب صفا و طینت پاک وی بودند و جاذبه رفتار نیک و صمیمی «مهدی» قلوب افرادی را که با وی تماس داشتند، مسحور خود میساخت. پس از دوره ابتدایی،خانواده احساننیا به اهواز مهاجرت کردند و «مهدی» دوران دبیرستان را در این شهر گذراند. همزمان با سالهای آخر تحصیل، «مهدی» به منظور کمک به خانواده، کار هم میکرد. اشتغال به کار و تحصیل در جوانی، تأثیر غیرقابل انکاری بر روحیه خودساخته وی داشت و او را با واقعیتهای زندگی اجتماعی به عینه آشنا کرد.«مهدی» پس از اخذ دیپلم طبیعی بلافاصله در کنکور سراسری دانشگاه شرکت کرد و با بهرهمندی از هوش سرشار و معلومات فروان خویش در سال 58 در رشته پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
«مهدی» و انقلاب اسلامی
با توجه به اندیشههای اسلامی و روحیه انقلابی که مهدی از آن بهرهمند بود، وی در زمره اولین افراد فدایی و پاکبازی قرار گرفت که فریاد ستمستیز خود را علیه رژیم ستمشاهی سر داده و مردم را به قیام عمومی بر ضد سلطه نامشروع حکومت شاه فرا خواندند.«مهدی» شور برپایی حکومت قسط و عدل اسلامی در دل داشت و در راه قیام برای آن از هیچ خطر و تهدیدی واهمه نداشت.
او مفهوم زندگی را این میپنداشت که در راه عقاید و آرمانهای اصیل اسلامی خویش مبارزه کند و تا تحصیل مقصود لحظهای از پا ننشیند. در چشم و دل مهدی زندگی در پرتو حکومت طاغوت و در فضای ذلت و سکوت و اختناق، حتی از مرگ هم حقیرتر بود. آسایش قلب عاشق و پرشور «مهدی» تنها در پس خطراتی که وی را به هدف الهی اش نائل میکرد،امکان داشت. او حرکت و مبارزه و تلاش را خود زندگی میدانست و نه جز زندگی که بیآن، حیات و هستی نامفهوم و بیارزش تلقی میشد.
مهدی همت خود را در طول انقلاب صرف بیدار کردن اذهان مردم و دعوت آنها به قیام و خروش یکپارچه کرد. پیدرپی به تهران مسافرت میکرد و با آوردن پیامها و سخنرانیهای افشاگرانه حضرت امام(ره) و دیگر شخصیتها و تکثیر و توزیع آنها در بین مردم، ماهیت رژیم شاه و اهداف و آرمانهای قیام اسلامی را به آنها نشان میداد.انقلاب با فداکاری و جانفشانی جوانان مومن و دلیری چون مهدی با شتابی خیره کننده به پیروزی رسید و تاروپود رژیم دو هزارو پانصد ساله ستمشاهی را از هم گسست.
جنگ تحمیلی
با شروع جنگ تحمیلی، مهدی فعالیت خویش را با سپاه آغاز کرد و به عضویت این نهاد انقلابی درآمد. موجودیت انقلاب و آینده اسلام با تهدیدهای جدی روبرو شده بود و مهدی نمیتوانست در این میان بیتفاوت باقی بماند. او مبارزه، جهاد و شهادت را برگزید و به جبهه مقابله با دشمن شتافت.اولین جبههای که مهدی در آن پای نهاد جبهه سوسنگرد بود، شهر در محاصره قرار داشت و برای جلوگیری از سقوط کامل، نیازمند کمک بود. آنروزها مهدی و یارانش متشکل در دسته «دراگونزن» به شکار تانکهای دشمن میرفتند و آنها را با آتش قهر خویش روبرو میساختند.
او پس از مدتی به دلیل نیازی که به نظم و تشکل بخشیدن نیروی داوطلب در اعزام به جبههها احساس میشد، به قسمت اعزام نیروی ستاد عملیات جنوب منتقل شد.مهدی که بهعنوان یکی از مسئولین این قسمت مشغول بکار شده بود، با ارائه طرحهای پیشنهادی سازندهای که از اندیشه خلاقش بود، توانست در رشد و ارتقا کیفی کار، تأثیر ویژهای بگذارد.اما قلب مهدی در پشت جبهه آرام و قرار نداشت و بار دیگر به جبهه شتافت و این بار به لشکر فجر رفت.
پس از مدتی به لشکر قدس اعزام شد و در آنجا مسئولیت واحد پرسنلی را پذیرفت. همزمان با تغییراتی که در تشکیلات سپاه پدیدار میشد، مهدی در سال 1362 به سمت مسئول پرسنلی رزمی منطقه8 (دفتر جنگ) منصوب شد و ناچار به اهواز بازگشت. طرح مناطق بزرگ که به مرحله اجرا درآمد، مهدی با همین مسئولیت در منطقه 3 به خدمت مشغول بود. هوش سرشار، ذهن خلاق و تجربه موثر مهدی باعث میشد که وی بتواند با تکیه بر مدیریت قوی و کارایی که از آن برخوردار بود و با ارائه طرحهای متنوعی که پیشنهاد میداد, نقش موثری در پیشبرد امور این واحد مهم ایفا کند.
هر چند در طول این ایام نبرد در تمام عملیاتی که در محورهای جنوب انجام می شد، شرکت می کرد اما به رغم این، دیگر توان و طاقت دوری از جبهه و محفل صمیمی و سرشار از صفای رزمندگان را در خود نمیدید.سرانجام مهدی بار دیگر از اوایل سال 64 به جبهه آمد و در واحد طرح و عملیات قرارگاه مقدم کربلا مشغول به کار شد. صفای نفس، شایستگی و کارائی مهدی، همسنگران را به گونهای تحت تأثیر قرار داد که پس از گذشت دو ماه، بعنوان جانشین واحد انتخاب شد.
دانش بالای نظامی و زیرکی خاصی که مهدی از آن برخوردار بود، در طرحهایی که ارائه میداد، بخوبی نمودار بود.مهدی تا هنگام شهادت در این سمت و در کنار برادران همسنگرش خدمات ارزندهای انجام داد که ثمرات آن را در فتح قهرمانان فاو میتوان به عینه مشاهده کرد. هر چند مدت فعالیت مهدی در این واحد قریب هشت ماه بیشتر نبود، ولی سجایا و عملکردی که وی در طول این زمان کوتاه از خود بروز داد بعنوان یادگارهای ارزندهای برای همیشه خواهد ماند.
مهدی با شهادت در 30 فروردین و وصل به ابدیت- همچنان که از فاتحان فاو بود- فاتح قلبهای همگان خویش نیز شد. یاد و خاطره رشادتهای مهدی و اهداف مقدسی که برای نیل به آنها به شهادت رسید تا واپسین دم حیات مشوق، انگیزهبخش و محرک شور و دلدادگی آنها خواهد بود.
گوشهای از اندیشهها و مناجات شهید احسان نیا در بیان خواهرش
بهتر این میدانم که درباره مهدی و افکارش در زمینه مرگ و زندگی از زبان خودش سخن بگویم و پارهای از یادداشتهایش را بازخوانی کنم. مهدی و افرادی چون او که شهادت را انتخاب میکنند و به حقیقت مطلق پیوند میخورند، والاتر از توضیح و توصیف مایند. آنها از مرزها و حیطهها گریخته و در «اطلاق» محو فانی شدهاند قطرهای بودهاند و با پیوستن به دریا،وسعت و پهناوری شگفتانگیز یافتهاند. لسان قطره چکان ما فروتر از آنست که وسعت دریائی آنها را به بیان آورد و بشناساند، پس چه بهتر که همه حرفها را از زبان خود مهدی بگویم که:
شرح مجموعه گل، مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
مهدی معتقد بود به لزوم برنامهریزی دقیق برای لحظهلحظه زندگی بود، لذا موازین مشخصی طرح میکند که ناشی از برنامههای وی برای زندگانی پرثمرش میباشد، او در قسمتی از یادداشتهایش مینویسد:«برای رسیدن به یک زندگی ایدهآل- فنا شدن برای بقا حق- باید برنامههایی برای زندگی داشته باشیم»و اساس این برنامهریزیها را اینگونه معرفی میکند:«بررسی کلی و دقیق حیات و جهانی که در آن زندگی می کنیم بر مبنای واقعیت، برای ایجاد رشد در تمامی ابعاد».او آنچه را که میتواند کمک کند تا این برنامه بدقت و بدون اشتباه طی شود، محاسبة نفس میداند، چنانچه میگوید:«محاسبه نفس و ارزیابی همیشگی کردار، گفتار و رفتار باعث میشود که دقت کنیم تا در راهی که قدم به آن نهادهایم کجروی و خطا نکنیم»
یکی از همرزمان شهید مهدی احسان نیا می گوید:«روزی با مهدی در منزل یکی از بستگانم خوابیده بودیم و خوابم نمی آمد. تمام شب بیدار بودم. نیمه شب دیدم مهدی برخاست، وضو گرفت و مشغول نماز شب شد. نماز شب مهدی با حال عجیبی همراه بود. اواخر نماز او، یکی از برادران از خواب بیدار شد. مهدی را که در حال نماز دید، فکر کرد اذان گفته اند. پرسید: «اذان شده است؟»مهدی گفت: «نه، هنوز نشده».بعد برای این که بلند شدن خود را برای نماز شب توجیه کند، به سرعت گفت: «من دارم دنبال چیزی بر می گردم.»و سرانجام این پاسدار دریا دل، شبانگاه سی ام فروردین ماه سال 1365 درخط مقدم فاو، در حالی که سوار بر موتور بود، به عرش الهی پر کشید.(2)
خاطره حاج علی بختیاری از همرزمان شهید احسان نیا
مهدی احسان از بچه های قدیمی سپاه بود…توی سوسنگرد از مسئولین سپاه بشمار میومد.مدتی بود با اینکه مسئول سازمان رزم بود تحت عنوان پرسنلی رزمی اما ارتباطش با عملیات خیلی پر حجم بود.مهربان مودب خوش تیپ متواضع صبور و در عین حال بسیار جسور بود اما رانندگی اش افتضاح بود.
برای مهدی بسیاری از کارهای ما که زیاد هم مهم نبودند از درجه اهمییت زیادی برخوردار بود. عملیات بدر تمام شده بود حسین امامی و محمود خادم سید الشهدا شهید شده بودند. غلام شهنی هم مجروح بود بیمارستان طالقانی تهران. قصد کردیم سری بهش بزنیم من و محمد معصومی و عزیزی به نام میرقاضی سعید که بعدا به خیل شهدا پیوست بچه تهران بود که توی گردانهای اطلاعات قرارگاه نصرت مشغول بود با یک پاترول به تهران رفتیم . غلام مرخص شده بود و ما ندیدیمش… تهران بودیم و مصادف با شلوغی هایی که توی خیابونها بود برای مقابله با تیپهای خاص و بدحجابی و این حرفا….بعد هم بسمت کرمانشاه رفتیم چون قرارگاه دوباره رفته بود کرمانشاه..توی راه بهش میگفتم مهدی آروم برون…از راست سبقت میگرفت خلاصه اتفاقی افتاد که آینه سمت راست خرد شد و پاشید توی صورت من.
مهدی عصبانیت منو متوجه شد بقدری عصبانی بودم که حرف نمیزدم.خلاصه پیاده شد و ابتدا صورت منو از شیشه ها پاک کرد و به حالت من بشدت خنده اش گرفته بود. گفتم مهدی این چه وضع رانندگیه گفت ببخشید بخدا اصلا بیا خودت رانندگی کن خلاصه کلی دعوا کردم بعد بخودم اومدم که اصلا حواست هست..؟خب حال اون عذر خواهی کرد من یه بسیجی ساده بدون مسئولیت بودم مهدی بجز سوابقش همون وقت هم مسئول بود توی منطقه هشت. خلاصه ترمز رو کشیدم..آمدنش به قرارگاه به عنوان جانشین احمد به والفجر هشت بر میگرده. بعد از شهادت حسین امامی مهدی اومد و جانشین احمد شد. حرفای زیادی ازش دارم اگر چه فکر کنم ناصر عزیز بیشتر از من داره اما دلم میخواد شهادت خودش و مهدی گزی رو از دید خودم یه روز بنویسم..یا علی
خاطره ناصر صالحی از شهادت شهید مهدی احسان نیا
موضوع شهادت برای مهدی و خانوادش یک مسئله جا افتاده بود و مادر بزرگوار او که بعدا خودشان هم در مکه بشهادت رسیدند، علیرغم سن بالا وسادگی واز طرفی علاقه شدیدی که به مهدی داشتند، ولی راحت در مورد شهادت مهدی صحبت میکرد و ابائی از آن نداشتند.خود مهدی هم شهادت را برای خودش حل کرده بود همیشه آماده آن بود همین مسئله باعث شجاعت و شهامت فوق العاده ای در او شده بود. هیچوقت ندیدم که مهدی از چیزی بترسد.
آنروزی که من با «مهدی گزی» تا آبادان اومدیم، قرار بود فرداش که به فاو رفتم با مهدی احسان به اهواز برگردیم، چون شام مهمان خانه یکی از دوستان بودیم. صبح که به فاو اومدم محمد خیلی بیتابی میکرد،بچه ها تعریف کردند که تو این چند روز و خصوصا دیروز مهدی حال و هوای عجیبی داشت خیلی تو خود و کم حرف شده بود . شب که قرار شد خودش برای ماموریت به خط بره ما تو اتاق عملیات نشسته بودیم که یک مرتبه مهدی با یه هیبتی تو چهار چوب در ظاهر شد، حمام رفته بود وچهره زیباش در کنار موهای سیاه پرکلاغیش وبادگیر سورمه ای که به تن داشت جذابیت خاصی بهش داده بود ، همه بی اختیار از جا برخواستند و تا موقعی که مهدی گزی با آن حال و هوا آمد و با هم رفتند، همه دورش حلقه زده بودند انگار این رفتن با همیشه فرق میکرد و ازوقتی رفتند همه دلشوره عجیبی داشتند ،تا الآن هم که نیامدند .هیچ خبری ازشون نداشتند،همه منطقه و اورژانسها را هم گشته بودند.من با یکی از بچه ها که یادم نیست کی بود، رفتیم تمام طول خط و جاده ها را گشتیم و به همه اورژانسها سرزدیم ولی هیچ خبری ازشون نبود.
راستش چندبار تو جاده فاو بصره از کنار بقایای یه لاشه موتور سوخته که توی یک گودال انفجار افتاده و چیزی ازش نمونده بود رد شدیم ولی اصلا به فکرمون نرسید اینجا گودال قتلگاه مهدی هاست و اینهم بقایای اون موتور نو دیشبیه.
به قرارگاه برگشتم و چون هنوز خبری از بچه ها نبود قرار شد من برم بیمارستانهای اهواز را بگردم.به اهواز اومدم و چند بیمارستان را سرزدم خبری نبوداما یادم نبود که تو جاده آبادان به اهواز که میومدم یک تریلر کانتینردار جلو من میومد و چند بار ازش جلو زدم باز اون جلو زد تا معراج شهدا با هم بودیم…
بعد که تو بیمارستانها پیداشون نکردم انگار چیزی حس کردم کسی بهم میگفت دنبالشون نگرد،پیدا شدند.اومدم خونه امانیه بچه ها دور هم نشسته بودند محمد اومد جلوم، سعی کرد خوددار باشه تا آروم به من خبر بده، ولی بیقرارتر از اون بود،خودش را تو بغلم انداخت و بغضش ترکید و بلند بلند گریه میکرد.
بچه ها که تا آن موقع بخاطر محمد خودشان را نگهداشته بودند همه ترکیدند و صدای گریه سالن خونه را برداشت.نفهمیدم چقدر طول کشید که بدون هیچ کلامی همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه میکردیم،خاطرات شبانه روزی 5سال و چهره مهربان مهدی مث فیلم از جلو چشمم رد میشد و آتیشم میزد اصلا باورم نمیشد.اون دقایق سختترین لحظات زندگیم بود و حال محمد که انگار برادر بزرگش را از دست داده بود خیلی بدتر از من بود.
گفتند پیکر شهدا را آوردند معراج اهواز به اونجا رفتیم ومن اون تریلی کانتینر را که تابوت بچه ها را آورده بود،شناختم ،ولی باورم نمیشد که از آبادان تا اهواز من در حال تشییع عزیزترین دوستام بودم.از اون پیکر مطهر ورشید مهدی احسان فقط تکه ای باقی مونده بود و از اون صورت ملیح فقط چانه و لب پایینش مانده بود و پیکر مطهر گزی هم کاملا سوخته بود.ظاهرا در هنگام برگشت از خط گلوله توپی زیر موتورشون اصابت کرده بود.
این معجزه را هم بگم که وقتی مادر احسان برای دیدن پیکرش بیتابی میکرد و برادراش اجازه نمیدادند به من متوصل شد و من نتونستم در مقابل التماسش مقاومت کنم لذا بهش آمادگی دادم که چیزی از جنازه باقی نمونده و اون قبول کرد.ولی بعدا که آوردیمشون بالای جنازه و مادرش برسم دامادیش براش حنا اورده بود تا ریشهاشو حنا ببنده خانمم که همراهشون بود میگفت سر وصورت مهدی کامل و سالم بود و من هیچوقت معنای اینو نفهمیدم….!!!.
وصیت نامه شهید مهدی احسان نیا
شهادت می دهم به یگانگی پروزدگار هر دو عالم و فرستاده ی بر حق او محمدصلی الله علیه و اله و سلم و امیر المومنینعلیه السلام و شهادت می دهم به پاکی و صداقت راه امام خمینی.
این وصیت نامه بنده رو سیاه و شرمسار خداست که عمری را در راهنمایی از قید و بند های زندگی سپری کرد و علی رغم الطاف و موهبت های الهی ره به بیراهه و گمراهی برد و باید در روز محشر نظاره گر پرواز شهیدان باشد و خود آوای واحسرتا سر دهد چرا که نتوانست از این امتحان و آزمون زندگی دنیوی سربلند بیرون آید و تنها چشم امید دست های قدرتمند و پر از رحمت ایزد منان دوخت تا شاید به واسطه ی مومنان و صدیقان و شهدا، قلم عفو بر تمامی جرائم و کردار ها بکشد که موجبات نارضایتی او را فراهم ساخته بود.
«فَلَا تَهِنُوا وَتَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَاللَّهُ مَعَكُمْ وَلَن يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ»پس شما اهل ایمان در کار دین سستی روا مدارید و (از ترس جنگ کافران را) به صلح دعوت میکند که شما بر کفار غالب و بلند مقام تر خواهید بود و خدا با شماست و از اعمال شما هیچ نمی کاهد.خدابا در این شب تار تنهای تنها و راضی از این وضع به خاطر بودن با تو تو را فریاد می کنم، میدانم گناهکارم، میدانم رو سیاهم، اما این را نیز می دانم که تو خیلی مهربان و آمرزنده ی تمامی گناهکاران و خطا کران هستی.
منبع:تسنیم
بازدیدها: 120